۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

عشق پرواز

شیوا، دختر کوچکم که شاهد مسافرت برادر و خواهر بزرگترش با هوا پیما به تهران بود، مرتب از مسافرت با هواپیما حرف می‌زد. هنوز زبانش کاملن باز نشده بود. لغت"آن" جانشین هر فعل و کلمه‌ای بود که او از ادایش عاجزبود. وقتی می‌گفت" من بابا آب آن".منظورش تقاضای آب بود از من. نمی‌دانم از کجا هواییمای کوچکی پیدا کرده بود و آن را هم، هیچ‌گاه از خود دور نمی‌کرد. به محض پیدا شدن من در خانه، خودش را به من می‌رساند، هواپیمایش را توی هوا چرخی می‌داد و می‌گفت "بابا من تهران آن."
روز موعود فرا رسید. او و همسرم را به فرودگاه آبادان بردم. شیوا از خوش‌حالی و ذوق‌اش، حضوز بابا را بکلی فراموش کرد. به محض اتمام مراسم "این‌چکینگ، دست مادرش را ول کرد و دوان دوان، رفت تا هرچه زودتر سوار هواپيما شود، بدون این‌که نگاهی به عقب کند. او و مادرش که از دیدم خارج شدند، کمی دلشکسته، سالن را ترک گفتم. حال من بودم و تنهائی تا اول مهرماه برسد و من نیز با آمدن جانشین‌ام، اداره را تحویلش دهم و راهی تهران شوم، علی‌رغم همه‌ی علاقه‌ای که به آبادان داشتم.
بعدها همسرم تعریف کرد که شیوا اصلن متوجه نبود بابا، نشده بود تا این که آقائی صندلی بغلی ما را اشغال کرد و شیوا به اعتراض هلش داده بود که" این بابا آن" و توضیح همسرم که نه بابا با ما نخواهد آمد. هواپیمای‌شان آخرین هواپیمائی بود که از فرودگاه آبادان برخاست. فردایش چنگ شروع شد. هواپیماهای صدام فرودگاه آبادان را در هم کوبیدند. جانشینی هم برای من نیامد و من مجبور شدم در آبادان بمانم. آقائی که قرار بود کار را از من تحویل بگیرد هفده، هیجده سالی بعد تصادفی در پله‌های اداره‌ی گمرک مرکز دیدم. پیر شده بود و با زمانی که در اداره‌ی حقوقی کارآموز ما بود تفاوتی کلی پیدا کرده بود. راهی مسجد بود برای گزاردن نماز و او بود که مرا شناخت. صحبت‌هائی شد و عجیب این‌که او تنها سراغ مهرانگیز متحدین را گرفت که شوهرش بدلیل بهائی بودن، اعدام شده بود و خودش نیز پس از رهائی از اوین راه دیار غرب در پیش گرفته‌شده بود و این مسلمان معتقد، اصراری داشت که در صورت گرفتن خبری از مهری، حتمن سلامش را به او برسانم.

۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه

دیواری غیرقانونی

جمعه هشتم اسفند ماه ۱۳۸۲ نوشته‌ی: کنت لوتی برگردان: محمد افراسیابی دیواری كه اسرائیلی‌ها مشغول به بنای آن هستند هم تجاوزی است آشكار علیه حقوق ملی و هم تحقیری است نسبت به كلیه‌ی ملل ساكن منطقه‌ی خاور میانه. بخش سیاسی این تجاوز بنا به پیشنهاد مجمع عمومی سازمان ملل متحد در حال حاضر در دادگاه بین المللی هاگ، مورد بررسی است. تصمیم نهائی این دادگاه می‌تواند مؤید غیر قانونی بودن عمل بنای دیوار باشد. اما اسرائیل، كشوری كه بارها مصوبات سازمان ملل را نادیده گرفته و آن‌ها را نقض كرده است، صلاحیت این دادگاه را در مورد رسیدگی به قضیه احداث دیوار، به رسمیت نمی‌شناسد. و لذا حكم صادره را نفی خواهد كرد. این بار نیز اسرائیل با حمایت آمریكا، حقوق بین‌الملل را زیر پا خواهد گذاشت. آریل شارون و دولت دست راستی‌اش در بیتالمقدس دیوار كذائی را حفاظی علیه ترویرست‌ها و داوطلبان مرگ‌های انتحاری قلمداد كرده و با این استدلال، خود را در نادیده گرفتن موازین حقوق بین الملل محق معرفی می‌كند. استدلال سازمان ملل این است كه اسرائیل مجاز به احداث هر نوع بنائی در خاك خود می‌باشد، اما احداث دیوار مورد بحث نه در خاك اسرائیل، كه بخش اعظمش در سرزمین‌های اشغالی متعلق به فلسطینی‌ها در حال كشیده شدن است. احداث این دیوار موجبات تداوم اشغال سرزمین های فلسطینی را فراهم كرده و سبب تكه‌تكه شدن، ایزوله گردیدن، تخریب و نهایت فقر مردم ساکن آن بخش از سرزمین‌های اشغالی خواهد شد كه قرار است روزی تبدیل به كشور فلسطین شود. در چنین كشوری هیچ فردی امكان تامین معاش خویش را نخواهد داشت. تشبیه این دیوار به <بانتوهای> آفریقای جنوبی بی‌مناسبت نیست. فلسطینیان به مناطق مجزا و دور از هم افتاده‌ی بخش‌های اشغالی هل داده می‌شوند تا موجبات وابستگی كامل امور معیشتی آنان را به نیروهای اشغالگر، به ویژه در امور بهداشت و درمان، آموزش‌وپرورش، آب و اداره‌ی زمین‌های زراعی بیش از پیش فراهم سازند. موقعیتی شیبه به دوران برده‌داری در حال شكل گیری است. بخیل رده گان فاقد كار و محروم از حقوق حقه‌ی خویش، برای زمانی كه تشكیل اسرائیل برزگ به واقعیت به پیوندد. شارون معتقد است احداث این دیوار با طول ۷۰۰ كیلو متری‌اش، موجبات امنیت را در داخل کشور اسرائیل فراهم خواهد ساخت. ولی اقدامات انتحاری هفته‌های اخیر نشان می‌دهد كه هرگز نمی‌شود خود را در مقابل كسی كه برای رسیدن به هدفش حاضر به قربان كردن جان خویش نیز هست، حفظ نمود. این‌گونه بمب‌گذاری‌ها و عملیات تروریستی وحشتناك تا زمانی كه زمین فلسطینیان در اشغال نیروهای اسرائیل است، ادامه خواهد داشت. این واقعیتی است كه همه، به استثنای آرین شارون و دولتش به آن اذعان دارند. نخست‌وزیر اسرائیل در این توهم است كه در درون دیوار و سیم‌های خاردار و با مهجور ساختن فلسطین ها، امنیت را برای اسرائیلیان به ارمغان خواهد آورد. او می‌خواهد بعدنً كلیه‌ی امور حمل‌ونقل بین كشور اسرائیل و آن بخش از سر زمین‌های اشغالی را كه برای ایجاد كشور فلسطین در نظر گرفته شده، مورد كنترل دقیق قرار دهد. در عمل به این معنا كه آن عده از مردم فلسطین كه در كشور اسرائیل به كار مشغولند و امكان آمدورفت روزانه را به منزل خویش ندارند، در طول روزهای هفته مجبور به اقامت در اسرائیل شوند. به دیگر سخن، او می‌خواهد محل كار آن‌ها را مبدل به زندانی كند فلسطینیان كارگر فقط در ایام مرخصی آخر هفته امكان خروج از اسرائیل را دارا باشند. و بدین طریق زندگی و بقای فلسطینی‌ها خصوصن از نظر انجام امور معیشتی خویش كاملن وابسته به قدرت اشغالگر شود. اسرائیل امروزی با داشتن پروژه‌ای، هر چند كند و دراز مدت، در صدد اخراج افراد غیر اسرائیلی به كشور فلسطین و یا كشورهای عرب همسایه، در صدد یكسان سازی نژادی ساكنین سرزمین اسرائیل است. شارون در تدارك بنیاد رؤیایی مالیخولیایی است، كه اگر از جانب دیگر ملت‌هایی كه در این قضیه سهمی دارند، عنوان می‌شد، او برچسب درشتِ عنوانِ نژاد پرستی و تضییع حقوق ملی و دیكتاتوری را بر ایده‌های آنان می‌زد. ایده‌ای كه كلن مردود و غیر قابل قبول است. ولی این سیاست مبتنی بر نقض و نادیده گرفتن حقوق بین‌الملل باحمایت كامل آمریكا ادامه خواهد یافت. آنكس كه جرئت تغییر دیدگاه موجود را به خود بدهد و یا دارای قوه‌ی تخیل كافی جهت تغییر افراد موثر در حل مشكلات موجود را داشته باشد، به وسعت این تفكر نژاد پرستانه پی خواهد برد. و اطلاق لفظ راسیست به آنان (شارون و همكارانش) با این رویه‌ی سیاسی كه تا كنون در پیش داشته‌اند، خیلی هم بی مناسبت نخواهد بود. مدارك موجود در دادگاه دیروز با این پیام شارون كه او حاضر به مذاكره با رهبران كنونی فلسطینی نیست، تكمیل شد. این پیام متناقض است با برنامه‌ی صلح موسوم به "نقشه‌ی راه". پیامی خشن و نامناسب از جانب شخصی كه تا بحال از هیچ‌گونه تلاشی برای گذاردن چوب لای چرخ ِروند صلح، خود داری نكرده است.

۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

توفان و نگرانی مردم دَیِّر

توفان شد و باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. صدای برخورد امواج دریا به ساحل آن‌چنان شدید شد که در خانه‌ی ما هم شنیده می‌شد. فصل ماهی‌گیری بود و صیادان محلی برای صید به دریا رفته‌بودند. به کناره‌ی دریا رفتیم. زنان بسیاری در انتظار بازگشت قایق مردان و پسرانشان از سفر دریائی خویش بودند. همه‌گی مضطرب و اشکی به چهره داشتند و زیر لب و دعاخوان.. جز دلداری و دادن امید، از دست کسی کاری ساخته نبود. هوا تاریک و تاریکتر و اضطراب‌ها شدیدتر می‌شد. در این میان حسین صیادی و همسرش، نگرانی بیشتری نشان می‌دادند. حسین از بیماری سل رنج می‌برد و خود کمتر به دریا می‌رفت. پسرش که گویا تنها پسرش هم بود و سیزده‌ یا چهارده سالی بیشتر نداشت، راهی دریا شده بود برای تهیه‌ی آدوقه‌ی خانواده. حسین مشتری همیشه‌گی دکتر بیدختی بود. با من نیز احساس نزدیکی داشت بدلیل مراجعت مدامش به بهداری دیر که محل کار همسر من تیز بود. حسین نوعی دیگری بود، خیلی رفتارش صمیمانه‌تر می‌نمود و انتظاری هم نداشت. طلیعه‌ی قایق‌ها از دور پیدا شد و گریه‌ها مبدل به هلهله گردید. دست‌ها بالا و بالاتر رفت، این‌بار نه برای التماس که به نشانه‌ی شکرگزاری. اما تا قایق‌ها به ساحل برسند نیاز به زمان بود و زمان چه آهسته می‌گذشت. همه‌ی قایق‌ها، یکی پس از دیگری با سرنشینانشان، خسته و مانده به ساحل رسیدند. پدران و مادران و فرزندان چشم براه، به دور بازگشته‌ی خویش حلقه زدند و شادان راهی خانه‌ی خویش شدند، بجز حسین و همسرش که همچنان چشم به سوی دریا داشتند انتظار جگرگوشه‌ی دریارفته‌ی خویش بودند. هوا تاریک شد. از دست ما کاری نبود. با دلی شکسته ساحل دریا را ترک گفتیم و راهی خانه شدیم که دختر شیرخواره‌مان تنها مانده بود. طولی نکشید که محمد و خلیل به بخشداری آمدند و خبر خوش بازگشت پسر حسین را بما دادند.

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

کاشان

پیشنهاد سفر به قمصر را می‌قاپم. دیدن شیوه‌ی گلاب‌کشی برای من جذابیتی ندارد که سال‌ها ناظر کار پدر بوده‌ام و از چم و خم‌اش آگاهم. اما دیدن خود قمصر چرا نه؟ من آن‌جا را ندیده‌ام.
ساعت هفت صبح برای پیوستن به هم‌سفران، خانه را ترک می‌کنیم. دیدارگاه، جلوی هتل لاله است در خیابان فاطمی.
می‌نی‌بوسی منتظر ماست. آنان که زودتر آمده‌اند، صندلی‌های جلوئی را اشغال کرده‌اند. پانزده نفر می‌شویم با احتساب راننده و راهنمای تور که خانمی است سی و چند ساله و زیبا، بیشتر هم‌سفران چنان می نماید که یکدیگر را می‌شناسند. همه‌گی بازنشسته‌اند و اکثریت با زنان است. ایران‌گردی باب روز شده است و همه گیر. پدیده‌ی خوبی است. هم‌سفران یکی پس از دیگری می‌آیند. جمعیت تکمیل می‌شود. سوار می‌شویم. ما لُژ نشین هستیم. خانم راهنما میکروفون بدست با گفتن” صبح زیبای شما بخیر کارش را آغاز کرده و می‌پرسد:
آیا کسی با پخش آهنگ‌های شاد، رقص، پایکوبی و گفتن جوک مخالف است؟
همه گی، نه بلندی در جوابش می‌گویند. او توضیح می‌دهد که به کجا خواهیم رفت و در کجا ناهار خواهیم خورد و در کجا خواهیم خوابید.
وغرش نوای موزیک” نه شرقی نه غربی، لوس‌آنجلسی” فضای می‌نی‌بوس را پر می‌کند. رقص شروع می‌شود. حاضران یکی پس از دیگری،هنر خویش به نمایش می‌گزارند. این یکی،آن دیگری را معرفی می‌کند و آن یکیٰ، این این دیگری را. بعضی‌ها را نیازی به دعوت نیست. قِر در کمرشان شکسته است و نزده می‌رقصند. آهنگ‌های لوسِ ِ خواننده‌گانِ لُس‌آنجلسیٰ، باب طبع من نیست. زود خسته می‌شوم. دلم می‌خواهد مسیر راه را تماشا کنم و تفاوت‌ها وتغییرهای‌إش با آن سال‌های دور و دراز مقایسه کنم، سی و سه سال پیش بود که راهی کاشان شده‌بودیم برای صعود به قله‌ی کرکس و بازدید از غار رئیس در نیاسر و مشهد اردهال و دیدن قالی‌شوری‌اش.
آن‌روزها هنوز اسفالتی در کار نبود. ده-پانزده نفری می‌شدیم، یادم نیست،عکس‌هایش هست. همه کوهنورد بودیم.
از همراهان حداقل سه نفری دیگر در میان ما نیستند. محمد کوثری که در جوانی مرد. خانه‌شان را آب گرفته بود. موتوری کارگذاشته بودند تا آب را بکشد. جوانی زورمند بود و ورزشکار. به تنهائی خواسته بود موتور از جا بلند کند. رگ قلب‌أش پاره شد و مرد. بهمین ساده‌گی.
برادرش عباس نیز سال‌‌‌ها بعد رفت و فریدون پارسال . و براستی جای‌أش چقدرخالی است‌.
برای رهائی از صدای ناهنجار موزیک، گوشی‌ ام پی تری را در گوش هایم می چپانم. . چاره‌ساز نیست. می‌کوشم از محیط خودم را خارج کنم، می‌کنم. ولی دعوت به رقص، خلوتم را بهم می‌زند. خواهرزن، لوأم داده است. تکانی به خودم می‌‌دهم و از مهلکه می گریزم.
بیرون را نگاه می‌کنم. همه جا کویر است و خار و شن و تپه و ماهور. چه تفاوتی دارد این دیار با آن دیار که همه جای‌أش سبز است و آبادان. کاش می‌شد گرما و خشکی این‌جا را با سرما و سرسبزی آن جا قاطی کرد!
به کاشان می‌رسیم. شب جمعه است. شهر شلوغ است. خیابان منتهی به باغ فین را یکطرفه کرده‌اند. پیچ پیچ پیچ تا بالاخره به باغ می‌رسیم. باغی امیرکبیر را در حمام آن کشته‌اند. صف خرید بلیت ورودی ته‌اش پیدا نیست. عزا می‌گیرم. صف نان و مرغ و گوشت روزهای جنگ در یادم زنده می‌شود. چقدر باید منتظر شد. خانم‌ها جلو می‌روند و جاده را صاف می‌کنند. یک از آنان کارتی نشان می‌دهد و می‌گوید همه‌ی مسافران بازنشسته‌ هستند. راه باز می‌شود و بدون پرداخت پول وارد باغ می‌شویم. داستان را جویا می‌شوم. معلوم می‌شود که افراد بالای 65 سال از پرداخت بعضی هزینه‌ها مانند کرایه‌ی اتوبوس شهری، مترو، پرداخت بلیت ورودی به امکان دیدنی و… معاف هستند.
باغ پر است از آدم‌ها، زن، مرد و بچه. داخل ساختمان می‌شویم. جای سوزن انداختن نیست. مردم برای انداختن سکه توی حوض عمارت از کول هم بالا می‌روند. هر کسی روایتی می‌گوید. آنان که سکه ندارند، اسکناس بداخل آب پرتاب می‌کنند. چرا؟ نمی‌دانم. گویا این چشمه نیز نظر کرده است. چشمه‌ی متعلق به شاهانی که جز کشتن و بردن و خوردن کاری نداشته‌اند و حرم‌سراهای آنان پر بوده از دختران بی‌نوائی که بزور تصاحبشان کرده‌بودند.
دوری می‌زنیم، راهنما توضیحاتی می‌دهد که پشیزی نمی‌ارزد. از خیر دیدن قتل‌گاه امیر می‌گذریم. همه گرسنه‌اند و جمعیت بازدید کننده بسیار. باغ را ترک می‌‌کنیم.
آن سال ما حتا از پشت‌‌بام کاخ و حمام نیز دیدن کردیم. ولی امسال نه. راهنما به همراهان قول بازگشت می‌دهد.
برای خوردن ناهار راهی رستورانی می‌شویم که باغ بسیار بزرگی است. جلوکباب کوبیده، دوغ خنک و سبزی خوردن عجب مزه‌ئی دارد.

۱۳۸۶ شهریور ۲۱, چهارشنبه

چنان‌که اوفتد و دانی



در پیوند با رؤیاها باش! چــرا كه با مـرگ رؤیاها، زندگی چون پرنده‌یِ بال شكسته‌ئی است كه یارای پروازش نیست.
لنگستون هیوز

تنـهـا و پس از ســال‌ها دوری از دیارم، توی كوچه‌ای كه دست‌کم، روزی دوبار در دوران دبیرستان، از آن می‌گذشتم، گاهی تنها و گاهی با این محمود و یا آن محمود اما بیشتر با هر دوشان، سلانه سلانه قدم بر می‌داشتم. چشمانم به در و دیوار خانه‌ها دوخته شده بود. به كوچه‌‌ای رسیدم. این‌جا زمانی قلعه‌ای بود متعلق به حاج شیخ محمدتقی ایرانی "وکیل‌الرعایا". حاج‌شیخ، پدر بزرگ محمود ایرانی بود. خانواده‌ی محمود و چند خانواده‌ی دیگر، آنگاه که قلعه دیگر رونقی نداشت، در آن ساکن بودند.
شیخ از
 بازرگانان پول‌دارِ و صاحبنام همدان بود و نخستین نماینده‌ی مردم همدان در اولین دوره‌ی مجلس شواری‌ملی. 
اما پدر محمود نیز چون پدر من، از مال و منال پدر سهمی نبرده ‌بود.
پدر، از وکیل‌الرعایا یا بقول مردم، وکیل رویا، خاطرات بسیار داشت و می‌گفت که او از مشروطه‌خواهان بود. در مبارزه با خوانین، همراه صنف نانوا بود و توانست نان را ارزان کند تا آنجا که خوانین بزرگ قصد جانش کردند. 
شیخ در بالای خیابان عباس‌آباد «، محل امروزه‌ی اداره‌ی برق» زمین‌های فراوانی داشت. قنات آبی بود و استخری که همدانی‌ها "اسیل حاج‌شیخ" می‌نامیدندش. 
دریغ که از قلعه خبری نیست. محمود را سالیانی است ندیده‌ام. زمین‌های شیخ «محل درس‌خواندن ما در دوران فرجه» تبدبل به خانه شده و از درخت و مزارع گندم و بوته‌زارهای گوجه‌فرنگی آن دیگر خبری نیست. 
با محمود از کلاس اول ابتدائی آشنا شدم. من او و آن‌دیگر محمود. سالیانی هم‌کلاسی بودیم و سپس با این محمود هم‌کارشدیم.
دوران جوانی بمانند پرده‌ی سینما در جلوی چشمانم جان ‌گرفت. قلعه‌ی شیخ تا ‌خانه‌ی ما راهی نبود. کلاس نهم را در دبیرستان پهلوی می‌گزراندیم. محمود ایرانی چندصد متری پائین‌تر می‌آمد تا با من و محمود قلمکار، هرسه چشم‌مان به دیدار رضوان زیبا روشن شود.
من عاشق او بودم و شاید آندو نیز اما بروز نمی‌دادند.
دل
‌‌مان به نگاهی خوش بود.
روزی مادر گفت:
ممد! یکی سخت به در دکان می‌کوبه. برو بی‌وین کیه. شاید کار مهمی داشته باشه.
با عجله به خیابان رفتم، محمود قلم‌کار لبه‌ی جوی آب نشسته بود و از خنده، ریسه می‌رفتمحمود ایرانی دیوانه‌وار با مشت به در دکان پدر می‌کوفت و فریاد می‌زد:
ممد! دیره، چرا نی‌میای؟
صدایش زدم:
محمود من اینجام، آمدم. شی‌ شده؟
محمود با دردیدن من با کتاب‌هایش را زیر بغلش زد و پیش من آمد و پرسید:
چرا ان‌قد دیر کردی؟
گفتم:
دیر نکردم. چته؟ شی شده؟
محمود قلمکار، خنده‌کنان به ما پیوست. محمود ایرانی از ترس می‌لرزید و دست‌‌پاچه بود.  دستم را توی دست‌اش گرفت و بجلو ‌کشید. تندتر از معمول راه می‌رفت . هر از گاهی، نگاهی به پشت سر می‌انداخت. انگار کسی او را تعقیب می‌کند.
قلم‌کار همچنان می‌خندید. خنده‌های او ایرانی را عصبی‌تر می‌کرد. من توی باغ نبودم. قلمکار گفت:
ممد! حیف شد نبودی تا متلک آقا را بشنوی!
رضوان
 امروز زودتر آمد. پالتوی سبز قشنگی تنش بود که خیلی به او می‌آمد و خوشگل‌ترش کرده‌ بود. ما دوتائی لبه‌ی جوب نشته بودیم که یه هو محمود وخی‌زاد و راست رفت تو دل رضوان و گفت:
به‌به! خانم چقد خوشگل شدن!
رضوان می‌گی نه ورداشت و نه گذاشت وا یی عصبانیت عجیبی دادی زد و گفت:
گم‌شو دیونه‌! بتو چه مربوطه؟ قیافه‌شو! دیونه!
محمودم چنان جاخورد که خودشه گم کرد. وحشت ورداشتش و شرو کرد وا مُشد کُفتن رو دِرِ دوکان شما و داد می‌زد:
حاج آقا بگو ممد بیا
!. 
فکر مَکنم شلوارشم خراب کرده.
محمود ایرانی از ما فاصله گرفته بود و جلوتر می‌رفت. سرش پائین بود و با کتابی خودش را مشغول کرده‌ بود. اما قلمکار دست بردار نبود. مرتب سیخونک می‌زد:
محمودآقا! فردا صبح، زودتر بیا! ظُر و عصر که نی‌می‌رسیم. فکر کنم رضوان عاشقت شده! وِلّا بی‌محلت می‌کرد و جوابته نی‌می‌داد.
غرقه در افكار بودم و یاد آن‌روزها و خانه‌ی رضوان و این محمود و آن محمود که کسی با نام و نشان ندایم داد.
به طرف صدا بر ‌گشتم. آقائی با قیافه‌ی آشنا، سرش را از پنجره‌ی كوچك خانه‌خرابه‌ای بیرون کرده بود. او را بارها و بارها دیده ‌بودم. او را می‌شناختم اما اسم‌ا‌ش به یادم نمی‌آمد.
او که مرا خوب می‌شناخت ‌‌پرسید:
 سراغ کی می‌گردینان؟ شاید مَ بشناسمش!
 گفتم:
بله حتمن می‌شناسین!
گفت:
پَبفرماینان اسمش شیه؟
گفتم:
خودم نی‌می‌دانم! دنبال چیزی هَسّم که ‌دیه نیس. دنبال جوانی‌م، دوسام، دوسای که سالهاست اَناره ندیده‌م. از رضوان نامی نبردم.
آشنای ناآشنایم گفت:
 آخ! جوانی. راس می‌گیا ممد آقا. خیلی ساله هم‌دیه ره ندیدی‌مان. اما مَ خوب شناختمتا. تونم پیر شدی اما عوض نشدی! همه‌مان پیر شد‌یمان جانوم! حتا تو که اَ منم کوچوک‌تری. بچه محلا همه‌شان رفتن. بعضی‌شان ازی محله و بعضی‌شان از ای دنیا. 
از قلّه‌ی حاشیخ‌َم خِورِی نیس.
راست می‌گفت. قلعه کوبیده شده ‌‌بود و بجای آن خانه‌هائی تازه ساخته ‌بودند.
حرف‌اش را تأیید ‌کردم. حرفی برای گفتن‌ نداشتم. تشكری کردم و  بدرودی گفتم.
در جوابم گفت:
درپناه حق ممد آقا جانوم! در پناه حق! خدا حاجیِ رحمت كنه! حاجی مرد خوبی بود. در پناه حق جانُم!
و بغضم ‌ترکید. ، همان‌جائی که امروزه مرکز اداره‌ی برق است
همدان بهار ۱۳۷۳





۱۳۸۶ شهریور ۱۴, چهارشنبه

تربیت مســمـوم

گوردون در پاسخ سوال خانم دکتر سوزان فوروارد که تلاشی زندگی خانواده‌گی او را ناشی از نامهربانی‌های پدرش ارزیابی می‌کند، می‌گوید: بله، پدرم در کودکی مرا کتک می‌زد، اما منظور بدی نداشت. می‌خواست مرا ادب کند. نمی‌دانم این چه رابطه‌ای با از هم پاشیدن ازدواج ما دارد؟ ‌ گوردون ۳۸ ساله جراح استخوان موفقی است. او پس از متارکه با همسرش به دیدار دکتر سوزان فوروارد می‌رود. گوردون و زنش، شش سال با هم زندگی کرده بودند. او مأیوسانه تلاش کرده بود که با همسرش از نو به توافق برسد،اما همسرش در جواب او گفته بو د تا زمانی که رفتارش را اصلاح نه کند به خانه‌ی او باز نه خواهد گشت. سوزان فوروارد می گوید: سرگذشت گوردون استثنائی نیست. درمدت ۱۸ سال اشتغال به حرفه‌ی «روان درمانی» در درمان‌گاه‌های خصوصی و بیمارستان‌های عمومی، به هزاران بیمار برخورد کرده‌است که احساس عزت نفس خود را به دلیل تنبیه‌های بدنی دائمی که واالدین‌شان در مورد آن‌ها اعمال کرده‌اند، ازدست داده بودند. واعتماد به نفس آنان به دلیل انتقادهای مکرر، سرزنش‌های مدام، تحقیر و بی‌مهری والدینشان خدشه‌دار شده بود. او می‌گوید: بیماران روانی بسیاری دیده‌است که به دلیل احساس گناه ناشی از سوءاستفاده‌ی جنسی از آنان و یا قبول جبری مسئولیت‌های بی‌اندازه و یا حمایت‌های نامحدود در چنان شرایط روحی نامساعدی قرار داشته‌اند و احساس گناه می کرده‌اند. آنان برای خویش ارزشی قائل نبوده‌اند. سوزان فوروارد معتقد است که فقط بعضی از آن‌ بیماران مانند گوردون، ارتباطی میان مسائل خود و رفتار پدر و مادر خویش قائل بودند و اضافه می‌کند: این یک نکته‌ی کور احساسی است. برای خیلی‌ها دشوار است که ارتباطی میان رفتار بد والدینشان و زندگی شخصی خود قائل شوند. او به به تأثیر بخشی درمان‌های کوتاه مدت که به تغییر انگاره‌های مخربِ رفتاری، تأکید دارد. ولی معتقد است که تنها بررسی نشانه‌های بیمار کافی نیست، بلکه باید به منابع این نشانه‌ها هم توجه شود. به نظر او، روان‌درمانی زمانی می‌تواند مؤثر واقع گردد که هم‌زمان با دگرگونی رفتارهای ناهنجار موجود در شخص، فرد بیمار با گذشته‌های خودش نیز قطع رابطه کند. دکتر سوزان فوروارد برای رسیدن به این واقعیت که رفتار ناهنجار والدین تا چه اندازه ممکن است موجبات بیماری روانی فرزندانشان فراهم کرده باشند، پرسشنامه‌ای تهیه کرده که با پاسخ دادن به سؤال‌های طرح شده، فرد می تواند به مشکل خویش پی برد تشخیص این‌که رفتار والدین چقدر زهرآلوده و سمی بوده‌ یا هست، غالبا کار ساده‌ای نیست. تعداد بسیاری از مردم مشکلات احساسی با والدین خویش داشته‌اند. و این خود به تنهائی دلالت براین نمی کند که والدین‌اآنها از نظر احساسی مخرب هستند. مردمان بسیاری مته به خشخاش می گذاشته و حساسیت بیش از اندازه در این مورد به خرج می دهند که ایا والدین‌شان با آنان روابطی سمی داشته اند یا نه. با دادن پاسخ به سوالات پرسشنامه های زیر به آسانی می توان جواب سوالات خود را گرفت. خانم سوزان فوروارد معتقد است که امکان این هست که با خواندن بعضی از سوالات خواننده دچار نگرانی شود. او اضافه می کند که بروز این گونه نگرانی‌ها اشکالی ایجاد نه‌خواهد کردف چرا که این یک واکنش سالم و طبیعی است دربرابر این که والدین ما چه اندازه ممکن است موجبات اسیب‌دیده‌گی ما را فراهم کرده باشند. تشخیص این‌که رفتار والدین چقدر زهرآلوده و سمی بوده‌ یا هست، غالبا کار ساده‌ای نیست. تعداد بسیاری از مردم مشکلات احساسی با والدین خویش داشته‌اند. و این خود به تنهائی دلالت براین نمی کند که والدین‌اآنها از نظر احساسی مخرب هستند. مردمان بسیاری مته به خشخاش می گذاشته و حساسیت بیش از اندازه در این مورد به خرج می دهند که ایا والدین‌شان با آنان روابطی سمی داشته اند یا نه. با دادن پاسخ به سوالات پرسشنامه های زیر به آسانی می توان جواب سوالات خود را گرفت. خانم سوزان فوروارد معتقد است که امکان این هست که با خواندن بعضی از سوالات خواننده دچار نگرانی شود. او اضافه می کند که بروز این گونه نگرانی‌ها اشکالی ایجاد نه‌خواهد کردف چرا که این یک واکنش سالم و طبیعی است دربرابر این که والدین ما چه انازه ممکن است موجبات اسیب‌دیده‌گی ما را فراهم کرده باشند. رابطه با پدر و مادر در کودکی 1- آیا والدین‌تان شما رابه بد و بی‌ارزش‌بودن متهم می‌کردند؟ آ یا آنان شما را با اسامی سرزنش‌آمیزی می‌نامیدند؟ آیا آنان مرتبن شما مورد انتقاد قرار می‌د‌ادند؟ 2- آیا پدر و مادرتان با اعمال فشارهای روانی، قصد تربیت شما را داشته اند؟ و آیا ایشان شما را با کمربند، شلاق و یا ترکه، کتک زده اند؟ 3- آیا پدر و مادر شما، مشکل اعتیاد به الکل و یا دیگر مواد مخدرداشته‌اند و این اعتیاد آنها، اسباب سردرگمی، ناراحتی، هراس، رنجش و یا شرمند‌ه‌گی شما شده‌است؟ 4- آیا والدین شما به دلیل مشکلات روانی یا جسمی، شدیدن دچارافسرده‌گی‌ بوده‌ و این امکان را نداشته‌اند که درمواقع لازم، با شما ودر خدمت باشند؟ 5- آیا به خاطروجود مشکلاتی، شما مجبوربه نگه‌داری و حفاظت از پدرو مادرتان بوده‌اید؟ 6- آیا پدر ومادرتان کاری با شما کرده اند که شما مجبوربه مخفی نگهداشتن آن عمل از دیگران بوده‌اید؟ آیا به صورتی مورد سو استفاده‌ی جنسی آنان قرار گرفته‌اید؟ 7- آیا از پدرو مادر خود ترس و واهمه داشته اید؟ 8- آیا از نشان دادن خشم خود به والدین‌تان وحشت داشته‌اید؟ زندگی دوران بلوغ آیا شما دارای روابطی مخرب و ناخوشایند هستید؟ آیا درین باورید که در صورت نزدیکی بسیاربه دیگران، آنان درصدد آزار یا ترک شما بر خواهند آمد. آیا از دیگران و به طور کلی از زندگی شخصی خودتان انتظار خوبی ندارید؟ آیا همیشه در انتظارورود بدترین ازدیگران داریداز این که بدانید چه کسی هستید و چه احساسی دارید و چه می خواهید، در شرایط دشواری قرار می گیرید؟ آیا نگران این واقعیت هستید تا چنانچه دیگران به «من» واقعی شما پی به برند، شما را دوست نداشته باشند؟ آیا درهنگام موفقیت، احساس تشویش و نگرانی به شما دست می دهد و این احساس به شما غالب می شود که نکند دیگران شما را متهم به تقلب و کلاهبرداری کنند؟ آیا بدون دلیل خشمگین و یا افسرده می شوید؟ آیا کمال طلب هستید؟ آیا داشتن آرامش و یا خوش گذرانی پذیرفتنش برای شما دشواراست؟ به رغم قصد خیرتان، فکر می کنید که رفتار شما هم به رفتار والدین‌تان شباهت دارد؟ رابطه با والدین در دوران بلوغ آیا والدین‌‌تان به شما به چشم کودک نگریسته و رفتارشان با شما به سان رفتار با کودکان است؟ آیا برای اتخاذ هر تصمیم شخصی مترصد صدور اجازه‌ی والدین خویش‌اید؟ آیا ازصرف اوقات خویش با والدین‌تان و یا حتی از فکر بودن با آن‌ها، احساس ناخوشایندی به شما دست می‌دهد؟ آیا از فکر مخالفت با والدین خویش دچار ترس و توهم می‌شوید؟ آیا والدین‌تان با تهدید ویا ایجاد احساس تقصیر و گناه درشما، درپی حفظ سلطه‌ی خویش بر شما هستند؟ آیا پدرو مادرتان با توصل به حربه‌ی پول درصدد سلطه‌جوئی بر شما هستند؟ آیا شما خود را مسئول احساسات والدین‌تان دانسته و خوشنود نبودن آنان را به حساب خود می گذارید و وظیفه‌ی خود می دانید که شرایط آنان را بهتر کنید؟ آیا معتقدید هرقدر تلاش کنید برای پدر و مادتان کافی نیست؟ آیا معتقدید که روزی به شکلی پدر وماردتان در رفتارخود تجدید کرده و بهترخواهند شد؟ خانم دکترسوزان فوروارد معتقد است که اگر حتی به یک سوم سئوالات بالا جواب مثبت دهیم کتاب « تربیت مسموم » می تواند کمک خوبی برای ما باشد. .

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

راز مانده‌گاری نشریه‌ی گل‌آقا

هفته‌ی پیش بود که ای‌‌میلی از مجله گل‌آقا دریافت داشتم بدلیل شصت‌وهفدمین سال‌گرد تولد مجله‌ا و آغاز سومین سال فعالیت سایت آن، با چهار سوال نه چندان معمولی. از من خواسته شده بود که اگر خواستم به سوال‌ها، پاسخ بگویم " یک جوری مواظب باشم که آنان با خیال راحت بتوانند در سایت بچاپانندش و نگران تخته‌شدن در آبدارخانه و باطل شدن جادوی هفده‌ساله‌شان نباشند". من نهایت سعیم را در خودسانسوری اعمال کردم اما گویا خود سانسوری من، کافی مقصود سانسورچی‌های وزارت متبوعه‌ی سانسور نبود. و اداره‌کننده‌گان سایت گل‌آقا از منتشر کردن نوشته‌ی من بدلیل ترس از تخته‌شدن در آبدارخانه‌شان معذور شدند. بعدن شنیدم که کتاب خاطرات آقای رفسنجانی نیز بدلیل اشاره به " موافق بودن امام با لغو شعار مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی" از بازار جمع‌آوری شده است. من چه خوش‌خیال باید بوده باشم که انگاشته بودام. حکومتی که تحمل شنیدن خاطرات خودم را که بیشتر آن‌ها نیز مربوط به زمان آن دیگر دیکتاتور است نیاورده و وبلاگم را فیلتر کرده است، بیاید و اجازه بدهد از "چراغ جادو" خواستار آزادی بیان شوم. رفسنجانی نیز خود در زمانی که معاندی نداشت، اجازه نشر کتاب مهندس بازرگان را نداد و بازرگان نیز با تمام شجاعتش با سانور مخالفتی نکرد. اگر حکومت مردمی است و ریشه در قلوب مردم دارد، نمی‌فهمم چرا باید از گفته‌های دیگران این واهمه داشته باشد؟ و چرا باید این‌همه از " تشویش اذهان عمومی" و توطئه‌ی دشمن دم بزند؟ چرا در سوئد و دانمارک و فنلاند و... چنین نیست؟ باری این هم سوال‌ و جواب‌هائی کذائی. ۱- آیا تا به حال جادو شده اید؟ بله من جادو شده‌ام. و آن هم به هنگامی بود که "شاهنشاه آریامهر، بزرگ ارتشتاران، اعلی‌حضرت محمد رضاشاه پهلوی" از عزم مردم ایران در برکناری او از اریکه‌ی قدرت آگاهی یافت و زمین را زیر پای خود را سست احساس و سلطنت را از دست رفته انگاشت، بانگ برآورد که " ای مردم، من صدای انقلاب شما را شنیدم!" ۲- اگر همین الان یک غول چراغ جادو مقابل‌تان ظاهر شود، چه آرزویی می‌کنید؟ از غول محترم جادو خواهم خواست که راه بسته شده بر روی مهاجران وطن را باز کند و دست سانسورچی‌ها را از روزنامه‌ها و روزنامه‌نگاران غیرخودی کوتاه کند. ۳- معروف‌ترین جادوگرهایی که می‌شناسید؟ آقای دکتر احمدی‌نژاد. می‌پرسید چرا؟ چون خطیب نماز جمعه، ایده‌های اقتصادی ایشان را می‌ستایند ولی وزیر دارائی‌شان، هم‌زمان اعلام کسر بودجه‌ای ۱۶ در صدی می‌کند. ۴- به نظر شما در این اوضاع و احوالی که عمر نشریات این قدر کوتاه است، اذناب گل‌آقا چه جادو و جنبلی می‌دانند که توانسته‌اند هفده‌سال آبدارخانه و نشریات آن را سرپا نگه دارند؟! گل‌آقا گل آقاهاست. علاوه بر این راه و چاه می‌شناسد و با همان جادوگر معروف کنار می‌آید. و اضافه کردم: ما که دست به عصا راه می‌رویم چرا شما دیگر برای ما "ویل‌چر" می‌فرستید؟ من جوابی در حداکثر خودسانسوری نوشتم تا چه در نظر افتد و قبول چه آیدا من طریق سعی" آوردم" بجای/ ليس للإنسان إلا ما سعى. همان طور که در بالا نوشته‌ام، پاسخ‌های من در گل‌آقا درج نشد. این پاسخ را دریافت کردم. "خیلی متاسفم که نتوانستیم از پاسخ‌های شما در سایت استفاده کنیم. امیدوارم معذوریت‌های ما را درک کنید و من را به خاطر زحمتی که به شما دادم ببخشید". من که معذورهای آنان درک کرده و می‌کنم ، نه گله‌ای دارم و نه شکایتی. اما نوشتم: بهرحال قصد من همان بود که" رمز ماندگاری گل آقا" را ترسیم کنم. نشر نوشته‌ی من زیاد مهم نیست. گل آقا باید روی پیش‌خوان روزنامه‌فروشان بیاید، شاید لبی را در این وانفسای "عزا عزاست امروز"، بخنده باز کند و تحمل بار زندگی را بر او کمی آسان‌تر نماید.