۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

مشدی (محمود تواضعی فخر)


آفتاب داشت غروب می‌کرد. مشدی، نان مریانه زیر بغل در جهت مخالف من در حرکت بود.
سلام‌اش کردم.
ایستاد. غریبان نگاهم کرد اما زود شناختم. لواش مریانه‌ی زیر بغلش را جلو آورد و گفت:
نُن نی‌مُخوری؟
سپس پرسید:
راسی می‌دانی رضا برامان یِ خانه‌ تازه‌سازی بالای سنگ‌ شیر خریده ؟
گفتم خب خیلی مبارک باشه. اَ محمود، چه خِوَر؟
تا اسم محمود را آوردم، مشدی راه‌ افتاد و با عصانیت گفت:
وِلُ. کن! تونم دلت خوشه‌ ها!
نگه‌اش داشتم و علت عصبانیت‌اش را پرسیدم.
گفت:
اینم شد بِچّه؟ مِن و نِنه‌شِه سِرِ پیری ول کرده و رفته تهران که مثلن شی بشه؟ نی‌می‌شد اُنم مِثدِ رضا یه کاری همین جا دِس و پا کنه؟ خب ما رم کمکش می‌کردی‌مان. براش زن می‌‌گرفدم، زنده‌گیشِ رو برا می‌کردم. ما رم دلمان خوش بود پسرمان با سوادمان صاحب خانه و زنده‌گی شده. اصلن چرا نرفت مثل تو بشه معلم؟ تهران رفته چه گِلی به سِِرِش بیله؟
گفتم:
مشدی جان! محمود رفته درس باخوانه. پی علافی و خوش‌گذرانی که نرفته. راسه‌شه باخای خیلی از ما دلمان ماخا جای محمود بودیم و می‌تانسدیم بریمدانشگاه؟
گفت:
هه! محمود اگه محمود بود، همین‌جانه رم می‌شد درس باخوانه. دبیرستان رضاشا تمام کرد، خب می‌رفت دبیرستان ابن سینا یا امیرکبیر، یا یی‌جای دیه. حکمن می‌واسته بره تهران؟ بره تهران که شی بشه؟ من و نِنِه‌شِ ای سِرِ پیری ول و ویلان بمانیم که شی؟
دیدم مشدی خیلی از مرحله پرت است. برای‌اش تفاوت دبیرستان و دانشگاه را توضیح دادم. او با دقت به حرف‌های من گوش کرد و سر آخر  پرسید:
یعنی تونم اگه دبیرستانِ تمام کنی، ماخاسته بری دانشگاه؟ تونم که معلمی، می‌گی که محمود نی‌می‌شده بره یی دبیرستان دیه درسی که ماخواسد باخوانه؟
گفتم:
نه! مشدی جان نیمی‌شه، امکان نداره. دبیرستان رضاشا وا دبیرسان پهلوی فرقی نداره. مگر بخوای رشته عوض کنی. محمود وا اُ هوش و حواسش ریاضی خواند. رفته تهران مهندسی باخوانه. اینجا دانشگاه نداره. بی‌خودی ایجور حرص و جوش نخور!
په محمود راس می‌‌گه که ماخا مهندس بشه؟ والا از تو چه پنهان که من و ننه‌ش، حرفاشه باور نداشتی‌مان.
محمود در تمام دوره‌ی دبستان و دبیرستان نفر اول بود. من و او هرگز همکلاسی نبودیم. ما در کوه با هم آشنا شدیم. او بلافاصله پس از اتمام دبیرستان، در دانشکده‌ی تربیت دبیر فنی، قبول شد و رفت تهران.
محمود در چهار سال دانشکده هم  نفر اول شد اما سال سوم یک واحد تجدیدی آورد و شانس اعزام به آمریکا را از دست داد.
درس‌اش که تمام شد به سربازی رفت و با اتمام دوره‌ی آموزشی با درجه ستوان دومی، سهمیه‌ی شیراز شد. اما پیش از اعزام به شیراز باید در مراسم بزرگ‌داشت ۲۱ آذر که در پادگان جلالیه «پارک لاله‌ فعلی» با لباس زمستانی شرکت می‌کرد. پالتوئی که نصیب او شده‌بود، دو سه شماره، به او بزرگ بود. داستان بروایت محمود از این قرار بود که ارتش، لباس‌ها، کفش‌ها، کلاه‌ها و دست‌کش‌ها را کومهوار در میانه‌ی میدان پادگان می‌ریخت. سربازان بصف جلو می‌رفتند و هر کس از دم، لباس، پالتو، کفش و کلاهی برمی‌داشت. اگر کفش و کلاه اندازه‌اش بود که فبه‌المراد. در غیر این‌صورت یا باید آنرا با همان شکل می‌پوشید یا به هزینه‌ی خودش آنها را تعمیر می‌کرد.
محمود پالتوی دُر و درازی را که نصیب‌اش شده بود، با خود بخانه آورد، به تن کرد و در میانه‌ی اتاق ایستاد. همه‌ی‌ ما زدیم زیر خنده. بقول معروف پالتو به تن‌اش گریه می‌کرد. قیافه‌اش شبیهاهت به آدمک‌هایی شده بود که باغ‌‌داران همدانی، برای ترسانیدن پرنده‌گان در وسط باغ‌های انگور خود می‌گذارند. اما محمود بهیچ‌وجه قصد تعمیر پالتو را نداشت. او می‌گفت:
شیراز پالتو می‌خوام چه کنم؟ مگه همدانه که باد و بوران داشته باشه. تازه چندر غاز بهم دادن. مگه خل‌ام که اونه صرف تعمیر پالتوئی بکنم که هرگز ازش استفاده نخواهم کرد.
اما فردا اگر بتونم خودمو بدون پالتو به پادگان برسانم، مشکل حله. اونجا کسی برای پوشیدن این پالتو بمن ایرادی نمی‌گیره.تنها مشکل من رفتن از خیابان کسرا تا پادگان جلالیه است. اونم فردائی که شهر پر از دژبانه. گیر بیفتم کارم ساخته‌اس. یه بازداشتی دُرُس و حسابی بهم می‌خوره.
فردا که شد من جلو دار شدم و کاظم عقب‌دار. جناب سروان پالتو را روی دست مبارک انداخت و با فاصله‌ی تقریبی پنجاه متری درمیانه‌ی ما دو نفر، حرکت کرد. در نزدیکی‌های میدان انقلاب امروزی چیزی نمانده بود که دچار شر دژبان شویم و جناب سروان راهی زندان شوند و محروم از ادای وظیفه‌ی بزرگ‌داشت روز ارتش. اما خوشبختانه به خیر گذشت. پس از گذر از آب کرج، همان بولوار کشاورز امروزی، محمود پالتوی دُرّ و دراز اهدائی ارتش شاهنشاهی را به تن کرد و بسلامتی داخل پادگان شد تا در رژه‌ی آزادی آذربایجان عزیز شرکت فرماید.
چند روز بعد محمود راهی شیراز شد تا باقیمانده‌ی دوران سربازی‌اش در پادگان شیراز بپایان رساند.
فروردین سال ۱۳۴۷بود که من هم راهی کازرون شدم. داستانش را این‌جا نوشته‌ام. نزدیکی‌های میدان سعدی آپارتمانی گرفته بودند. سری به آنها زدم. چندتا افسر وظیفه بودند. با هم به آرامگاه سعدی رفتیم. یکی از همراهان شعر زیر را خواند:
دوش، مرغی بصبح می‌نالید/عقل و صبرم ببرد و طاعت و هوش
یکی از دوستان مخلص را/ مگر آواز من رسید به گوش
گفت: باور نداشتم که ترا/بانگ مرغی چنان کند مدهش
گفتم: این شرط آدمیت نیست/مرغ تسبیح خوان و من خاموش
یاد دبیر ادبیاتمان در سال دوم دانشسرا افتادم که شعر را باین شکل می‌خواند:
دوش‌مرغی بصبح می‌نالید. و چنین استدلال می‌کرد که دوش، صفت مرغ است «مرغِ دوش» و مقصود سعدی مرغِ خاصی بوده است که صبح‌ها به نعمه‌سرایی می‌پرداخته است و سعدی برای جور درآمدن قافیه، فرموده است "دوش‌مرغی".(نقل به مضمون).
همراهان حرف مرا پذیرفتند و کسی اعتراضی نکرد. فردای آن روز با محمود و تنی چند از آشنایان او بودیم. محمود که مرا معرفی کرد، شخصی گفت:
پس شما باید همان دانشجوی حقوقی باشید که "دوش مرغی" را دو‌ش‌مرغی" خوانده‌اید. ممکن دلیل این نحو قرائتان را بفرمایید؟
لبخندی زدم و گفتم:
دبیر دانشمند ادبیاتمان چنین بما یادداده‌اند. من هم عین قرائت ایشان را تکرار کردم، کسی هم متعرض نشد.
بعد فهمیدم که او یکی از شاعران شیراز بود که بعدها اسم و رسمی هم یافت، گویا باباچاهی بود شاید هم  کسی دیگر، نمی‌دانم یادم نیست.
محمود سری هم در کازرون به من زد. بعد سربازی‌اش تمام شد و رفت. یکی و دو سالی دبیر فنی بود و با تشویق داغلام، تعهدش را خرید و به کار آزاد پرداخت. آخرین باری که دیدم‌اش توی میدان گل‌ها، خیابان کاج تهران بود. توی صف نان ایستاده بودم که به شانه‌ام زد. سال‌ها بود همدیگر را ندیده بودیم. خانه‌اش در همان حوالی بود. با هم تا در خانه‌اش رفتیم. علی‌رغم رد و بدل کردن شماره‌ی تلفن، خبری از هم نگرفتیم. شاید گذر زمان و شیوه‌ی اشتغالات فکری من و او، خاکستری بر روی روابط جوانی ما پاشیده بود، نمی‌دانم.
چند سال بعد در همدان. بر حسب اتفاق رضا، برادر برزگ‌اش را دیدم که خبر مهاجرت‌اش را به آمریکا، بمن داد و گفت همه‌ی کارهایش را دکتر مکاری درست کرد.
از آن روز باید ۲۷ سالی می‌گذشته باشد.

1 نظرات:

یاسمن در

گاهی اوقات با خودم فکر میکنم یعنی من هم یه روزی ممکنه خاطرات جوونیمو انقدر قشنگ به یاد بیارم... اسم خیلی ها رو فراموش کردم..

ارسال یک نظر