۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

بیاد و با یاد دوست، بخش سوم


 از خرمشهر با سواری‌های کرایه‌کش که همه بنز سیاه رنگ بودند به آبادان رفتیم، در مسافرخانه‌ای اتاقی گرفتیم و طرف عصر راهی خانه‌ی برادر حسین شدیم.
آبادان، با شهرهایی که من دیده‌بودم تفاوتی آشکار داشت. خانه‌ها دیواری نداشت. ساختمان‌ها آجری بود و در میانه‌ی باغی محصوز از پرچین‌های شمشاد کوتاهی، قرار گرفته بود. همه‌ی باعچه‌‌های پر از گل بود و درختانی که تا آن روز مشابه‌ آن‌ها را ندیده بودم، سایه‌ی دلچسبی بر خیابان‌های بدون مغازه، تمیز و آسفالته‌ی آن انداخته بود. همه و همه‌چیز برای من تازه‌گی داشت و مرا به یاد صحبت‌‌هایی انداخت که در کودکی از زبان هم‌بازی‌های آبادانی‌ام شنیده بود که تابستان‌ها برای فرار از گرما به همدان آمده بودند.
وارد خانه شدیم. منصور هنوز به خانه نیامده بود. همسرش با مهربانی و صمیمیتی خاص پذیرای ما شد. دو فرزند کوچک آنها، عمو را دوره کردند. طولی نکشید که منصور هم رسید. پس از مراسم آشنایی و‌ گفت‌وگوهای اولیه به همسرش گفت:
چمدان حسین و دوست‌اش را توی اتاق حیاط پشتی بگذار که آزادتر باشند!
از راست به چپ: حسین باختری، احمد عزیزی و من (آبادان خانه‌ی منصور)
همسرش گفت:
کدام چمدان؟ من چمدانی ندیده‌ام.
منصور رو به حسین کرد و پرسید:
چمدوناتون کجاس؟
حسین توضیح داد که در شهر اتاقی گرفته‌ایم تا محمد آزادتر باشد. نمی‌خواهیم مزاحم شما شویم. (البته تعارف می‌کرد) دو سه روزی بیشتر نیستیم. آخر جیم شده‌ایم. باید زود برگردیم. اگر گندش در ‌آید، علاوه بر ما، برای مدیر مدرسه هم بد می‌شود. سراغ شما هم می‌آئیم.
اما منصور از روی مبل بلند شد و گفت:
یالله! بزن بریم! تارف بی‌تارف! می‌دونی که نه کمبود جا داریم و نه از میهمان فراری.
سه نفری با فلوکس‌واگن قورباغه‌ای‌اش به مسافرخانه رفتیم، چمدان‌ها را گرفتیم و به خانه‌ی منصور برگشتیم.
خیلی زود فهمیدم که صحبت‌های حسین در باره‌ی میهمان‌نوازی‌های برادرش صحت دارد چرا که خانه‌ی منصور مرکز تجمع دوستانش بود. در آن چندروزی که آن‌جا بودیم، همیشه علاوه بر ما و اعضای خانواده‌اش، کسان دیگری نیز سر سفره‌ی او حاضر بودند. یکی از دوستانش که همیشه بود و بگفته‌ی خودش "فقط صبحانه" را خانه‌ی خودش می‌خورد. بیشتر میهمانان همدانی بودند و از دوستان دوران تحصیل او باستثنای برادر زن‌اش، «احمد عزیزی» که اهوازی بود و کارمند شرکت نفت.
احمد در یکی از اتاق‌های حیاط خلوت همان خانه "Boy room" و دیواربه‌دیوار اتاقی که بما اختصاص داده بودند، زنده‌گی می‌کرد. او جوانی صمیمی و زودآشنا بود. با هم بزودی جوش خوردیم. من و حسین توی حیاط، روی تاب نشسته بودیم و بابک پسر دو ساله‌ی منصور، روی زانوی من نشسته بود و شیرین زبانی می‌کرد که احمد بما پیوست. نگاهی به بلبل‌زبانی خواهرزاده‌اش کرد و رفت. طولی نکشید که با دوربین‌اش بازگشت. چندتائی عکسی از ما گرفت. تا مدتها پیش آن عکس را داشتم ولی حالا ردی از آن نیست.
احمد دختری را دوست داشت، عاشق او بود، نه هر دو عاشق هم بودند. دو سه باری دختر پس از خوردن شام، به خانه‌ی منصور آمد. یکباری هم شام را با هم خوردیم. وقتی آن‌دو بهم می‌رسیدند، همه را فراموش می‌کردند. گاهی توی اتاق احمد و زمانی روی تاب توی حیاط  ساعت‌ها می‌نشستند و زمزمه‌کنان چیزهایی بهم می‌گفتند. کسی مزاحم آنان نمی‌شد. یکبار از ا حمد پرسیدم گفتنی‌های شما انگار پایانی ندارد.
احمد خنده‌ای کرد و در جوابم گفت:
نقشه‌ی آینده را می‌کشیم. می‌دانی دوست دختر من یهودی است. مشکلات بسیار است. قرار است برای ادامه‌ی درس راهی اروپا شود. من هم باید بروم. بی‌ او ماندن اینجا معنائی ندارد.
عاشق دختر یهودی شدن برای من عجیب می‌نمود. تا آنروز نه، دیده بودم و نه شنیده بودم که پسر مسلمانی به دختری یهودی دل‌بندد. اصولن چنین تصوری برایم محال بود. فکر نمی‌کردم بشود با یک یهودی زنده‌گی کرد. دیده و شنیده بودم که فلان جوان مسلمان با معشوقه‌ی مسیحی یا و بهائیِ خود که والدینشان با ازدواج آن‌دو موافق نبوده‌اند، فرارکرده‌اند. اما کسی گرد یهودی‌ها نمی‌گردید و دختران یهودی نیز روی خوشی به پسران مسلمان نشان نمی‌دادند. و حالا می‌دیدم که این‌دو چنین بهم دل بسته‌ بودند.
در میان کسانی که بخانه‌ی منصور رفت‌وآمد داشتند آموزگارانی بودند که من آنها را از دور می‌شناختم. بچه محل یا همدبیرستانی بودیم. همه‌ی آنها بسیار شیک‌ می‌پوشیدند. یاد عبدالله رهبر و محسن رزاقی افتادم که دو سال دانشسرا را با هم خوانده بودیم و آن‌دو به استخدام اداره‌ی فرهنگ آبادان درآمده بودند. عبدالله برادرش معلم آبادان بود و قرار بود که او هم راهی آبادان شودد اما از محسن خبری نداشتم. سراغ عبدالله را گرفتم. هم و را می‌شناختند و هم با برادرش دوست قدیمی بودند. یادم نیست عبدالله را دیدم یا نه. اما برای خودم و دیگر آموزگاران صالح‌آبادی بسی دلم سوخت. امکانات آنان فوق‌العاده بود.
حیسین و من اهواز باغ هفت دختر
یکی از روزها به بازدید پالایشگاه رفنیم. البته منصور از پیش معرفیمان کرده بود. با اتوبوسی شبیه اتوبوس‌های توریستی امروزی تمام منطقه‌ی‌ پالایشگاه را گشتیم. آنچه می‌دیدم برایم تازه‌گی داشت، از دستگاه تصفیه‌ی آب شهر گرفته که آب گل‌آلوده‌ی شط‌العرب را قابل نوشیدن می‌کرد تا تصفیه‌ی نفت و لوله‌های کلفت حامل نفت خام که برای صدور به بطرف اسکله می‌رفت. روز بعد سری به کافه رستوران انکسAnnex  زدیم. دختروپسر خردسال منصور هم ما را همراهی می‌کردند. برای ورود به رستوران باید از دری چرخان می‌گذشتیم که من تا آن‌روز شبیه آن را ندیده‌بودم. بچه‌ها دوان دوان و از جلو وارد دروازه‌ی چرخان شدند. من هم دنبالشان ‌کردم. شیشه‌ی در پشتی محکم به سرم اصابت گرد. نگاهی به عقب انداختم تا علت آن را پیدا کنم که بداخل سالن پرتاب شدم. کف‌پوش سالن چوبی بود و لیز. کف و پاشنه‌ها‌ی کفش من برسم آن روزی، به نعل‌هایی آهنی داشت. ورود به سالن همان اسکیت‌سواری همان. روی سطح لیز سالن به حرکت درآمدم و از ترس زمین خوردن، دست‌هایم را بالا و پائین می‌کردم تا به دیوار مقابل رسیدم و دستم به میله‌ی پله‌ بند شد. دو سه نفری از کارکنان رستوران بکمکم شتافتند. مشتریان کافه مات و مبهوت به تماشایم ایستاده بودند و من عرق شرم از همه‌ جایم جاری بود.
حسین خودش را بمن رسانید و پرسید:
سالمی؟چیزی بهت نشده؟
یواش، یواش پشت سر بچه‌ها از پله‌ها بالارفتم. سفارش بستنی دادیم. مدتی در سالن نشستیم. سری به روزنامه‌ها و مجله‌ها زدیم. چند نفری هم ‌جا‌ جای کافه نشسته بودند. حسین گفت:
از راست به چپ: حسین باختری، من و سیروس عزیزی
می‌بینی! این ها هم زنگ تفریحشونه.درست مثل ما که تو دفتر دبستان دور هم جمع می‌شیم. منتها چای مارو محرم میاره و قهوه‌ی اینا رو این گارسونا.
گفتم:
آره! منتها، میان ماهِ من تا ماهِ گردون/ تفاوت از زمین تاِ آسمان است.
در موقع بازگشت با تمام سفارش‌های حسین و مواظبت‌های خودم تا پایم را روی اولین پله گذاشتم، پایم لغزید و تا آخرین پله جاری شدم. زمانی که بلند شدم درد شدیدی در پشتم می‌سوخت و کمرم شدیدن درد می‌کرد. و لی بیشتر از سلامت‌ خودم نگران دوربین عکاسی گران‌قیمت احمد عزیزی بودم  که از او به عاریه گرفته بودم. خوش‌بختانه دوربین سالم بود.
خاطره‌ی خوشی که از این سفر برایم مانده است شرکت در کنسرت ویگن است در باشگاه قایق‌رانی، اهواز. منصور خبرش را از باجناقش که اهوازی و ساکن اهواز بود، شنیده بود و برای همه‌مان سفارش تهیه بلیط داده بود. شب جمعه‌ای راهی اهواز شدیم. من تا آن زمان در هیچ کنسرتی شرکت نکرده بودم. شرکت در کنسرت ویگن خواننده‌ی محبوبم (اینجا) و دیدن او سخت بدلم چسبید.

با سیروس برادر زن دیگر منصور هم که یکی دو سالی از من کوچکتر بود و حسین بارها از او تعریف کرده بود، آشنا ‌شدم. داستان کنسرت را اینجا در روزی که ویگن برای همیشه ما را ترک کرد، نوشته‌ام.
اما اهواز آن شهری نبود که من تصورش را کرده بودم. فکر می‌کردم اهواز که مرکز استان است باید وضعی بهتر از آبادان داشته باشد. اما خانه‌ها و خیابان‌های آن‌جا مثل خانه‌ها و خیابان‌های دیگر شهرهای ایران بود و خانه‌ی باجناق منصور نه شباهتی به خانه‌ی منصور داشت نه از آن امکانات بهره‌ور.
با دلی شاد به آبادان برگشتیم. سفر به آخر رسیده بود و آماده‌ی بازگشت می‌شدیم که با حسین برای انجام کاری راهی احمدآباد شدیم و آبادان واقعی را دیدم. آبادانی که تلفن‌هایش مقناطیسی «هندلی» بود، خیابان‌هایش بدتر از خیابان‌های همدان، جمعیت در هم لول می‌خورد و عرق از همه جای بدن من جاری بود. گیج و مبهوت مانده بودیم که اینجا کجا و آنجا کجا و این سوال را مرتب تکرار می‌کردم.
مگر این‌جا آبادان نیست و این مردم نه آبادانی‌اند؟

6 نظرات:

یاسمن در

مبیدونی عمو جان پدر شوهر من خاطراتشو در قالب یه کتاب دویست صفحه ای با قطع بزرگ نوشت و داد ما تایپ کردیم که یکی یه دونه بده به بچه هاش. یادمه شبی که رسیده بودم به اون قسمت که پدرش نامزدی پدر شوهرمو بهم زده بود و اون از عشق سوزانش نوشته بود تا صبح کابوس دیدم. صبخ تا بیدار شدم زنگ زدم به پدر شوهرمو و گفتم اخه چرا بهم زد؟ گرچه مادرشوهرم زن بسیار زیبا و نازنینی هست اما فکر میکنم این یه ضربه بزرگ برای پدر شوهرم بود. بعد از خوندن اون کتاب خاطرات نگاهم به پدر شوهرم عوض شد حالا میدونستم اون مرد مقتدر و ارتشی که بچه هاش با زن و بچه هنوزم ازش حساب میبرن چقدر رقیق القلبه. خوندن خاطرات شما هم همون اندازه بهم لذت میده.

Shiva در

اروند عزیز، از عجایب روزگار آن که درصد بزرگی از ایرانیانی که در دهه‌های 1320 و 1330 به شوروی سابق پناه ‏بردند و جایی غیر از جمهوری آذربایجان بودند، زنان یهودی گرفتند، و اغلب خود زنان به سراغ مردان ایرانی آمدند.‏

عمو اروند در

شیوای گرامی منظور من بیشتر نگرش آن‌روزی خودم به یهودیان بود و نفرتی که ناخواسته در ذهن من و امثال من که خودمان را روشن‌فکر هم می‌دانستیم، لانه کرده بود.

ناشناس در

سلام

رابطه عاشقانه بین دختر یهودی و پسر مسلمان حساس ترین بخش این پست است اما عشق را از هر زبان که میشنوم نامکرر است ممیزی

ديوونه در

سلام بر عمو .
آقا اين نوشتن ات ما را کشت. آدم بوي آبادان قبل از انقلاب را توي نوشته ات حس مي کند. ممنون .خيلي ممنون

ناشناس در

سبیل استالین وار نیکو بود
سبیل های من استالین وار نیست !
عجب سبیل هایی
چطور در اواخر دهه سی و عهد سپهبد بختیار به استخدام فرهنگ در آمدید ؟
برای من همیشه این پرسش مطرح بود چرا جامعه روشنفکر ایرانی همواره جدا از دولت بوده است ؟
در دهه 40 و 50 چپی گری به حالت مد در امده بود همانطوری که در دهه بیست و اوایل 30 بسیاری از روشنفکران دل به حذب توده داشتند.
مشکل اینجا است که ... خلق را تقلیدشان بر باد داد...
بیشتر چپی های ما مقلد سبیل مدل جاروقزوینی و کراوات های پهن جعفرخانی و شلوار دمپا گشاد بودند.از خلق دم می زدند ولی مشروبشان باید ویسکی اسکاچ میبود !!

سوئدی ها و تا حدود زیادی فرانسویان از شیوه سوسیللیست پیروی می کنند ولی مانند ما کارشان به خودفریبی نکشید

ارسال یک نظر