مردی که هییچ نمیدانست
کی بود و کِی بود، یادم نیست. در ابتدای خیابان بوعلی همدان پس از سالها دوری به دوستانی
برخوردم. مانند دوران جوانی به گپوگفت ایستادم. جمعمان، جمع غریبآشنائی شد. همدیگر
را میشناختیم ولی بجا نمیآوردیم. زمان چهرهها را عوض کرده بود. از
محمود سمواتیان، سراغ هوشنگ دولتشاهی را گرفتم. گفت:
درد پا خانهنشیناش کرده است.
یکی صدایم را شناخت و پرسید:
ممد خودمان نیسّی؟
جواد مهرپاک یا«علومی» سابث بود با چهرهپی درهم ریخته. همدیگر را در آغوش
گرفتیم. سراغ خلیل را گرفتم گفت:
چند سال پیش مرد.
چند سال پیش مرد.
محمود از آقای سالمندی که مرا زیر ذرهبین گذاشته بود، پرسید:
ممد یادت هس؟
بلهی غرّا و ممتد او غافلگیرم کرد.
نگاهش کردم. غریبهیِ غریبه بود. ازم پرسید:
نگاهش کردم. غریبهیِ غریبه بود. ازم پرسید:
بلایی که سرعزیزالله آوردی یادته؟
گفتم:
نه! کدام عزیرالله؟ اگر عزیز خدا بود چطور گیر من افتاد؟
دوستان خندیدند!
طرف که هنوز هم نام و قیافهاش یادم نیست، پرسید:
حسن خان شی؟ دوتاشان بچه خان بودن و همکارمان تو دبستان
سعدی.
مدرسهی سعدیه که یادته، میگه نه؟
تو کلاس شیشم درس میدادی و عزیزالله کلاس اول. صفایی مدیرمان بود. قدیر کمالی ناظم. راسیّ صفاییام مُردا. خدا بیامرز آدمی خوبی بود، میگه نه؟
تو کلاس شیشم درس میدادی و عزیزالله کلاس اول. صفایی مدیرمان بود. قدیر کمالی ناظم. راسیّ صفاییام مُردا. خدا بیامرز آدمی خوبی بود، میگه نه؟
ـ پَ صفاییام رفت؟
آره! خیلییا مُردُن! بگذریم، همه میمیریم. یکی زودتر یکی
دیرتر. فرقییَم نیمُکنه؟
ادامه داد:
ثلث دوم بود. بیشدر از نصف بِچّای کلاس اولِه، عزیز مردود کرده
بود. صفایی اَ دِسِش سَخد کلافه بود و نیمیدانسد وا اُ شی بُکنه. همکارا رَم اَ
عزیز دل خوشی نداشتن، اَ بس منم میزد.
تو و حسن خان شجاعی، کلی سر بسرش مییَشتین.
اُ روز تو بدون ایکه حرفی بزنی بلند شدی و رفدی. یه خورده
بعدش تلفن زنگ زد. صفایی خدا بیامرز، گوشیه که ورداشد. وا حالتی جدی بما اشاره کرد
که ساکت باشیم. طرز رفتارش نشان میداد که میواس وا یی آدم مهمی حرف بزنه.
حرفاش که تمام شد گوشی هشت رو میز و بسرعت رفد بیرون. وَخدی
«زمانی» که برگشد عزیزم واشش بود.
عزیز وا ترس و لرز محسوسی گوشی ورداشد و گفد:
سلام جناب مدیرکل! قربان من عزیز ... هستم.
عزیز که رنگش بکلی پریده بود. مرتب بله قربان مُگفد.
ما رَم ساکت نِشده بودیم. صفایی خدابیامزر اَ ترسش جُم
"تکان" نیمیخورد.
صحبتای تلفنی که تمام شد عزیز گوشی هَشد و رفت.
تو برگشتی. ما هم اوجور ساکت نِشتِه بودیم.
صفایی گفت:
مدیرکل بود. نیمیدانم به عزیز شی گفد. وا مَ که حرف میزد
توپاش خیلی پُر بود. ای مردک کاری دسمان نده خوبه. فکر کنم اولیای بچّا ازش شکایت
کردن که مدیر کل خودش زنگ زده.
عزیز کفشوکلاه کرده به دفتر برگشد و با حالتی نزار گفد:
ما رفدیم. مدیر کل بود. خیلییَم عصبایی. احضارُم کرد.
حسن خان گفد:
از بِرُم دامن کشان، رفتی ای نامهربان!
ما زدیم زیر خنده.
عزیز که رفد تو به صفایی گفدی:
حالا ادب میشه. وا آدمای چاخان و اَ خود راضی، مثل خودشان
میواس رفتار کرد. الان شلوارش زرد شده. شما این مرتِکه ره نیمیشناسین.
حسن خان زد زیر خنده و گفد:
خونش افتاد گردنت. اُ زنده بر نیمیگرده!
صفایی گیج شده بود و ما از خنده روده بر.
پینوشت
۱ـ افراسیابی مدیرکل آموزشوپرورش آن روز همدان نه همدانی بود و نه نسبتی با من داشت.
۲ـ دیپلم گرفتن عزیز داستان جالبی دارد. عمری باشد خواهم اش نوشت.
8 نظرات:
گاه که با دوستان قدیم برخود دارم و با هم گپ می زنیم لحظات برام عین همون قدیم دوست داشتنی هستن و خودم رو در اون زمان حس می کنم نه انگار که سالها از اون روزها گذشته
این خاطراتی که می نویسین خیلی به دلم می شینه
یعنی یک نفس می خونم تا آخرش
سخن معلم :
نگاهی به پدیده دوربین های مدار بسته تلویریونی در مدارس !
در زمان دولت نهم ...
مدارس زندان بودند اما زندان تر شدند !
سلام
ممنون از حسن توجه شما
نکات ریزی رو اشاره کردین که خودم بهشون بی توجه بودم
امیدوارم از این به بعد بیشتر به این نکات توجه کنم و موندگارشون کنم
موفق باشید
در اینگونه برخوردها میتوان گذشته را در هیأتی دیگر بازسازی کرد. باید پرسید که چه کسی «چه» نشد که حدس زده میشد بشود. و «چه» شد که گمان میرفت نشود. اما صرفظر از این شدنها و نشدنها، گمان من آنست که ما کم یا زیاد، تداوم همان کودکیها هستیم. شاید همین تصویر دیرینگیهاست که ما را در دیدارهایی از این دست، به اوج خلوص و لذت میبرد. «عزیزالله» شصت و چند ساله ی امروز را همان عزیزالله بیست و چند سالهی دیروز در می یابیم و چه بسا همان عزیزالله هفت هشت ساله ی روزگاران کودکی.
ما در هر مرحله از زندگی، وقتی به پدیدههای رخ داده در گذشته نگاه می کنیم به ارزیابی های جدیدی دست می بابیم. در واقع، زندگی نوعی دَوَران در درون ارزشیابی های گوناگون است. و اتفاقاً همین ارزیابی هاست که به ما درس ها می آموزد.
با سلامی گرم!
اشاره به چند نکته را لازم دیدم.
۱ـ یادم رفته بودم لینکی به نوشتهی خلیل دهم که انجام شد.
۲- همانطوری که مینو خانم نوشتهاند این خاطرات مرا به آن دورههایی میبرد که جمعمان جمع بود و دور و برم پُر از دوستانی خوب. به روابط فی مابین خودم و دوستان نگاهی پیرانه میاندازم. خوبی خوبها را ذکر میکنم و به کارهای ناشایستی که مرتکب شدهایم نیز اشاره مینمایم. قضاوتش با شماست. بشما اطمینان بدهم که هیچ نقدی و ایرادی مرا دلگیر نمیکند. من آنم که بودهام بیهیچ ادعایی. گذشت زمان در من تاثیر کردهاست و از من انسان دیگری ساختهاست. ازین بابت خوشحالم که در پیری به دُگمی و خرفتی دچار نشدهام.
۳ـ خانم طریقت گرامی با ایمیلی از روی محبتی که به من دارند به چند خطای تایپی من اشاره کرده بودند. ضمن سپاسمندی از تذکر بجای ایشان، باطلاع میرسانم که اشتباهات رفع شد.
کاش همه این کار را میکردند!
خاطرات گذشته و دوستی های قدیمی واقعا به آدم انرژی میده.
دلنشین بود آقای افراسیابی عزیز.
مرا نیز به آن روزها بردید . یاد دوستان و همکاران خوبی که روزگار تلخ و شیرین کنارم بودند به خیر و روح درگذشتگان شاد
ارسال یک نظر