معلم خط ما؛ بخش دوم
هفتهی بعد با این امید که در نزد دوست پدر هم خودی نشان بدهم و هم تشویقی بشوم، مشقهایی را که پدر، سرخط هر صفحهاش را نوشته بود تا با توجه به شِگِردهای او نوشتههایم زیباتر شود، آماده برای بازدید معلم روی میزم گذاشتم. اما آقای معلم همچون جلسهی پیش، روی تخته سیاه سرخطی نوشت و همان دستورات را صادر نمود و از ما خواست که نوشتن را در زیر نظارت دقیق او آغاز نمائیم. اما حتا گوشه چشمی به مشقهای نوشتهشدهی من نیانداخت.
هفتههای بعد هم بهمین منوال گذشت. من و برخی دیگر از همکلاسیها به این نتیجه رسیدیم که «حالا که معلم مشقها را نگاه نمیکند چرا هر شب یک مشق بنویسیم».
اما امتحانات سه ماههی اول فرا رسید و آقای معلم اعلام کرد که هفتهی آینده باید هشتاد و اندی صفحه مشق تحویل او دهیم.
وا چه کنیمهای من و دیگر دانشآموزان تنبل بلند شد. اما آقای معلم توجهی به آه و نالهی ما نکرد. نوشتن آن همه مشق وقت میبرد. برای زودتر بمقصود رسیدن؛ از سمت چپ دفتر به رج زدن کلمات پرداختم، یعنی مثلن کلمهی «داشت» آخر سرخط را، دنبال هم تا ته صفحه نوشتم و بعد کلمهی «منقار» را شروع کردم. نتیجه این شد که هر چه پائینتر رفتم نوشتهام زشت و زشتتر شد. عجله داشتم و هوای اتاقمان هم سرد بود. نور کمسوی چراغ نفتسوز، مزید بر علت بود که برق بدلیل مصرف زیاد مردم و ضعف موتور برق، اوایل هر شب میرفت. سرمای درون اتاق مانع زود خشک شدن مرکب بود. برای آغاز صفحهی بعدی باید مدتی صبر میکردم اما فرصت صبر کردن نبود. دفترم روی لولهی چراغ نفتسوز گرفتم تا نوشته خشک شود. کاغذ آتش گرفت و دو صفحه نوشتهام از بین رفت. گریه و زاری نه تنها تاثیری نداشت که با سرزنشهای پدر نیز مواجهم کرد:
نتیجهی تنبلی و کاهلی همین است. اگر روزی یک صفحه مشقات را مثل بچهی آدم نوشته بودی، نه نگرانی امشبات بود و نه این خرچنگ قورباغهها را روی صفحهی کاغذ بجای مشق خط، پشت سر هم شّلال میکردی.
مشقهایم برای روز امتحان آماده نشد. همهی امیدم این بود که زنگ بخورد و نوبت بمن نرسد. ساعت هم که نداشتیم. سایهی خورشید، ساعت ما بود و اگر سایه به کنارهی نردههای ایوان جلوی کلاس میرسید، زنگ زده میشد. از این رو با اضطرابی وصف ناشدنی، سایهی خورشید را تعقیب میکردم که صدای افراسیابی بیاید، امیدهایم را بر باد داد.
دفترهایم را برداشتم و با ترس و لرز نزد معلم رفتم. صفحات نوشتهشده در هفتهی اول و دوم با سرخط پدر، سگرمههای چهرهی معلم که ناشی از نارضائی او از دانشآموش پیشین بود، زدود. اما این گشادهگی چهره با دیدن برگ سوخته و دیگر برگهای زرد شدهی دفتر من، بدتر از پیش درهم فرو رفت. بخصوص که زمانی که متوجه شد سطور آخری بعضی از مشقها، نوشتهی من نیست. آخر از خواهر بزرگم خواسته بودم که سطرهای آخری را او بنویسد تا بخیال کودکانهی خودم منظور معلم خط برآورده شود.
گوشم را با خشونت کشید و پرسید که این سطر آخری خط کیست؟ انکار من موثر در مقام نشد و نهایت گفت فکر میکنی من با این همه سابقه باندازهی تو احمقام که تفاوت خطر تو و دیگری را از هم تشخیص ندهم؟
بگمانم تقلبی که من کرده بودم بیشتر او را آزرد تا ننوشتن تکالیفم. نام من و دیگر دانشآموزان کاهل را یادداشت کرد تا به آقای حجازی ناظم مدرسه، گزارش کند. هفتهی بعد، آقای حجازی با شلاق ماریاش، که همیشه دور مچ دست چپاش آویزان بود به وسط حیاط مدرسه آمد. کل بختیار (بابای مدرسه) چون معمول در گوشهی حیاط، آمادهی اجرای فرامین حاکم مدرسه، گوش بزنگ ایستاده بود تا در صورت صدور فرمان، تخته فلک را آماده کند. آقای حجازی چون معمول مشغول نطق و خطابه بود که متوجه پائین آمدن آرام معلم خط از پلههای ایوان روبرو که دفتر مدرسه در آنجا قرار داشت، شدم. شصتام خبردار شد که تشریفات امروزی برای تنبه بدنی ما ترتیب دادهشدهاست. آقای حجازی کاغذی از جیباش بیرون آورد و نام ما را یکایک بخواند. هفت هشت نفری شدیم. همهگی با ترس و لرز به وسط حیاط رفتیم. ابتدا با نثار چند کلمهی بد و بیراه، ما را به حضار معرفی کرد و اضافه نمود که ما از فرمان مردی نیکوکار و مسلمانی متقی که جز نیکی ما نمیخواهد، سرپیچی کردهایم. برای تایید فرمایشاتاش مبنی بر لزوم اجرای فرمان معلم، حدیثی هم از معصومی خواند. تکانی بشلاق ماریاش داد و مقابل نفر اول صف ایستاد و با تحکم از او خواست تا دستان کودکانهاش را برای پذیرائی ضربات شلاق در کنارهی بدناش آماده نگهدارد. یادم نیست هر کدام چند شلاق از او دریافت کردیم. معمول چنین بود که اگر کودکی از آماده نگهداشتن دستانش در دو طرف بدناش، سرباز میزد، معلم بیانصاف آنقدر باین سو و آنسوی بدن او میکوبید تا بچه سربراه شود و دستاناش را آنطور که معلم فرموده بود، آماده نگهدارد. معمولن در این موارد تعداد ضربات شلاق بدلیل سرپیچی افزایش مییافت. بعد از تنبه بدنی
، دستور داد کل بختیار کلاه بوقیهایی سر ما بگذارد. سپس ما را از مقابل صف کلاسهای همهی دانشآموزان عبور داد و از آنان خواست تا ما را "هو" کنند.
بگذریم که تلخی تحقیری که آنروز بما روا شد هنوز در ذهنم باقیاست. اما تحقیر و تنبیهی نه تنها نتیجهی مثبتی نداشت که بقول معروف لج مرا بدر آورد و تصمیم گرفتم که هرگز دستورهای معلم خط را آنطور که او میخواست، اجرا نکنم. و این روش در شش سالی که او معلم خط من بود ادامه داشت. اما چون خط نسبتن خوبی داشتم در امتحانات نمرهام میگرفتم زیرا او را باور بر این بود که اگر نمرهای که من استحاقاش دارم بمن ندهد، عمل خلافی انجام داده است و در مقابل خدا و رسول مسئول خواهد بود.
0 نظرات:
ارسال یک نظر