بیاد دوست و با یاد دوست، بخش پنجم
بازگشت من به صالحآباد تغییری در رابطهام با باقر ایجاد نکرد. هر دوی ما، آگاهانه موضوع را نادیده گرفتیم. همکاران نیز همان پارسالیها بودند. روز شنبهای وارد مدرسه شدیم. اوضاع ناجور بنظر میرسید. چندتائی اتومبیل جلوی مدرسه پارک شدهبود. با ورود ما بداخل دبستان، چند نفری غریبه به همراه مؤمنی نماینده فرهنگ از دفتر دبستان بیرون آمدند. آقایی با کلاه شاپو ، متکبرانه و رئیسمنشانه، جلوتر از دیگران در حرکت بود. مؤمنی، رئیس ما، در پشت سر او حرکت میکرد. ما به نظارهی آنها ایستادیم و آنان هم نیمنگاهی بما انداختند و براه خود ادامه دادند. باقر فاتحی با حالتی عصبی آنها را دنبال میکرد.
وارد دفتر دبستان شدیم. محمدرضا اصلانی با رنگوروئی باخته و ساکت آنجا نشسته بود. جریان را پرسیدیم. جوابداد:
آقای بخشدار و رئیس فرهنگ بهار آمدهبودند بازرسی.
پرسیدم:
بخشدار؟ بخشدار دیگه کیه؟ داستان چیه؟
تا آنزمان عنوان بخشدار را ننشنیده بودم. یکی از همکاران توضیحی در مورد شغل بخشدار داد و فهمیدم چیزی مثل فرماندار است.
در این میان باقر وارد شد و گفت:
میبینی دوست جانجانیات چه دسته گلی آب داده!
ـ دوست جانجانی من؟
بله، همین آقا «با دست به اصلانی اشاره کرد» در تشریففرماییهایشان به بهار، گوش مؤمنی و بخشدار را پرکرده که ما هروقت دلمان خواست میریم شهر و هر وقتام دلمان خواست برمیگردیم. نه قانونی و نه حضور غیابی. اما خوب دماغش سوخت. پیش از آمدن اونا، من و علوی و شاهحسین اینجا بودیم. شما هم که سر وقت رسیدید! تازه مردم هم حرفای آقا را تکذیب کردن.
رو به رضا کردم و پرسیدم:
نامردی چرا؟ کدام ما چنین کاری میکنیم؟
رضا گفت داستان از این قرار که او میگه نیس. مسئله چیز دیگهیِ.
چون زنگ خورده بود موضوع را رها کردیم و بسر کلاس رفتیم.
داستان آشنائی من و محمدرضا به کلاس دوم دبستان علمی برمیگشت. یکی دوسالی با هم همکلاسی بودیم. بعد او بمدرسهی دیگری رفت. در دانشسرا دو باره همکلاسی شدیم. پس از تمام شدن دورهی دانشسرا، نمیدانم به چه علتی ساواک مانع استخدام او شد. از آنجا که خانوادهاش ساکن تهران بودند، او هم راهی آنجا شد و دیگر از او خبری نداشتیم تا اینکه روزی باقر فاتحی گقت:
در بازگشت از سفر کردستان که برای دیدار خانوادهی همسرم رفته بودم، سری هم به همکاران سابقام در ده همهکسی زدم. دوستت اصلانی کلی برایت سلام رساند.
پرسیدم اصلانی؟ نمیشناسم.
باقر گفت:
ولی او نه تنها ترا خوب میشناسه که از جد و آبادتم خبر داشت. حالا تو میپرسی اصلانی کیه؟
ـ خوب من اونو نمیشناسم. دروغ که نمیگم.
نام و نشانی بیشتری داد. گفتم:
آها! شاید محمدرضا معصومییِ میگی! درسته! یادم آمد. آخه اونم اسم فامیلیشه عوض کرده. اصلن او اسم فامیل نداشت. معلما به اسم پدرش صداش میکردن. ولی ادارهی ساواک صلاحیت اونو تایید نکرد.
باقر گفت:
بله، خود خودشه. گفت حتمن برای دیدار تو و بچای دیگه سری به اینجا می زنه.
دیری نگذشت که رضا منتقل صالحآباد شد و جمعان جمعتر. رابطهی من و او خیلی خوب بود. او تنها زندهگی میکرد. هر از گاهی پیش او میرفتم و شام را با هم میخوردیم . تا نیمی از شب با هم به گپوگفت مینشستیم. او عاشق فوتبال بود. همهی بازیکنان جهان و تاکتیکهای آنها را میشناخت. خودش هم فوتبالیست خوبی بود و عضو یکی از دو تیم فوتبال همدان. اما حالا رضا برای ما کلک درست کردهبود. چرا؟
به تقلید از فیلمها و کتابهائی انقلابی که خواندهبودم، پیشنهاد محاکمهی رضا را دادم. باقر شد رئیس دادگاه و من دادستان. دیگر همکاران شاکی. دو نفر از همکاران که سنی ازشان گذشته بود و سرد و گرم روزگار را چشیده بودند، دخالتی در کار ما نکردند.
رضا پذیرفت که کار اشتباهی کردهاست و قضیه خاتمه یافت. اما باقر معتقد بود که رضا با این کلک میخواسته، خودش مدیر دبستان شود. نه من دنبال مدیریت دبستان بودم و نه دیگر دوستان و همکاران از اینرو مسئله را بکلی فراموش کردیم.
با داشتن موتورسیکلت، من عصرها به شهر بر میگشتم. هدف از خرید موتورسیکلت، شرکت در کلاسهای شبانه بود اما راستاش نمیدانستم چه میخواهم. در یک حالت برزخی قرار داشتم. از ادبیات خوشم میآمد اما با همهی شاعران به جز فردوسی سر مخالفت داشتم. افکار زندهیاد احمد کسروی بر من غالب شده بود. همهی گفتههای او را درست میپنداشتم. روزی با جعفر یلفانی در این مورد کسروی بحثی داشتم. جعفر گفت:
ممد به بین! او تاریخ نویس خوبی است. مرد آزاده و ایراندوستی هم هست. اما بیجهتی خودش را داخل این کارها کرده و در هر زمینهای نظری داده. به نامههایی که به سران کشورها نوشته نگاه کن! آخه یه نفر که نمیشه به همهی علوم و امور جهان تسلط داشته باشه! حرفای بیربطم زیاد گفته.
حرفهای جعفر، آنروز به دل من نچسبید. کسروی و گفتههایش برای من حجت بود. من پذیرفته بودم که عقبماندهگی و خرافاتزدهگی مردم ما همه و همه ناشی از شاعران مفتخوار درباری است. این داوری کسروی «که همهی شاعران منحرفاند بجز فردوسی و هرگونه شعری بد آموز است مگر اشعار حماسی» را دربست پذیرفته بودم. کسروی در این باور است که سعدی در میان شاعران، بدآموزتر از همهی آنها است زیرا در زمانیکه لشگر مغول بر جان و مال ایرانیها حاکم بودهاند او چنین سروده است:
در آن مدت که ما را وقت خوش بود/ ز هجرت ششسد و پنجاه و شش بود.
به هیچوجهی حاضر به خواندن تاریخ و تاریخ ادبیات نبودم. آرزوهای دوران نوجوانیام مبنی بر تحصیل در رشتهی فیزیک عملن غیرممکن مینمود. معلمی را دوست داشتم و میخواستم در آن شغل بمانم. به یادگیری زبانهای گوناگون علاقهمند بودم. زبان انگلیسیام نسبتن خوب شده بود. دبیر انگلیسی خوبی در همدان سراغ نداشتم. فکر میکردم اگر در این رشته ادامهی تحصیل دهم، افزون بر اینکه صاحب درآمد بهتری خواهم شد، کاری مفیدی هم انجام خواهم داد. اما نمیدانستم با تاریخ و تاریخ ادبیات چه کنم.
امتحانات فرارسید. در آنروزها سوالات امتحانی توسط ممتحنین خواندهمیشد. از اینرو اگر شرکت کنندهای سوالی را خوب نفهمیدهبود، حقداشت نسخهی سوالات امتحانی را بگیرد و صورت مسئله را شخصن بخوانند. من ورقهی سوالات هندسه را گرفتم. از جلسه که بیرون آمدیم محمود با تعجب پرسید:
با ورقهی سوالات چکار داشتی؟
گفتم:
تا آن لحظه کلمهی هذلولی بگوشام نخورده بود. نمیدانستم چطور نوشته میشود. فکر کردم حالا که راه حل مسئله را نمیدانم دستِ کم املای آنرا درست بنویسم که خیلی سه نشه.
هر دوی ما در امتحان یکجا رد شدیم و فرصتی برای خراب کردن تابستان نماند.
سالتحصیلی به آخر رسید. کار ساختمان دبستان جدید آغاز شده بود. باقر حتا تابستان را هم در ده ماند تا در کار ساختمان نظارت کند.
همانسال من، مجید، علی کریمیان و محمد موتاب (او هم نام فامیلی تازهای بر خود نهاده بود که من یادم نیست) به شهر منتقل شدیم. حسین هم با تلاشی فراوان به یکی از دهات حومهی شهر منتقل شد تا راحتتر بتواند برای ادامهی تحصیل در بعضی از روزها خودش را به تهران برساند.
از آن روز دیگر پایم به صالحآباد نخوردهاست.
4 نظرات:
سلام عمو
فقط مي توانم تشکر کنم از اين خاطرات و نوشته هايت
تصور من آنست که شما در میان جزیرههایی متنوع از خصلتهای گوناگون انسانی قرار گرفتهاید. جزیرههایی که توصیف هریک از ویژگی های آنان، میتواند راه به جزیرههای انسانی دیگر و حتی راه به رفتارهای آیندهی هرکدام از آنان ببرد. هر انسان در این ماجرا، جزیرهای است. به باور من، شما در برابر وظیفهی دشواری قرارگرفتهاید. اگر از توصیف ویژگیهای تک تک این افراد بگذرید، ممکناست، ماجرا را به شکلی کوتاهشده تمام بکنید اما برای منِ خواننده، انبوهی حرفهای ناگفته و کارهای کردهی به ربان نیامده، باقی ماندهاست. جریان محاکمهی رضا، رفتار «دوستفروشانه»ی او، معذرتخواهی راهبخشانه اما غیر درمانگرانهی وی، همه و همه، میتوانند ریشه در پدیدههای عمیق و گسترده و سنگین دیگری داشتهباشند. تردید ندارم که شما در این سالهای پختگی که میتوانید از افق دورتر و غیرجانبدارانهای به مسائل نگاهکنید، خیلی حرفها را می توانید برزبان بیاورید و ذهن خوانندهی کنجکاو را نیز با پاسخ های منطقپسند خود، آرام سازید. گمان من آنست که شما سرنخ حوادث را از دل خاک بیرون میآورید اما آنها را عمیقاً بیرون نمیکشید. نه آن که نخواهید. شاید ضرورتش را احساس نمیکنید. در اینجا کسی دنبال نام آن آدمها نیست. حتی میتوانستید و میتوانید حرف اول نامشان را بنویسید. حتی نام دیگری برای آنان انتخاب کنید. مهم در این ماجرا، درسآموزی منِ خواننده از مناسبات انسانی است نه شناسایی این یا آن فرد.
نه، افشان گرامی، هنوز داستان پایان نیافته است. گذشته از آن من اتفاقات افتاده را مینویسم و ریشهیابی اینگونه حوادث کار مشکلی نیست و همهی ما در زندگی روزمرهمان، بارها و بارها با مشابه آن مواجه شدهایم.
من چون خودم با نام و نشان واقعی مینویسم، اسامی واقعی انسانهایی را که با آنان سروکار داشتهام، میبرم که اگر مطلب به گوششان رسید آنان نیز واکنش خود را نشان دهند تا من تنها به قاضی نرفته باشم.
سلام
از اینکه این قدر راحت و بی تعصب از اشتباهات گذشته خود، به خصوص اشتباهات این چنینی حرف می زنید لذت می برم. واقعا توان بسیاری لازم است تا انسان هر آنچه بوده است را بیان کند و از خود و گذشته اش خاطراتی آرمانی ارائه ندهد. بسیار عالی. ممنونم.
ارسال یک نظر