۱۳۸۶ فروردین ۱۱, شنبه

تروریسم چیست؟

نوشته‌ی: کنت لوت‌تی، سردبیر سیاسی روزنامه‌ی آربتابلادت
برگردان: محمد افراسیابی

خطر القاعده شناخته شده بود. اما تخیل انحامش به آن اندازه‌ قوی نبود که بشود حدس زد که چقدر جدی بود. قبل از واقعه‌ی 11 سپتامبر کلا کشور آماده‌گی مقابله با آنرا نداشت. بخش میانی گزارش 22 جولای انتشار یافته در واشنگتن این چنین بیان می‌شود. انتقادی‌است ویران کننده علیه دو سازمان ضد جاسوسی اف‌بی‌آی و سیا که بجای همکاری، با یکدیکر رقابت می‌کرده‌اند. پریزیدنت بوش، تهدید را به اندازه کافی جدی نگرفت و پریزندت کلینتون نیز در دوران هشت ساله‌ی اقامتش در کاخ سفید، کاری مکفی انجام نداد. دلیلش ساده‌است، هیچ‌گونه اطلاعی در مورد علل وجودی تروریسم وجود نداشت. و چنین می‌نماید که حتی امروزه هم کمبودی در شناسائی ریشه‌ی اصلی ترویسم مشاهده می شود. اما امروزه که جهان برای همیشه تغییر یافته‌است، کمیسیون قول می‌‌دهد، تا با بکارگیری تغییرات جدی اداری و سازمانی، آمریکا را در مقابل این‌گونه عملیات، صدمه ناپذیر کند. بدین‌سان که می‌خواهد با تفکری جدید و از دیدگاه تروریستها به آمریکا نگاه کند و روش‌های مناسبی علیه مبارزه‌ی با ترویست‌ها بکار گیرد. اما توصیهِ‌ی اصولی کمیسیون، تقویت امنیت داخلی‌است. به ملت نباید دوباره خیانت کرد. ما 10 امکان پیش‌گیری از وقوع 11 سپتامبر را داشتیم. اما موفق نشدیم. این چنین عملیاتی هرگز نباید مجددا رخ دهد. حال که همه چیز زیر و رو شده است و سازمانهای اطلاعاتی مسول مقصر قلمداد شده‌اند و تهدید القاعده دقیقا بررسی شده است و پیشنهاداتی ارائه گردیه که بشرح زیر می‌شود خلاصه‌اش کرد. سازمان‌های ضد جاسوسی داخلی و خارجی امریکائی باید از نو باز سازی شوند. بازسازی ای کاملا‌‌ بروکراسی علیه سازمان جهانی تروریستی. تشویق به این کار، چون همیشه کاربرد داخلی داشته و مملو است از احساسات ملی و غرور وطن‌پرستانه. بیانیه با تصویرهائی از چهار هواپیماربائی که به آسانی و بدون مواجهه با هر مشکلی، علی‌رغم به صدا درآمدن زنگ خطر، از بخش حفاظتی فرودگاه دوئل می‌گذرند، مزین شده ‌است. آژیر خطر بصدا در می‌آید و لی آن چهار مرد اجازه عبور می‌یابند. چند ساعتی بعد «هواپیمای» آن چهار نفر در پنتاگون سرنگون می‌شود. پس از رفع ضربه‌ وادره و رفع بحران و به حالت عادی برگشتن اوضاع، پرزیدنت بوش ،صدام حسین را طراح و مشوق برنامه معرفی می‌کند. صدام دشمن دیرینه بود و هدفی کامل برای انتقام امریکا، دیکتاتوری خشن که تمام خاورمیانه را تهدید میکرد. صدام به سازمان جهانی تروریسم و سازمان القاعده پیوند زده شد. در لندن، تونی بلر این فرضیه را با امکان به مرحله‌ی اجرا در آوردن تهدید در ظرف 45 دقیقه، از جانب صدام علیه کلیه پایتخت‌های جهان تقویت کرد. همه‌ی اینها برای آغاز جنگ کافی بود. آمریکا رو در روی سیستم حقوقی جهانی ایستاد، آکتوریته‌ی سازمان ملل متحد را تقلیل داد، به تمسخر کشید و با استناد به مدارک تقلبی مبتنی بر وجود سلاح‌ها‌ی کشتار جمعی، 140.000 سرباز را به منظور اشغال عراق، راهی ماوراء بحار کرد. انتقام 11 سپتامبر باید گرفته‌می‌شد. بوش هشتاد در صد مردم امریکا را پشت ‌سر خود داشت. بنیان جهانی تاره‌ای باید ریخته می‌شد. مابقی قصه و داستان است. صدام سقوط کرد، هزاران شهروند غیرنظامی عراقی کشته شدند، کشور در دروازه ی هرج و مرج قرار گرفت و هر بند از دلایل ارائه‌شده جهت آغاز جنگ، مخدوش و جعلی از آب درآمد. گزارش کنکره‌ کاملا واضح است: عدم وجود هرگونه سلاح کشتار جمعی در عراق، عدم ارتباط صدام با القاعده و یا هر سازمان تروریستی دیگر و نبود وجود هرگونه تهدیدی از جانب صدام علیه آمریکا یا هر کشوری دیگری. علیرغم همه‌ی اینها امکان ارتباط ضعیفی میان ایران و القاعده وجود دارد ولی فاقد مدرکی‌است دال بر همکاری. مبارزه ی آمریکا علیه تروریسم ازین پس می‌باید در کلیه‌ی میادین جنگی ادامه یابد. اما تحلیلی پایه‌ای مبتنی بر علل ایجاد تروریسم ارائه نشده است. برای بوش وجود عثمان بن لادن کافی مقصود است. دیگران چنین می‌اندیشند که تروریسم ناشی ازاختلافات موجود در خاورمیانه سرچشمه می‌گیرد که ابر قدرتی با کمک‌های مالی بی‌دریغ خویش تروریسم را علیه فلسطینیان تقویت می‌کند و ناسیونالیسم عربی نیز باید بر ان اضافه کرد. اما این دیدگاه جهانی و نتایج حاصل از آن بغرنج‌تر بنظر می‌رسد.

بیست و دو بهمن

بیست‌و دو بهمن
جمعه بیست و چهارم بهمن ماه ۱۳۸۲ ساعت ۰۷:۳۲
با بی‌میلی تخت‌ام را ترک می‌کنم . صبح شده است. برای گوش‌کردن به اخبار بی‌بی‌سی، كامپیوترم را روشن می‌كنم. ۲۲ بهمن است. شبی این چنین در ۲۵ سال پیش تا صبح بیدار بودیم كه مبادا ضد انقلاب ضربه‌ای به انقلابمان به زند! واعجبا!
بعد به سراغ دماسنج خانه می‌روم . یازده درجه سی‌سیلیوس زیر صفر! اما چه باک؟ مگر نه اینکه من و سرما،  آشنایان دیرینیم؟
همدا ن همیشه سرد بوده‌است و خانه‌ی پدری سردترین و مدرسه‌مان نیز.
پس از صرف صبحانه راهی كار می‌شوم. البته پیاده، كه پیاده‌روی و دوچرخه‌سواری در اینجا عار نیست.
حوالی ساعت ده صبح، کریستفر بری‌لوند Christofer Berglund، همكارم، کوب‌کوب، ‌گویان وارد اتاق‌ام می‌شود و مژده می‌دهد که برودت هوا به منها‌ی پنج درجه رسیده‌است.
او سه ترمی فارسی خوانده‌است و زمانی سخت عاشق ایران شده‌بود.در اوائل سال‌های ۷۰ میلادی كه سر فراریان ایرانی به سرزمین وایكینک‌ها باز شد، او و گونّار لومن Bunnar Löman بدلیل کاری با ما آشنا شدند و دل به فرهنگ ما بستند.
ظهر كه بیرون می‌روم دستگاه‌های دماسنج شهر، سرمای شهر را منهای دو را نشان می‌دهند. تابلوی دكه‌ی گل‌فروش مستقر در میدان شهرمان توجهم را جلب می‌كند. بهار را استقبال كن!
آری! لاله‌ها دمیده‌اند. اما نه در كنار جویبارهای همیشه جاری الوند كوه. كه در پشت شیشه‌ها و در پناه گرمای رادیوتورهای حرارت مرکزی شهر.
و به یاد می‌آورم پرپر شدن آن همه لاله را در چنین روزی و برای وصول چنین روزی. و آلاله‌گان را نیز . چه باید به گویم؟
مباركباد؟ بقول آخوندها «حاشا و کلا»!

نه! من دیگر به انقلاب اعتقادی ندارم. انقلاب قاتل فرزندان خویش است. آن كه قدرت را با زور اسلحه از قدرت‌مدار قبلی به گیرد، اسلحه‌اش برای حفظ قدرت بدست آورده هرگز زمین نخواهد گذاشت.
و من احساس می‌کنم كه جوانان وطنم به این اصل اساسی رسیده‌اند كه نیل به دموكراسی جز از راه  مبارزات مسالمت‌آمیز میسر نیست


براي ترانه‌ساز هم وطنم

سه شنبه هفتم بهمن ماه ۱۳۸۲ ساعت ۱۷:۱۲ با نامش سال‌هاست آشنايم و ترانه هاي زيبايش بارها به گريه‌ام انداخته است. گاه چنان نشئه شده‌ام که به رقص درآمد‌ه‌ام. شعري که امشب خواند موي برتنم راست کرد. و مرا در کوچه‌هاي دور و نزديک وطنم به گردش درآورد. بياد اولين روز آغاز جنگ عراق و ايران افتادم، آن گاه که توي کوچه ي پشت گمرک آبادان، پس از آن که هواپيماهاي عراقي بمب‌ها و موشک‌هاي خود را برسرما فرو ريختند و راحت و بي‌هيچ مزاحمتي راهي پايگاه هاي خويش شدند. تني چند بوديم دور هم جمع شده و صميمانه و از روز صدق وصفا سرود: اي ايران ، اي مرز پرهنر اي خاکت سرچشمه‌ي هنر را سرداده بوديم. روزهاي بدي بود و هر روز آن چون سالي برما ساکنان بي پناه آن شهر گذشت ولي سوالي دارم. چطور مي‌شود اين چنين مردي و با اين همه شور و عشق به ايران و ايراني" براين باور باشد که مردم ما براي نيل به آزادي، نياز به يک ديکتاتور داشته باشد؟ ديکتاتور، ديکتاتوراست و فرقي بين استالين، پينوشه، هيتلر و حاکمان عمامه بسر وطني نيست. هيچ جاي تاريخ از "ديکتاتور خوب" نامي برده نشده است. چطور اين عزيز به اين باور است که مردمي که او اين همه به فرهنگ و تاريخ آن مي‌ناز، شعور دردست گرفتن سرنوشت خويش را نداشته باشند؟. آيا ما بايد، البته اگرعمرمان کفاف دهد، باز در آرزوي رضاشاه ديگري باشيم . ‏ باز گرفته از مصاحبه ي آقاي تورج نگهبان دوشنبه‏، ۲۰۰۳‏/۰۹‏/۲۹ با فردي که گويا ساکن واشنگتون هستند وخاطرات خويش را درمورد افتتاح فرستنده ي راد يوي دو هزارکيلواتي تهران نقل مي کردند

۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعه

اولین رادیوئی که خریدم

رادیو نداشتیم، دلیل‌اش هم بی‌پولی بود و هم مخالفت پدر که موسیقی را حرام می‌دانست. آن روزها داشتن رادیو فخری بود. هر که رادیوئی داشت، صدای‌ش را تا آخرین درجه‌ی ممکن باز می‌کرد تا به دور و بری‌ها بگوید که ما هم بعله! رادیو داریم. قیمت رادیو گران هم بود و در آمدها کم. صبح زود، با صدای رادیوی سرکار استوار آن سوی خیابان و با آهنگ" دارام دارام دام" سلام بامدادی"، بیدار می‌شدم، البته فقط تابستان‌ها که درها باز بود و روی "پشت‌بام بلنده" که تقریبن روبروی آپارتمان سرکار استوار بود، می‌خوابیدم. سرکار مسؤل حوزه‌ی نظام‌وظیفه‌ی همدان بود و وضع مالی‌اش خوب. پول برق هم نمی‌داد. آشکارا برق‌دزدی می‌کرد. سیمی روی سیم شرکت برق که از جلو پنجره‌اش عبور می‌کرد انداخته بود، بی‌خیال که این کار دزدی آشکار است. زمستان‌ که می‌شد ازاین نعمت هم محروم می‌شدم که دزدانه آهنگی گوش کنم. چقدر دلم می‌خواست رادیوئی می‌داشتم. این آرزو روزی اجابت شد. اواخر ماه اسفند سال ۱۳۳۷ بود که حقوق شش ماهه‌ام را یک جا دریافت کردم. رسم براین بود که حقوق معلمان تازه استخدام شد‌ه را، در آخر سال می‌دادند. یعنی باید شش ماه سال را قرض و قوله می‌کردی و می‌خوردی تا شب عید حقوقت را به پردازند. و این رسمی بود که فقط در وزارت آموزش‌و‌پرورش مرسوم بود. باری! روز موعود رسید. با شوق و ذوقی راهی اداره آموزش‌وپرورش(فرهنگ آن روزی) شدم. حقوق ماه اول پر کشید و رفت به صندوق بازنسشته‌گی. پنج‌ماه حقوق دستم را گرفت، پس از کسر مالیات و کسورات بازنشستگی. کلن شد=۱۳۸۰ ۵ ×۲۷۶ تومان شاهنشاهی. نمی‌دانم آن‌روزها ارزش دلار دقیقن چقدر بود. داستان دلار وضع ما داستان " خانه‌ی خرس و طَبَق مس" بود. بگیریم که هر دلار ۶۵ ریالی ارزش می‌داشت، شاید. حال اگر کل مبلغ ۱۳۸۰ تومان را به دلار تبدیل کنیم می‌شود چیزی حدود ۲۱۲.۳ دلار یعنی روزی یک دلار و هیجده سنت شیطان بزرگ. تازه ما شانش آورده بودیم و حقوقمان حسب مصوبه‌ی دولت از ۲۵۰ تومان به ۳۰۰ تومان افزایش یافته بود. جالب این بود که در حکم ابلاغی نوشته بود: با توجه به اصلاحیه‌ی مصوب هیأت وزیران مبنی بر افزایش حقوق پاسبانان و آموزگاران، آقای.... حقوق ماهانه‌ی شما از ۲۵۰۰ ریال به ۳۰۰۰ ریال افزایش می‌یابد. باری! اولین کارم رفتن به مغازه‌ی صابری رادیو فروش به همراه سید جواد شاه‌طاهری، هم‌کارم که با او آشنائی داشت. یک عدد رادیوی قسطی خریدم و شاد، روانه خانه‌ی شدم. آن‌روزها فرستنده‌ها ضعیف بود و روی امواج کوتاه پخش می‌شد. از موج اف ام خبری نبود. چند متری هم سیم آنتن خریده بودم. رفتم بالای "پشت‌بام بلنده" و با نصب چوبی، این طرف بام و کوبیدن میخی آن‌طرف، روی هِرّه‌ی دودکش، آتنی افراشتم و ده بیست متری سیم به داخل اتاق کشیدم. با روشن شدن رادیو پدر هم وارد شد و اعتراض که " این آلت زنبل و زیم‌بو چیه که خریده‌ئی؟" گفتمش که قول می‌دهم مزاحم شما نباشم. او هم دنبال کارش رفت که معتقد بود من بالغ شده‌ام و مسؤل اعمال خودم هستم و او هم به وظیفه‌ی شرعی " امر به معروف و نهی از منکر" خود عمل کرده است. ایستگاه‌های رادیو مسکو، رادیو ملی، عراق و... را امتحان کردم. شاد و خوشحال که ازین به بعد می‌توانم به سخنان انقلابی گوش کنم. رادیو تبریز صدایش خوب نبود. پنجره‌ی اروسی اتاق پنج دری، را بالا زدم که نگاهی به موقعیت سیم آنتن کنم که صدای ترقی و خرد شدن چیزی شکننده، حواسم را به طرف رفی متوجه کرد که رادیو روی آن قرار داشت. رادیو وسط اتاق ولوافتاده بود و خرد شده بود، تکه‌های جلد خرد شده‌اش توی اتاق پخش. دستگاه گیرنده‌اش آن طرف‌تر، خش و خشی می‌کرد. بی‌اختیار نشستم و اشک‌هایم جاری شد. همه‌ی آرزوهایم به باد رفته بود. قطعه‌های پخش و پلا شده را جمع کردم. گیرنده را داخل جعبه‌ی شکسته قرار دادم. رادیو را روشن شد. چند سالی به همان نحو داشتمش تا رادیو ترانزیستوری به همت ژاپنی‌ها اختراع شد، به ایران هم رسید و من نیز یک رادیوی ترانزیستوری فیلیپس خریدم. چقدر هم با آن رادیو حال کردم. آخرها شده بود سکوی زیر پای زیبا که روی آن می‌ایستاد و از پنجره نظاره‌گر بابا بود که توی حیاط بخشداری شازند بیل می‌زد و باعچه کاری می‌کرد. پی نوشت در مدت معلمی، دو بار اعتصاب کردیم. یکبار گرفتار شدم و در عوض اضافه حقوق تبعید شدم. انقلاب شد. اما باز حقوق معلمان همان است که بود اگر به دلار حسابش کنی. باز هم اعتراض و باز هم زندان و ... صابری رادیو فروش هم به دلیل تبلیغ بهائی‌گری پس از انقلاب اعدام شد در همین زمینه

۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

دیداری ازجزیره‌ی کیش


442

تهرانم .راهی جزیرهی كیش میشویم. هواپیما بلند می‌شود. سرمیهماندار با بردن نام خدا و سپاس از امام خمینی، بینانگذار جمهوری اسلامی ایران و آیتالله خامنهای، خودش را معرفی و برای ما آرزوی سفری خوش می‌کند. یاد نواختن سرود شاهنشاهی در آغاز هر کاری می‌افتم.
بعل‌دستی‌ام با گویش تند ترکی می‌پرسد
خامنه‌ای خلبانه؟
خنده‌ای می‌کند، فحشی چاشنی صحبتش و ادامه می‌دهد
:
درجه‌دار ارتشی بودم. به ایفتخار بازنیشستهگی نائیل شودهام. نذركرده بودم اگر  ای ناکسا وِلم کونن، حاجی خانم را ببرم كیش .
میپرسم:
چرا کیش؟ آنحا امامزادهای هست؟
میگوید :
نه جانم. خواستم بندهی خدا، حالی بکنه!
و قه‌قهه‌اش توی هواپیما می‌پیچد.
هواپیما
 در فرودگاه کیش مینشیند و برای دومین بار وارد کیش می‌شویم. نخستین سفرمان ۳۲ سال پیش بود.آنگاه که كیش، جور دیگری بود. ساکنانش،  بومیان عرب‌زبان بودند. شاه برای خود قصری می‌ساخت و 
عَلَم، یار غارش و وزیر دربارش نیز، تا بعدها در آن قصور"حال"ی کنند.
توقفمان كوتاه بود و هواپیمایمان، داکوتای دو موتوره‌ی مامور حمل پست نقاط ساحلی خلیح فارس و دریای عمان. خلبان که کار تحویل و تحول محموله‌ی پستی را انجام داد، بسوی گاوبندی بال کشید
.
آن‌روزها، ورود به جزیره نیازمند اجازهی ویژه بود. گرفتن اجازه ناشدنی نبود چون بخشدارش هم‌دورهایم بود. ولی نهوقتش را داشتیم که هم سفرمان بیاجازه بود و نه فكر توقف در کیش به ذهنم خطور کرده بود.
بعدها، كیش، شد جزیرهی توریستی. اروپائیان هر هفته با هواپیمای كنكورد بدانجا میآمدند برای «حال‌کردن».کازینوهائی بود و ساحل شنیِ آفتابی و هوائی خوش برای اروپائیان عاشق آب و آفتاب و حال. 
درآمدی
 هم بود برای خزانه‌ی دولت، البته از نوع حرامش که قابل اختلاس نبود.
ولی قضیه چه زود برعکس شد با انقلاب. اکنون به «پول_و_ پله» رسیده‌های "انقلابی"در دوبی حال میکنند و پول‌دارترها راهی جاهای باحال‌تر می‌شوند.
می
گویند بسیاری از اماكن آنچنانی كه دیگر در كیش، اجازهی فعالیتشان نیست، در دوبی با پول آقازادهها ادارهمیشود.
كیش با هوای حاره‌‌ای‌ و دریای لاجوردی رنگش، مرا به سالهای دورتری می‌برد، سالهای اول دههی پنجاه خورشیدیکه بخشدار دیّر بودم. هرجا دلم می‌خواست، تن به دریا میزدم. نه معارضی بود برای شنا و نه محافظی برای  برای باد نرفتن اسلام.
اگر منعی بود، هدف سلامت شخص بود. محافظ که از نام و نشانم، باحبر می‌شد،  نفس راحتی می‌كشید و می‌گفت:
عامو، باکش نیه! بخشدار خومونیه.
شیوا،
 هوس تن به آب زدن دارد. آن‌هم دسته‌جمعی، مانند سوئد. کاری نشدنی. صفای آب‌تنی تنها را به لقایشمیبخشد. با شریک زتدگیش، پاچه‌ی شلوارهایشان را بالا  کشیده و دست‌دردست، به آب می‌زنند.

عكسی
 از آنان میگیرم تا یش زیبا را نشان دوستانش دهد.
هنگام برگشت از دفتردار هتل، نشانی پلاژ ویژهی میهمانان خارجی را می‌گیرم. طرف میگوید:
پارسال تعطیلش کردند.
 میپرسم چرا؟ میگوید:
 دستور بود.
جزیرهی کیش
اكتبر ۲۰۰۴ میلادی

 


وقتی عاشق می‌شوی (براي همكاران سابقم، براي معلمان وطنم)

-->

ای وای، وطن وای! 
وطن وای! وطن وای!
ای وای وطن وای!

 ۱۳۴۶/۱/۲۶
آفتاب پریده‌رنگ غروب
بر سر بام خانه‌ها سر زد
 در میان حباب تیره‌ی خویش
به افق‌های دورتر سر زد
می‌گشایم دو چشم و می‌بینیم
چه غروبی! غروب غم‌گینی
نه در این‌جا نشان ز شاخ گلی
نه طلوع و نشان پروینی.

 غروب در دیار غریب، آنجا كه مردمانش، بیگانه و آداب و رسومشان دیگرگونه است، بسی غمانگیز است.
به ویژه که تیره‌گی شب، چادری به روی زیبائی‌های طبیعت كشد و راهی جز بازگشت به درون خانه‌ای چون قبر باقی نماند.
آن‌جا نیز همه
 چیز یادآور دوستان و آشنایانی است كه راهی به سویشان نداری، جز درعالم رؤیا.
 این دیار شهری است دردل كوه‌هائی نازیبا و بلند، چون دیوارهای بلند زندان با ساختمان‌هائی ساخته شده از سنگ‌وگچ. گوئیا معمارانش با تمام قوا كوشیده‌اند هرچه بیشتر آن‌ها را زشت بسازند.
اینجا كازرون است، تبعیدگاه من در ۱۱۰ كیلومتری جنوب شیراز با بهاری بس زیبا. ولی امان از گرمای تابستان‌اش كه به زودی فراخواهد رسید.
 منی كه به همراه دیگر همکاران نیمه اظهار وجودی كردیم و خواستیم بعد مدت‌ها اجحاف،شاید حقوق از دست رفته‌مان را بازستانیم.
و چه خوب بما دادند، حقمان را. "آب خنک خوردن" من در كازرون و نوزده نفر دیگر در نوزده نقطهی دیگری از این خراب آباد.
آه! می‌بخشی! سلام را فراموش كرد‌ه‌ام. و همین طور جسارتم را كه بخود اجازه دادم مزاحمت شومانگیزه‌اش تنهائی‌ام است و غربت و اجحاف. اجحافی كه روزی مبدل به آتش خواهد شد، همه چیز و همه كس را خواهد سوزاند تا دنیای بهتری بر روی سوخته‌ها ایجاد كند.
از تبعیدم به كسی چیزی مگو كه جز تشویش خاطر نتیجه‌ی دیگری ندارد.
آرزوی سلامتیت را دارم!
محمد

 پی‌نوشت
كازرون، برخلاف توصیفی که آن روز از آن کرده‌ام، اصلن شهر زشتی نیست به خصوص زمانی که درختان نارنج کاشته شده در خیابان‌های به گل نشیند و فضای شهر پرشود از بوی مست كننده‌ی بهارنارنج.
توصیف آن‌چنانی آن‌روز من، بازتاب درد دور‌ی‌ام بود از دختری كه با همه‌ی وجودم دوست‌اش می‌داشتم و تاسف از محرومیت‌م ازشركت در كلاس‌های درس دانشكده‌ام.
امروز که این بخش را می‌افزایم، تجربه‌ی زیست سالیانی چند در چنان خانه‌هائی را دارم با همان دختری که دلتنگش بودم.
اولین میوه‌ی عشقمان نیز در آن‌چنان خانه‌ئی رشد کرده است. هنوز شیرینی آن روزگار دور را در دیار آن مردمان گرم‌خون احساس می‌کنیم.
کاش دوباره فرصت دیداری دست می‌داد.
انقلاب 1357 همه چیز را سوزاند همان‌گونه که حدس زده‌بودم اما بر خلاف باور آن روزیم، دنیای بهتری بر خرابه‌های آن بنا نشد و در هنوز هم بر همان پاشنه می‌چرخد با جیرجیر بیشتر و بیشتر بدلیل روغن نخوردن.