بیاد و با یاد دوست، بخش هشتم
قهوهخانهی فکسنی حسن تِج Tedj، بیشهای بود با درختان اقاقیا، بید و صنوبر، در بالای خیابان بوعلی، مقابل باشگاه و در کنارهی نهری با باریکهآبی جاری در آن که از کوههای بالای درهیِ مرادبیگ «یخچال» سرچشمه میگرفت و راهی باغهای پائین دست بود. ساختمانی داشت که همدانیها آنرا «کیلیKili » مینامند که همان کلبه یا خانهی موفت تابستانی است که در باغها وجود داشت. در کنارهی دیوار کیلی، چند کَت ردیف شده بود که بر روی هر کدام، فرش یا گلیمپارهای پهن بود و مخصوص میهمانانی بود که عصرها برای عرقخوری در آنجا پیدایشان میشد. چندتائی هم میزوصندلی دست چندمیِ تق و لقی در زیر درختان برای دیگرانی گذاشته بودند که به قصد نوشیدن چائی و دیدار دوستان خویش بدانجا روی میآوردند.
اینجا مرکز گردهمآئی ما آموزگاران در روزهای تعطیل تابستان بود. هوایی خنک داشت و محیطی دنج و بدور از سروصدای شهر و هزینهاش هم مناسب با درآمد ما بود.
عدهای از مشتریان برای خواندن درس و آمادهسازی خویش برای کنکور بدانجا روی میآوردند. جمعی مشتری تختهنرد بودند. دیدن رجز خوانی آنها و شنیدن صدای «هَل مَن مبارزشان» تماشائی بود. فریاد "مشد حسن یک دور چای!" که مغرورانه میانهی باغ میپیچید خبر از ضربهفنی شدن حریف میداد. دادوبیدادها و رجزخوانیها، بهنگام برندهشدن چون شیر غریدن و چون موش ساکت شدن در زمان باخت، سرگرمی ما هم بود اگر چه کمتر داخل معرکه میشدیم و بیشتر سرمان توی کار خودمان بود. من و احمد سماوات انگلیسی میخواندیم. کاظم، آن دورتر آرام و بیسر و صدا «چنانکه عادت او بود» با دو سه تن از دوستاناش با مسائل ریاضی سروکله میزد. او که سال پیش بدانشگاه را نیافته بود، با صرف هزینهای سرسامآور که کمر خانوادهاش را شکسته بود، یکسالی به کلاس کنکور رفته بود و قصد داشت امسال سد کنکور را بشکند.
احمد گاهی کاریکاتوری را که دزدانه از چهرهی هیجانزدهی نرادی کشیده بود، روی میز میگذاشت و صدای خندهی دوستان فضای باغ را پر میکرد.
یکی از روزها حسین بدیدار ما آمد، کنارم نشست، چائیاش را خورد، سیگار همای بیضیاش را روشن کرد، پکی محکم به آن زد و گفت:
ممد! برات خبر خوشی دارم. روزنامهی کیهان را روی میز گذاشت، با انگست به یک آگهی اشاره کرد و گفت به بین! این آگهی مربوط به کنکور امسال است.
من که حال و حوصلهی کنکور و درس خواندم نبود. گفتم:
بیخیال! کی قصد شرکت در کنکور داره؟ من که مثل تو حال و حوصلهی نبش قبر شاهان و شمارش کلههایی بریده شده توسط آنها را ندارم. ولش!
حسین گفت:
چرت نگو!خوب گوشکن به بین چی میگم!
نیگا کن. امسال سوالات کنکور دانشکدهی حقوق، رشتهی قضائی، فقط عربی، انگلیسی و ادبیات فارسیه. تو هم که این رشته را دوستداری، مگه نه؟ بقول معروف مرگ میخای برو ...
نگاهی به روزنامه کردم و گفتم:
باشه تا فکرامو بکنم.
با رفتن حسین، مسئله هم از خاطر من پاک شد. اصلن در فکر رفتن بدانشگاه نبودم و فکر میکردم با رفتن به دانشگاه فقط وقتم را تلف خواهم کرد در حالیکه اگر دنبال خواستهی خودم باشم و همان موضوعاتی را بخوانم که خودم میخواهم و میپسندم، به هدفم که همان انقلاب باشد، زودتر خواهم رسید.
مدتی از حسین بیخبر بودم. شبی سری به خانهشان زدم. طبق معمول بساط نوشانوش پدرش، پهن بود. بجمع آنها پیوستم و حسین پرسید:
ثبت نام کردی؟
وقتی جواب منفی مرا شنید سری تکان داد اما چیزی نگفت. فردای آن به قهوهخانه آمد و فیش واریز مبلغ پنحاه تومان هزینهی ثبتنام در کنکور را جلوی من گذاشت.
همان سال «۱۳۴۴ خورشیدی» در دانشکدهی حقوق رشتهی قضائی با رتبهی بالائی پذیرفته شدم. اما وزارت آموزشوپروش، شرط انتقال آموزگارانِ شهرستانی به تهران را منوط به داشتن هفتسال سابقهیِکار کرده بود. من بیش از پنجسال از آغاز کارم نمیگذشت و مفاد بخشنامه شامل حال من نمیشد. در فکر چاره بودم که دوستم، رضا حصاری خبر داد مسئولین دبیرستان الوند دنبال جایگزینی برای دبیر سابق عربی و ادبیات فارسی خود هستند و او میتواند مرا به رئبس مدرسه معرفی کند.
در مصاحبهای که با زندهیاد محمد حسن درخشان، داشتم، او مرا پذیرفت و از ادارهی آموزشوپرورش همدان تقاضای انتقالم را به دبیرستان تحت سرپرستی خود نمود.
دبستانها و دبیرستانهای پسرانه و دخترانهی الوند توسط میسیونهای آمریکائی به سرپرستی کششی بنام رابی اسحاق اورشان، استاد حساب و ریاضیات کالج ارومیه و عضو بنگاههای خیریهی شرق، به منظور تدریس نوباوهگان مسیحی پایهگزاری شده بود. در دوران تحصیل من، دبستان و دبیرستان الوند، موسسهی فرهنگی خوشنامی بود و خانوادههای پولدار مسلمان و کارمندانی که دستشان به دهانشان میرسید، فرزندانشان را به آنجا یا دبیرستان اتحاد که ویژهی یهودیان بود، میفرستادند. این دو موسسهی فرهنگی علاوه بر جمعهها، اولی یکشنبهها و دومی شنبهها را هم تعطیل بودند.
قصد من از انتقال به دبیرستان الوند این بود که شنبهها را تعطیلی بگیرم تا سه روز آخر هفته را بتوانم در تهران باشم. مدیر با تقاضای من موافقت کرد. با آغاز کلاسهای دانشکده، عصرهای پنجشنبه راهی تهران میشدم تا خبری از درسومشق دانشکده بگیرم، شنبه و یکشنبه را در کلاس درس حاضر میشدم و عصر یکشنبه به همدان برمیگشتم.
با این ترتیب دیگر فرصت آنچنانهای برای دیدار دوستان برایم باقی نمیماند. حتا از کوهنوردی هم بازماندم. حسین هنوز سخت درگیر واحدهای عقبماندهاش بود و ما کمتر یکدیگر را میدیدیم.
اینجا مرکز گردهمآئی ما آموزگاران در روزهای تعطیل تابستان بود. هوایی خنک داشت و محیطی دنج و بدور از سروصدای شهر و هزینهاش هم مناسب با درآمد ما بود.
عدهای از مشتریان برای خواندن درس و آمادهسازی خویش برای کنکور بدانجا روی میآوردند. جمعی مشتری تختهنرد بودند. دیدن رجز خوانی آنها و شنیدن صدای «هَل مَن مبارزشان» تماشائی بود. فریاد "مشد حسن یک دور چای!" که مغرورانه میانهی باغ میپیچید خبر از ضربهفنی شدن حریف میداد. دادوبیدادها و رجزخوانیها، بهنگام برندهشدن چون شیر غریدن و چون موش ساکت شدن در زمان باخت، سرگرمی ما هم بود اگر چه کمتر داخل معرکه میشدیم و بیشتر سرمان توی کار خودمان بود. من و احمد سماوات انگلیسی میخواندیم. کاظم، آن دورتر آرام و بیسر و صدا «چنانکه عادت او بود» با دو سه تن از دوستاناش با مسائل ریاضی سروکله میزد. او که سال پیش بدانشگاه را نیافته بود، با صرف هزینهای سرسامآور که کمر خانوادهاش را شکسته بود، یکسالی به کلاس کنکور رفته بود و قصد داشت امسال سد کنکور را بشکند.
احمد گاهی کاریکاتوری را که دزدانه از چهرهی هیجانزدهی نرادی کشیده بود، روی میز میگذاشت و صدای خندهی دوستان فضای باغ را پر میکرد.
یکی از روزها حسین بدیدار ما آمد، کنارم نشست، چائیاش را خورد، سیگار همای بیضیاش را روشن کرد، پکی محکم به آن زد و گفت:
ممد! برات خبر خوشی دارم. روزنامهی کیهان را روی میز گذاشت، با انگست به یک آگهی اشاره کرد و گفت به بین! این آگهی مربوط به کنکور امسال است.
من که حال و حوصلهی کنکور و درس خواندم نبود. گفتم:
بیخیال! کی قصد شرکت در کنکور داره؟ من که مثل تو حال و حوصلهی نبش قبر شاهان و شمارش کلههایی بریده شده توسط آنها را ندارم. ولش!
حسین گفت:
چرت نگو!خوب گوشکن به بین چی میگم!
نیگا کن. امسال سوالات کنکور دانشکدهی حقوق، رشتهی قضائی، فقط عربی، انگلیسی و ادبیات فارسیه. تو هم که این رشته را دوستداری، مگه نه؟ بقول معروف مرگ میخای برو ...
نگاهی به روزنامه کردم و گفتم:
باشه تا فکرامو بکنم.
با رفتن حسین، مسئله هم از خاطر من پاک شد. اصلن در فکر رفتن بدانشگاه نبودم و فکر میکردم با رفتن به دانشگاه فقط وقتم را تلف خواهم کرد در حالیکه اگر دنبال خواستهی خودم باشم و همان موضوعاتی را بخوانم که خودم میخواهم و میپسندم، به هدفم که همان انقلاب باشد، زودتر خواهم رسید.
مدتی از حسین بیخبر بودم. شبی سری به خانهشان زدم. طبق معمول بساط نوشانوش پدرش، پهن بود. بجمع آنها پیوستم و حسین پرسید:
ثبت نام کردی؟
وقتی جواب منفی مرا شنید سری تکان داد اما چیزی نگفت. فردای آن به قهوهخانه آمد و فیش واریز مبلغ پنحاه تومان هزینهی ثبتنام در کنکور را جلوی من گذاشت.
همان سال «۱۳۴۴ خورشیدی» در دانشکدهی حقوق رشتهی قضائی با رتبهی بالائی پذیرفته شدم. اما وزارت آموزشوپروش، شرط انتقال آموزگارانِ شهرستانی به تهران را منوط به داشتن هفتسال سابقهیِکار کرده بود. من بیش از پنجسال از آغاز کارم نمیگذشت و مفاد بخشنامه شامل حال من نمیشد. در فکر چاره بودم که دوستم، رضا حصاری خبر داد مسئولین دبیرستان الوند دنبال جایگزینی برای دبیر سابق عربی و ادبیات فارسی خود هستند و او میتواند مرا به رئبس مدرسه معرفی کند.
در مصاحبهای که با زندهیاد محمد حسن درخشان، داشتم، او مرا پذیرفت و از ادارهی آموزشوپرورش همدان تقاضای انتقالم را به دبیرستان تحت سرپرستی خود نمود.
دبستانها و دبیرستانهای پسرانه و دخترانهی الوند توسط میسیونهای آمریکائی به سرپرستی کششی بنام رابی اسحاق اورشان، استاد حساب و ریاضیات کالج ارومیه و عضو بنگاههای خیریهی شرق، به منظور تدریس نوباوهگان مسیحی پایهگزاری شده بود. در دوران تحصیل من، دبستان و دبیرستان الوند، موسسهی فرهنگی خوشنامی بود و خانوادههای پولدار مسلمان و کارمندانی که دستشان به دهانشان میرسید، فرزندانشان را به آنجا یا دبیرستان اتحاد که ویژهی یهودیان بود، میفرستادند. این دو موسسهی فرهنگی علاوه بر جمعهها، اولی یکشنبهها و دومی شنبهها را هم تعطیل بودند.
قصد من از انتقال به دبیرستان الوند این بود که شنبهها را تعطیلی بگیرم تا سه روز آخر هفته را بتوانم در تهران باشم. مدیر با تقاضای من موافقت کرد. با آغاز کلاسهای دانشکده، عصرهای پنجشنبه راهی تهران میشدم تا خبری از درسومشق دانشکده بگیرم، شنبه و یکشنبه را در کلاس درس حاضر میشدم و عصر یکشنبه به همدان برمیگشتم.
با این ترتیب دیگر فرصت آنچنانهای برای دیدار دوستان برایم باقی نمیماند. حتا از کوهنوردی هم بازماندم. حسین هنوز سخت درگیر واحدهای عقبماندهاش بود و ما کمتر یکدیگر را میدیدیم.
2 نظرات:
درود برتو که صحنه های قهوه خانه را اینگونه زنده و جاندار توصیف کرده ای
خواهشی که از شما به عنوان خواننده دارم آنست که اگر اسم افراد را با نام خانوادگیشان که قبلاً گفتهاید، بیاورید، من خواننده، ذهنم زودتر به روی فردی که در ذهنم تصویرش را دارد متمرکز میشود. من برای این که بدانم این حسین در رابطهی خویش با شما، چه کرده، لازم است یکبار دیگر شخصیتش را مرور بکنم. شاید هم خود شما شیوهای دارید که میتوانید بعضی نامها و شخصیتها را در ذهن خواننده، بیشتر نگاه دارید. با تکیه روی ثباتشان، فداکاریشان. عمق شخصیت و یا وفاداری و یا پشتکارشان. همین که آدم اینقدر دلسوز است که نام شما را بدون خواست و گفتهی شما مینویسد و پول ثبت نام آن را اگر چه ناچیز، واریز میکند، کارش درخور احترام نه تنها شما که حتی من خواننده نیز هست. واقعیت آنست که من دوست داشتم یک معرفی مختصر خصلتی از این شخصیتهای پیرامون شما که نام همه را بردهاید و حتی تصویر بعضی را نیز منتشر کردهاید، داشتهباشم. اینجوری، بهتر میتوانم به سراغ «مرجع»های توصیفی شما بروم.
توانا باشید و هرچه بیشتر و موشکافانهتر، صحنههای زندگی آن سالها را برای نسلی که آن را میتواند در خواب و خاطره مجسم سازد، بنویسید.
ارسال یک نظر