۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

بیاد و با یاد دوست، بخش هفتم


از آن به بعد هرگاه نشانه‌ای از خسته‌گی در چهره‌ی بچه‌ها ظاهر می‌شد افشاری ترانه‌ای برای ما می‌خواند و خسته‌گی را از جسم و جان بچه‌ها دور می‌ساخت. شوربختانه من قصه‌گوئی بلد نبودم. نه کسی برایم قصه گفته بود و نه کسی کتاب قصه‌ای خریده بود. تنها کتاب قصه‌ی خانه‌ی ما کتاب آق والدین بود با عکس‌ها و داستان‌های ترس‌آورش که هرگاه مادر آن را باز می‌کرد من وحشتم می‌گرفت. خوب این داستان‌ها که مناسب کلاس نبود، بود؟
پس از بچه‌ها خواستم که خودشان قصه‌سرای کلاس باشند. تا آنجا که یادم هست،‌‌‌ افشاری همیشه قصه‌ای برای گفتن داشت و قصه‌گوئی‌ حرفه‌ای بود. خودم هم گاهی خلاصه‌ی کتابی را برایشان می‌خواندم یا شعری دکلمه می‌کردم، البته کتابی که بعدها فهمیدم در خور فهم و سن‌وسال آنان نبود.  زنگ‌های ورزش و گاهی هم زنگ‌های تفریح به میان آن‌ها می‌رفتم، در بازی‌هایشان شرکت می‌کردم و یا چون یک تماشاچی مشتاق کناری می‌ایستادم تا کسی مزاحم آن‌ها نشود.
بحث لزوم ایجاد کتاب‌خانه را با گرداننده‌گان دبستان و هم‌کارانم آغاز کردم. مدیر دبستان، بودجه‌ای برای این منظور در اختیار نداشت. بیشتر همکاران از جمله مدیر با توجه به امکانات مادی‌شان مبلغی در اختیار من گذاشتند. تازه کتاب‌های جیبی با موضوعات جالب و قیمتی مناسب روانه‌ی بازار شده بود. با پولی که گردآوردم، کتاب‌خانه‌ی کوچکی برای مدرسه درست کردم. کتاب‌ها را با مبلغ بسیاری کمی، بگمانم هر دوشبانه‌روز ده‌شاهی «پنجاه دینار» به بچه‌های دبستان کرایه می‌دادم. البته استثناء هم بود. آنکه توانائی مالی نداشت، محرمانه از پرداخت کرایه معاف بود. با پولی حاصل از کرایه‌ی کتاب‌ها، گنجینه‌ی کتاب‌خانه را گسترش می‌دادم. گرچه شوربختانه تخصصی در این زمینه نداشتم اما همه‌ی تلاش‌ام در این بود تا موضوع کتاب‌ها ساده، شیرین و آموزنده باشد.
بهار رسید و روزها بلند و بلندتر شد. امتحانات در حال نزدیک شدن بود. از بچه‌ها خواستم صبح‌ها یکساعتی زودتر بمدرسه بیایند. این ساعت اضافی را به تمرین ریاضی و فارسی اختصاص دادم. همه‌ی بچه‌ها می‌آمدند حتا آنها که نیازی به کمک بیشتری نداشتند. سال‌تحصیلی ۱۳۴۲-۴۳ بخوشی بپایان رسید. بیشتر بچه‌ها در جا قبول شدند. چند نفری هم مردود داشتیم که تعدادشان یادم نیست. زنده‌یاد صفائی از این موضوع سخت شادمان و راضی بود. روابطم هم با بیشتر همکاران سخت صمیمانه شده بود مگر یکی.
خودم هم تصمیم به ادامه‌ی تحصیل گرفتم. برای اولین و البته آخرین بار در دوران تحصیلی‌ام، برای درس‌خواندن‌ام، برنامه‌ا‌ی تنظیم کردم. با زنگ گوش‌خراش ساعت شماطه‌ی سه ستاره، پنج صبح از خواب بیدار می‌شدم. کلید چراغ سقفی اتاق خوابم را که با بندی به کناره‌ی تخت‌خوابم بسته بودم، روشن می‌کردم. لحاف‌ام را بزمین می‌انداختم تا سرمای اتاق و نور چراغ سقفی، خواب را از چشمان خسته‌ام دور کند. آبی به سروصورت‌ام می‌زدم. یک‌ساعت و نیم سخت غرق مطالعه‌ی کتاب‌های درسی سال ششم ادبی می‌شدم. ساعت هفت صبحانه را با خانواده‌ی پدری می‌خوردم و راه مدرسه در پیش می‌گرفتم که نیم‌ساعتی بیشتر راهِ پیاده بود. عصرها هم بدین منوال دو ساعتی را صرف مطالعه‌ می‌‌کردم تا بی‌دل‌هره سر جلسه‌ی امتحان حاضر شوم. در آخر بهار همان‌سال، ششم ادبی را با معدل متوسط گرفتم. تابستان خودم را برای کنکور آماده کردم. اما با تمام آماده‌گی‌ام به دانشگاه را نیافتم و این شکست، ضربه‌ی سختی بمن زد. تصمیم گرفتم که هرگز دنبال دانشگاه نروم.

سال‌تحصیلی تازه آغاز شد و با بچه‌های خودم بکلاس ششم رفتیم. دو سه دانش‌آموز تازه نیز بجمع ما اضافه شد. تجربه‌ی سال گذشته، گفت‌وگوی با همکاران و چاره‌جوئی‌هائی که از آنان کرده‌بودم، موجب اطمینان خاطرم از درستی شیوه‌ی تدریس‌ام شده‌بود. رابطه‌ام با بچه‌ها خوب و صمیمانه بود و از این‌رو در اداره‌ی کلاس مشکل خاصی نداشتم. امتحان آخر سال نهائی بود. بیشتر بچه‌ها آماده بودند و ترسی از امتحانی نهائی نداشتند. حوزه‌ی ششمی‌های دبستان سعدی و حافظ، مشترک بود. خودم نیز امتحان نهائی ششم ابتدائی را در همین حوزه گذرانده بودم. با شروع امتحانات، یاد آن‌روزها افتادم و آشنائی با محیطی غیر آن‌چه من در آن رشد کرده و درس خوانده‌‌بودم.همه‌چیز برایم تازه و هیجان‌انگیز بود، زمین بازی، درختان سر بفلک‌کشیده‌ی باغچه‌ی «آیوسف»، راه دور، همکلاسی‌هایم علی، قاسم، غلامعلی و ...
امتحان‌ها یکی پس از دیگری انجام شد. نوبت تصحیح اوراق رسید. من هم از جمله‌ی تصحیح‌کننده‌گان برگه‌های امتحانی بودم که سربرگ نداشت و اوراق چنان تقسیم شده‌بود که مصحح، برگه‌های امتحانی دانش‌آموز خود را تصحیح نکند.
یکی از برگه‌های انشاء که با خطی بسیار خوش، تمیز و بدون غلط املائی نوشته بود، نصیب من شد. انشاء گرچه زیبا و دل‌چسب بود، اما قطعه‌ای حفظ شده از مقاله یا کتابی بود. تا آنجا که بیاد می‌آورم دونفری ورقه را نمره‌ می‌دادیم. هر دو باین نتیجه رسیدیم که نوشته لایق نمره‌ی بیست نیست. اما چه نمره‌ای دادیم یادم نیست. نتیجه‌ها که اعلام شد جواد نظری‌ها از کلاس من نفر اول شده بود. بگذریم که رقیب او از دبستان حافظ، حسن یا حسین هاشمی، دست کمی از او نداشت. اما انشائی که جواد نوشته بود، حرف خودش و درک خودش از موضوع بود بر خلاف انشای حسین که خلاقیت کمتری در آن وجود داشت.
امتحانات که تمام شد و مدیر سابق از نتیجه‌ی کار من آگاهی یافت، روزی بمن گفت:
اگر دوست داشته باشی در اینجا برای تو جائی هست و می‌توانی برگردی.
به او نگفتم که تو بودی که مرا نخواستی. حالا که نتیجه‌ی کارم را می‌بینی از کرده‌ات پشیمان شده‌ای و یک عذرخواهی بدهکار منی ولی گفتم:
من از آقای صفائی و دوستان همکارم در دبستان سعدی راضی هستم. این دو ساله با هم خیلی اَخت شده‌ایم. دلیلی ندارد که محل کارم عوض کنم. ترجیح می‌دهم پیش دوستان بمانم.
تا سال‌تحصیلی ۱۳۴۳/۴۴ که وارد دانشکده‌ی حقوق شدم، در همان دبستان بودم.
از بچه‌ها جز، حسن علائی خبری ندارم. علی برادر بزرگش و محسن باقری، دائی‌اش از دوستان  دوران جوانی من هستند، یاران کوهنورد. در آخرین دیدارمان خبری هم از حسن گرفتم. گفتند که در موسیقی دستی دارد، نجار ماهری است و آلات موسیقی تولید می‌کند.
یکباری هم بر حسب تصادف به جواد نظیری برخوردم. صدای‌اش توجه مرا باو جلب کرد، صدای‌اش کردم. خوشحال جلو آمد، دست در گردنم انداخت و برایم گفت که دانشجوی سال دوم پلی‌تکنیک است. شماره تلفنی بمن داد. سال ۱۳۵۲ بود و من بخشدار دَیّر و در دیر تلفنی وجود نداشت. بعدها شنیدم که مدتی گرفتار زندان ساواک شده‌است.

6 نظرات:

دیوونه در

سلام و ممنون از گردش در باغ سرسبز خاطرهایتان

ناشناس در

[جسارتا جنابعالی همون اشکان اویشن هستید؟؟؟؟؟؟؟؟

عمو اروند در

نه، ناشناس گرامی!
من همانی هستم که عکس؛ ای‌میل و نامم نشان می‌دهد.

میتینگ انلاین در

سلام
چقدر شیرین.
این شیوه نگارش شما را می پرستم.
ممنونم.

Afshan Tarighat در

واقعیت آنست که همه‌ی این بازگویی‌ها با آن که بازگویی بلافصل واقعیت های زندگی شماست اما برای من خواننده، بازگویی قصه‌ی زندگی‌است. قصه‌ای که از تحول، افت و اوج، دگرگونی، تعالی‌طلبی و همدلی انسانی، رنگ خورده‌است. ای کاش می‌شد دانست که سرنوشت آن دانش‌آموز خوش‌صدا چه‌شد. آن کسی به خود زحمت داده‌بود و کتابی را یا متنی را حفظ کرده بود و به عنوان انشای خود تحویل داده بود، چه شد. من در این ساقه‌های جوان، گاه بوی درختان تناوری را شنیده‌ام. دوست‌داشتم تحلیلی عمیق‌تر از نوع شورش روحی دانش‌آموزان آن کلاس «بد» و تعالی روحی آنان از آن کلاس خوب که به همت شما شکل گرفته بوده‌است می‌دادید. این‌ها همه درس‌های زندگی هستند.

عمو اروند در

دوست گرامی افشان عزیز!
زنده‌گی انسان‌ها بی‌شباهت به سفرهای دور و دراز با قطار نیست. اول جمعی هستند ناآشنا. کنار هم می‌نشینند، گپی می‌زنند، کمی بعد قطار می‌ایستد و همصحبت پیاده می‌شود و جایش را دیگری می‌گیرید و بعد دیگر همدیگر را اصلن نمی‌بینند. کار معلمی هم همین است. بچه‌ها بزرگ می‌شوند، معلم نه تنها محل کارش که محل اقامت‌اش عوض می‌شود. از شهرش ریشه‌کن شده راهی جنوب می‌گردد و جنان گرفتار روزمرگی‌های خودش می‌شود که اگر هم بخواهد، زنده‌گی و مشکلات‌اش اجازه‌ی ارتباط با آنانی را که دوست‌ می‌داشت نمی‌دهد. آن‌هم در آن‌روزها که حتا پست هم لاک‌پشت‌وارانه حرکت می‌کرد.
نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواهد از جواد نظیری خبری بگیرم. اما از آن دیگری مورد نظر شما، خبر غیرمستقیمی دارم. همین وبلاگ سبب آن شد.

ارسال یک نظر