ماجراهای یک روز آفتابی
رفتهایم شهر. من که هرگز حوصلهی خریدم نبودهاست، توی میدان شهر، روی نیمکتی درانتظار آمدن همسرم، تن به آفتاب میسپرم. بغل دستیام، مرد میانسالی است. او با تلفن همراهاش با کسی گرم گفتوگو است. آنسوی میدان، بچهها، بجنگ رقص آب فوارهها رفتهاند. آب فوارهها که فرو مینشینند، آنها از روی بخشی که ارتفاعاش کوتاهتر است پریده و وارده محوطهی میانهی فوارهها میشوند. با بالارفتن آب فوارهها، فریاد خوشحالی آنان نیز اوج میگیرد. موبایلم را برای گرفتن عکسی بیرون میآورم اما چون ذخیره باتری آن بیش از یک خط نیست، منصرف میشوم. بغلدستیام گفتوگوی تلفنیاش پایان مییابد. نگاهی بمن میکند. ناآشنا هستم. سرش را بر میگرداند و تن به آفتاب میسپارد که دوباره زنگ موبایلاش بصدا در میآید. آقای میانسالی با سبیلها چخماقی، از دور پیدایاش میشود، کنار بغلدستی میایستد، دست راستاش به ادای تلفن زدن، بالا میبرد. ادای صحبتکردن بغلدستی
را در میآورد و با لحنی بسیار آشنا میگوید:
آها! با موبایل صحبت میکنی! طرف، محلاش نمیگذارد. سبیلو بکنار من میآید. هنوز دست راستاش را چنان محکم کنار گوشش نگهداشته که انگار با موبایل مشغول به صحبت است.
بطری آبجوی در دست چپاش، توجهام را جلب میکند. او از الکلیهای معروف شهرمان است. زمستان و تابستان توی میدان ولاند. اگر آفتاب باشد توی میدان، سرد باشد توی فضای عمومی فروشگاههای بزرگ، کنفرانس دارند. حالا برابر من ایستاده است و میگوید:
موبایل! هر کیو میبینی یه موبایل تو دستشه و با کسی حرف میزنه. حرفای الکی. شوفر کامیون، در حال راندن، موبایلشو ور میداره و به دوستش میگه:
به بین! اینم شد شوفر! شوفر تاکسی رو میگم. چه بد میرونه! معلوم کی باو تصدیق داده. اصلن چرا باین جور آدما تصدیق میدن!
بعد رو بمن میکنه و میگه:
میدونه چیه؟ مشکل امروز سوئد موبایل است، موبایل. سرش تکان میدهد. جرعهای از آبجواش مینوشد. عقبگردی میکند و برای رسیدن به جرگهی دوستاناش، در حالیکه دوباره بطری آبجو را بدهاناش، نزدیک کردهاست، راهی آنسوی میدان میشود.
بغلدستی که گفتوگوی تلفنیاش تمام شدهاست، بر میخیزد و راهی مرکز خرید میشود. بجهها هنوز سرگرم بازیهای کودکانهی خویشاند. بسوی آنها میروم. کسی مزاحم بازی کودکانهی آنها نیست. مادرانشان خونسرد، نشسته بر روی نیمکت کنار فوارهها، ناظر بازی بجهها هستند.
بیاد دوران بچهگی خودم میافتم که همه چیز برای ما ممنوع بود و دست بهرکاری میزدیم صدای «بچه نکن!» هر کس و ناکسی بلند میشد.
یادم میآید که باید داروئی از داروخانه بخرم.
3 نظرات:
جالب بود
نوشته گرمی بود،به گرمی همان آفتابی که خودتان را به آن سپرده بودبد
سلام عمو جان
از نروژ چه خبر ؟ هرمز ممیزی
ارسال یک نظر