بیاد و با یاد دوست، بخش بیست، بخش بیستوچهارم
وقتی که موضوع دور ریختن کتابها بگوش مجید رسید، واکنش او، نشان از دردی سنگین داشت. برایم نوشت «اگر مهشید تصور کرد که با ریختن کتابهایی که آخرین بار قرار شد نزد شما بامانت بماند، مسئلهای را به صورت مکانیکی حل و مصنوعی تمام کرده یا بر سر راه من مشکلاتی ایجاد نمودهاست (شاید هم با حسن نیت چنین کاری را کردهاست!) همچون تمام کارهایی از این قبیل که او یا دیگران انجام دادهاند، به نتیجه مفید و مثبتی نمیانحامد». و سپس ادامه داد که یک نسخه از کتاب "سیری در قلمرو درون" را مسافری بدست او رسانیدهاست و اضافه کرد «بهر حال نمیتوان به کمک هیچ سانسور و وحشیگری و کینهتوزی، حاصل تلاش و تولید و آفرینش فکری و احساسی و معنوی و عملی دیگران را برای مدت طولانی به دست نابودی یا فراموشی سپرد. مهشید با چنان کارهائی فقط خودش را خراب کردهاست و نه مرا و زمانی ناچار خواهد شد ـ من زندهباشم یا نباشم و خودش زندهباشد یا نباشد! ـ به خاطر بدیهایی که در حق کسی که به خاطر آرمانهایش زندگیکرده و میکند، کردهاست، حساب پس دهد. حتا اگر توجیهش این باشد که به خاطر زندگیش در اثر ارتباط با من چنینوچنان شده است! که همهی اینها در جای خود، جای بحث دارد».
مجید از وجود شایعات در بارهی علتِ بازگشت او بایران رنج میبرد و در این باور بود که «بازگشت به وطن حق هر کسی است» و متعجب بود که چرا استدلات او سبب رفعِ ظنِ شایعهپردازان نشدهاست. و چنین ادامه داد «در هر صورت من در فکر آن هستم که قضیه را پیگیری کنم و نگذارم شبهات و شایعات یا بیتفاوتیها یا ایرادهای بنیاسرائیلی کل قضیه را لوث کند. از وقتی که برخلاف و علیرغم توصیه و پیشبینی مهشید در حدود ۹ سال پیش، تصمیم گرفتهام که هرطورشده در تنهائی نمیرم، بر سر آنم که هر مسئلهای را که بنوعی با آن درگیر بوده یا هستم به آخر برسانم و تکلیفش را تعیین نمایم. شاید بزودی نوبت پروندههای همچون "پویش" هم برسد!
مجید در آخرین نامهای (مورخ ۲۷ آبان ۱۳۷۶) که از او بیادگار دارم خبر داد که تصمیم دارد مقرری ماهانهای برای پویا بفرستد که با ۱۰۰۰ کرون سوئد شروع خواهد شد. این کار را هم کرد. ابتدا یکی از دوستان مقیم فرانسهاش ماهانه هزار کرون از حساب ذخیرهایکه مجید در آنجا داشت برای من فرستاد و پول پیش من بود تا خود مهشید زنگ میزد و آن را به حساب بانکیاش حواله میکردم. بعدها این مبلغ را به دوهزار کرون افزایش داد. بگمانم ده دوارده ماهی این مبلغ حواله شد.
نهایت مجید را کشتند. برای برگزاری یادبودش به استکهلم رفتیم. سری هم به مهشید زدیم. مهشید حالا عزاردار شدهبود و چنان از خوبیهای مجید سخن میراند که انگار نه انگار من شاهدِ حاضر همهی مناقشات او و مجید بودهام. با دیدنِ قیافهی حق بجانبی که بخود گرفتهبود، گفتههای خود او در وصف حال پدرش بیادم آمد«بابا از دیدن فرشهای کاشان رویهم افتادهی توی اتاق پذیرائی پدر مجید، آب در دهانش افتاده بود» (نقل بمضون که نه مکتوباش را دارم و نه ضبط شدهاش را) خوب! آخر مجید تنها فرزند آن خانواده بود. پدرش هم که مردهبود و مادرش نیز بس پیر بود. وارث همهی آن اموال بجامانده، پویا میشد و مادرش مهشید البته با توجه به سهمالارث قانونی آنها.
و این آخرین دیدار ما شد هم با مهشید و هم با پدرش باقر فاتحی چرا که بگمان آنها من جانب مجید را گرفتهبودم.
1 نظرات:
آنچه را که از سرانجام زندگی دوستتان بیان کردید، بسیار غمانگیز بود. اما ایکاش آن قسمتهای دیگری را که در جای دیگر نوشتهاید و بخشهای دیگری از همان زندگی را به نمایش میگذارد، در این جا میآوردید و یا لینک آن را با مختصر توضیحی میگذاشتید تا خوانندهی کنجکاو، بتواند تصویر ذهنی روشنی از سیر رویدادها داشتهباشد. درست است که همهی آن حوادث برای شما که در متن آنها بودهاید، روشناست اما خواننده از آن فاصلههای طولانی دارد. نکتهای که انتظار خواننده را در این جور مواقع، بیش از پیش میافزاید آنست که شما، آنچه را که از آغاز به تصویر کشیده بودید، نسبتاً مفصل و جزء به جزء بوده اما ناگهان در قسمت آخر نوشته، خواننده با مرگ دردناک او روبرو میشود و حتی منِ خواننده نمیداند که این مجید که کتاب نوشته و ترجمه کرده است، دقیقاً کیست. نکتهی دیگر، توصیف رفتار خانم او در بخش آخراست. من چنان استباط کردم که این خانم، گلیم خویش را به تنهایی از موج بیرون کشیده و شوهر خویش را تنها گذاشته و خواسته است که از وی جداشود. اما بعد از مرگ شوهر، واکنشهای دیگری نشان دادهاست. آیا می توان مطمئن بود که انگیزهی آن خانم، واقعاً مادی بوده و یا عنصرهایی از همدلی بیدارشده نیز در آن وجود داشتهاست؟
ارسال یک نظر