۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

بیاد و با یاد دوست، بخش بیست‌وچهارم


 در اینجا نوشته بودم که ناهارها را در دانشگاه معمولن با کاظم سلاحی می‌خوردم. سال آخر دانشکده بودیم. توی سالن غذاخوری دانشکده‌ی فنی، دو نفر مقابل ما نشسته بودند. ضمن خوردن غذا  با هم شوخی و مزاح می‌کردند. لهجه یکی از آن‌دو و بلبل‌زبانی‌اش توجه مرا باو جلب کرد. او لیوان آب‌اش را برداشت و سرکشید و به‌به جانانه‌ای گفت. دوست‌اش پرسید:
مثل اینکه خیلی چسبید؟
جوان لیوان آب را که نیمه‌پر بود، دوباره از روی میز برداشت، نگاهی معنادار به آن کرد و با لهجه‌ی خاص جنویی گفت:
همی یه ذره‌اش به همه‌ی او خیرو یا (کلمه‌ای شبیه آن) می‌ارزه! و هر دو زدند زیر خنده.
نگاهمان با هم تلاقی کرد و لبخندی رد و بدل شد. پرسیدم:
شما کازرونی هستید؟
با همان لهجه‌اش جواب داد:
نه عامو! خدا نخواسته باشه، مو برازگونی‌یوم.
برازجان؟ شکرالله صدیقی را می‌شناسید؟
بله‌ی کشیده‌ای تحویلم داد و پرسید:
شما باید آقای افراسیابی باشید، همان آموزگاری که به کازرون تبعید شده بود؟ شکرالله داستان‌اش را برایم گفته‌است. تعطیلات نوروزی برازگون بی‌دُم. اونم اونجا بی‌د.
طرف همان سید اصغر سجادی، عموزاده‌ی شکرالله بود که در کارزون، اتاق‌اش را با من نصف کرد و دو سه ماهی با من، هم‌خانه، هم‌خرج و هم‌کار بود. همانی که شبی سراغ اصغر سجادی دانشجوی حقوق سیاسی را از من گرفته بود و از من جواب منفی دریافت‌ داشته‌بود.(اینجا)
 آن‌‌روزها با شکرالله مکاتبه‌‌داشتم. در اولین نامه‌ام خبر یافتن اصغر سجادی را به او دادم. در جوابم نوشت که اصغر پسر خوبی است. خوب! من که از شکرالله که جز مهر و دوستی ندیده‌بودم، حرف‌اش بجان خریدم. در دانشکده هر از گاهی اصغر را می‌دیدم. بیشتر اوقات با همان فردی بود (منصور اسدالله‌زاده) که در سالن غذاخوری دانشکده‌ی فنی، دیده‌بودم. هر دو دانشجویان درس‌خوانی بودند.
هرچند رابطه‌ی من و شکرالله، بتدریج کم‌رنگ‌ شد تا به قطعی کامل رسید اما آشنائی‌ام با اصغر سجادی هر روز گرم و گرمتر شد تا روزی که در خیابان شاه‌آباد تصادفی بهم برخوردیم. (داستانش را این‌جا مفصل نوشته‌ام). این برخورد سبب شد که آشنائی من و او تبدیل بیک دوستی پایدار شود تا جائی‌که همه‌ی بچه‌هایم او را عمو اصغر بنامند.
آخرین باری که شکرالله را دیدم سال ۱۳۵۴ بود که بهمراه دوستی و خانواده‌اش، راهی اصفهان، شیراز و نهایت برازجان  شدیم. چند روزی میهمان اصغر بودیم. حالا دیگر همه‌ی اعضای خانواده‌ی او را می‌شناختم و او نیز با خانواده‌ی من بخوبی آشنا بود. سه سال جنوب با هم کار کرده‌بودیم. من بخشدار خورموج بودم، او  بخشدار دیر و سپس جاهایمان عوض شده‌بود. اصغر هنوز بخشدار آن نواحی بود، بگمان دیلم. من به شازند اراک منتقل شده‌بودم. او بعدها بفرمانداری بوشهر رسید. اگرچه بعد از انقلاب مانند بسیاری از کارمندان بلندپایه، تصفیه شد ولی بعد از او رفع اتهام گردید. او بعدتر با وجود داشتن پروانه‌ی وکالت دوباره دانشجو شد و این‌بار حقوق قضائی خواند و کارشناشی‌ ارشدش را  گرفت و تا پای دکترا هم رفت ولی ول‌اش. فعلن مدرس حقوق است و وکیل دادگستری. هنوز هم، هر از گاهی  سراغی از هم می‌گیریم اگرچه دوری راه و دوری دیدارها اثر خودش را گذاشته‌است. قرار است تابستان سری بما بزند. و اگر بیاید این بار دوم‌اش خواهد بود.
هرگاه او با من تماسی می‌گیرد یا من باو زنگی می‌زنم، از حال و احوال شکرالله هم جویا می‌شوم. می‌دانم که شکرالله به درس خود ادامه داد، منتقل شیراز شد و در آنجا تشکیل خانواده داد. اما رابطه‌ی مستقیمی دیگر میان ما نیست.
از دیگر آموزگاران کازرونی نیز اصلن خبری ندارم. در زمان خدمت‌ام در بوشهر، دوباری به عزم دیدار آقای اولیائی، مدیر دبستان، سری بکازرون زدم و سراغ او را از برادر قنادش گرفتم که هر دو بار ایشان در شهر نبودند.
 میان من و دیگر آموگاران تبعیدی از تهران، رابطه‌ای برقرار نشد مگر علی که نوشتم چندباری با هم دیداری داشتیم. با رفتن‌ام از تهران این رابطه نیز قطع شد.
با شروع جنگ ایران و عراق و بازگشتم به تهران، روزی به اخبار تلویزیون نگاه می‌کردم. خبرنگار تلویزیون با مدیر کل ناحیه‌ی مرکزی آموزش‌وپروش تهران، مصاحبه داشت. قیافه‌ی مدیرکل به نظرم آشنا آمد. خوب که نگاه‌اش کردم او را شناختم. علی بود، همان آموزگار جهرمی که با هم دوستی‌ای بهم زده‌بودیم. چندی بعد به دبیرکلی سازمان امور اداری و استخدامی کشور منتسب شد. با یکی از مدیران آن سازمان، دوستی‌ای داشتم و از او خواستم که سلام مرا به علی برساند شاید دوباره ارتباطی برقرار کنیم. اما طرف این‌کار را بدلایلی که بخودش مربوط است نکرد. چندی بعد علی (علي‌اکبر سليمي جهرمي، دبير کل سازمان امور اداري و استخدامي) در حادثه‌ی بمب گذاری ۲۷ تیر به خیل شهدای جمهوری اسلامی پیوست.
تبصره
در لینک بالا، نویسنده نادرست زمان تبعید علی سلیمی را به کازرون به اعتصابات معلمان در سال ۱۳۴۲ ربط می‌دهد که دکتر خانعلی کشته شد. ضمنا کانون معلمان به رهبری محمد درخشش رهبری آن اعتصابات را داشت نه دکتر خانعلی .


همکاران دبستان نوبنیاد مهرآباد جنوبی تهران
یکی روزهای سال  به آن ۱۳۴۸ جوان تازه دیپلم‌گرفته که در مدرسه‌ی نوبنیاد خصوصی مهرآباد جنوبی، همکار من شده‌بود در جلوی دانشگاه برخوردم. با هم به گفت‌و‌گو ایستادیم. او اتفاقی که پس از رفتن من در دفتر مدرسه افتاده‌بود چنین شرح داد:
بعد از اینکه شما راهی دفتر رئیس آموزش‌وپرورش بخش شدید، آقای سربندی بلافاصله تابلوی عکس کارمندان توی دفتر را پائین آورد که عکس شما را از میان آنها خارج کند. این کار او با اعتراض خانم‌ها بویژه خانم.... مواجه ‌شد. خانم‌ها در برابر توضیحات آقای سربندی که گفت «افراسیابی رفت بجائی که دیگر روی تهران نبیند»، قانع نشدند و اجازه ندادند عکس شما را بردارد و لذا تا آخر سال‌تحصیلی، عکس شما در میان دیگر عکسها باقی ‌ماند.
اما آقای ... مدیرمان که با آن خانم معلم کذائی گرفتار ژاندارمری شده بود، کار را طوری خاتمه‌دادند که نه سیخ سوخت و نه کباب. نه مدیر بمدرسه بازگشت و نه آن خانم آموزگار.
آقای سربندی هم بتازه‌گی یک مغازه‌ی طلافروشی در سلسبیل باز کرده‌است، مدرسه را هم دارد و کار دبیری‌اش هم سر جای خودش باقی است.
اما با خانم‌های همکارم که شوربختانه جز خانم ... نام آن‌دو دیگر را از یادبرده‌ام، هرگز ملاقاتی رخ نداد جز اینکه یکبار، خانمی را که گاهی با هم راهی دانشکده می‌شدیم، در تابستان سال ۱۳۴۷ جلوی دانشگاه دیدم که دست در دست، با مردی می‌رفت و از نشانی‌هایی که داده‌بود، حدس زدم باید شوهرش باشد که از هلند برگشته بود.
آن دیگر خانم همکار که بیشتر نقش ناصح و راهنما داشت را هم روزی باز در مقابل دانشگاه، همراه  شوهرش دیدم، سلام‌اش کردم و انتظار داشتم که بایستد تا حال و احوالی کنیم. اما او هم مانند بسیاری از زنان جامعه‌ی ما، شاید صلاح‌ این دید که در مقابل چشم همسرش با مرد جوانی به گفت‌وگو نه ایستد اما همه‌ی نگاه‌اش متوجه دختری بود که دست‌دردست من داشت. شاید نمی‌دانست که آن دختر شریک زنده‌گی من شده‌است.