۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

معلم خط ما؛ بخش سوم

امروز سری به صفحه‌ی فیس‌بوکی دوستی زدم که روزهای شنبه‌اش را وقف تدریس زبان مادری به نوباوه‌گانی می‌کند که از وطن دور افتاده‌اند. آخر او هم معلم‌زاده است.
به شعر زیر برخوردم. دیدم داستان من‌ است، داستان همه‌ی ماست. مائی که با خشونت بزرگ می‌شویم و چون مورد خشونت قرار می‌گیریم، ناخواسته با همان شیوه‌ نامیمون با  اطرافیانمان برخورد  می‌کنیم تا "آدم" شوند که از کودکی در گوشمان زمزمه کرده‌اند:
تا نباشد چوب ترکار               فرمان نبرد گاو و خر!
اما زمانی بیدار می‌شویم که کار از کار گذشته است. شرمنده‌گی کارهای ناصوابمان عذاب وجدانمان می‌شود. اما وای بحال آنانی که باین درک نمی‌رسند.

شعری از محمدعلی غنی‌پور

به خودم می‌گفتم:
بچه‌ها تنبل و بد اخلاق‌اند
دست کم می‌گیرند
درس و مشق خود را.
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم.
 و نخندم اصلن
تا بترسند از من
و حسابی ببرند
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم.
 چشم‌ها در پی چوب، هرطرف می غلتید.
مشق‌ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود.
بر سرش داد زدم.
سومی می لرزید.
خوب، گیر آوردم.
صید در دام افتاد.
و به چنگ آمد زود.
دفتر مشق حسن، گم شده‌بود.
این‌طرف،آن‌طرفِ نیمکتش را می‌گشت.
تو کجایی بچه؟
بله آقا، اینجا.
همچنان می‌لرزید.
"پاک تنبل شده‌ای بچه‌ی بد‍"!
به خدا دفتر من گم شده آقا،
همه شاهد هستند.
"ما نوشتیم آقا!"”
بازکن دستت را!
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم.
او تقلا می‌کرد.
چون نگاهش کردم.
ناله‌ی سختی کرد.
گوشه‌ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد.
همچنان میگریید.
مثل شخصی آرام، بی‌خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد .

گفت: آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن!
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم.
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود.
سرخی گونه‌ی او، به کبودی گروید.

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می‌آیند.
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند.
شکوه‌ای یا گله‌ای
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه‌ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام
گفت:
لطفی بکنید!
و حسن را بسپارید به ما!
گفتمش:
چی شده آقا رحمان؟
گفت:
این خنگ خدا
وقتی از مدرسه بر می‌گشته
به زمین افتاده
بچه‌ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه‌ای ساخته است
زیر ابرو و کنارچشم‌اش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می‌بریمش دکتر
با اجازه‌ی آقا .

چشمم افتاد به چشم کودک.
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می‌داد.
بی‌کتاب و دفتر.
من چه کوچک بودم.
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمی‌دانستم
من از آن روز معلم شده‌ام.
او به من یاد بداد، درس زیبایی را.
که به هنگامه‌ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلن من؟
عصبانی باشم؟
با محبت شاید،
گرهی بگشایم.
با خشونت هرگز!
با خشونت هرگز!
با خشونت هرگز!
 

2 نظرات:

مانی خان در

عمواین شعر را هفته پیش جائی خواندم بسیار زیباست در ضمن سری به من بزن ببرم در بلاگ نیوز خودم بلد نیستم

دختر همسایه در

عجب شعر زیبایی بود عمو اروند...باید تا میشه تکثیرش کنیم که چشم همه معلمها بهش بخوره شاید که جرقهای در مغز بعضیها بزنه

ارسال یک نظر