۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

بیاد و با یاد دوست، بخش دوم

فاصله‌ی صالح آباد که در شمال شرقی همدان قرار دارد تا همدان ۲۵ کیلومتر است و رفت‌وآمد بدانجا با دوچرخه با توجه به بدی و دوری راه، مشکل بود. بخصوص که از سه راهی همدان، کرمانشاه، سنندج تا صالح‌آباد، شش کیلومتری جاده‌ خاکی بدی بود. عبور یک کامیون یادگاری از خودروهای جنگ جهانی دوم، کافی بود تا ترا در گرد و خاکی به پیچاند، حال اگر بارنده‌گی هم شده بود که دیگر هیچ.
دو سه دستگاه اتوبوس مسافربری ده، کارساز دردِ ما نبود که حرکتشان در جهت عکس رفت‌وآمد ما به ده بود. یعنی اتوبوس‌ها صبح‌ از ده به شهر می‌رفتند و عصر باز می‌گشتند. ناچار، ما مسافرانِ کنار جاده‌ای بودیم. من تا میدان عباس‌آباد را که تا خانه‌ی پدری نیم‌ کیلومتری بیشتر نبود، پیاده می‌رفتم، در ابتدای خیابان کرمانشاه، مدتی کنار جاده می‌ایستادم تا وسیله‌ای گیر بیاوردم و خودم را به محل کارم برسانم.
ده صالح‌آباد جمعیتی حدود پنج تا شش‌هزار نفر داشت. شمار دانش‌آموزان ما نزدیک به دویست نفری می‌شد، همه‌ی کلاس‌ها را، از اول تا ششم، داشتیم و کلاس اولمان دو شعبه بود، شاید کلاس دوم هم. شش آموزگار دیپلمه‌ی دانشسرا و دو آموزگار قدیمی‌تر که تحصیلاتشان ششم ابتدائی بود به اضافه‌ی مدیر و یک خدمتگزار که او هم بگمانم ششم ابتدائی را خوانده بود، جمع ما را تشکیل می‌داد. بعدها دو آموزگار دیپلمه‌ی دیگر هم بجمع ما اضافه شد که اولی صالح‌آبادی بود و دومی از دوستان دوران دبستان من.
رود «قره چای» که از کناره‌ی ساختمان دبستان می‌گذشت اگرچه فقط به هنگام باران‌های موسمی پر آب بود اما همیشه آبی در آن جریان داشت که صرف کشاورزی می‌شد. اگر اشتباه نکنم حتا خیزینه‌‌ی حمام همگانی ده نیز از این رود تامین می‌شد.
برعکس ده ینگجه که با مردم آن ارتباطی نزدیک برقرار کرده بودم با صالح‌آبادی‌ها اصلن جوش نخوردم. دلیل آن شاید حضور شش نفر همکلاسیِ‌ همکار بود و رابطه‌یِ نزدیکی که با حسین باختری و بافر فاتحی داشتم.
سمت راست من، سمت چپ میرزاخلیل مظاهری
وضع در ینگجه فرق می‌کرد. من و جواد، اولین آموزگاران دولتی اعزامی به ده بودیم. دبستان، نوبنیاد بود و هنوز اداره‌ی فرهنگ نرسیده‌بود نامی برای آن انتخاب کند. پیش از ما، مکتب‌خانه‌ای در آنجا برپا بود که توسط میرزا خلیل مظاهری از اهالی ده مریانج اداره می‌شد 
جواد شاه‌طاهری، ملای سابق را نگه‌داشته بود تا هم کمک‌ او باشد و هم نان او را باصطلاح سنگ نکند. این کار عاقلانه‌ی او سبب شده بود تا میرزا خلیلِِ آشنا با مردم ده، با ما و در کنار ما باقی بماند.
از دیگر سو، پدر جواد کارمند تنها بیمارستان دولتی همدان بود و بیشتر اهالی ینگجه که مراجع او بودند، به جواد به چشم آشنا نگاه می‌کردند. رفت‌و‌آمد با دوچرخه و فارسی صحبت کردن اهالی ده، سببی دیگری بود تا ما ده و اطرافش را بیشتر به بینیم و بشناسیم و با مردم هم براحتی ارتباط برقرار کنیم.
کار عمده‌‌ی مردم ده باغداری و کشاورزی بود. در زمستان بیشتر جوانان کار چندانی نداشتند. مالکیت هم ده از نوع "خرده مالکی" بود یعنی زمین ده متعلق به خود اهالی بود نه در ملکیت یک مالک بزرگ. کارگران کشاورزی را "خوش‌نشین" می‌خواندند. آنان اگرچه ساکن ده بودند اما سهمی از اراضی کشاورزی نداشتند. باغ‌های انگور و مزارع گل گلاب ینگجه شهرت داشت. در واقع ینگجه مرکز تولید گل گلاب شهر همدان بود. دو کاریز پر آب جاری در ده، مزارع آنان را آبیاری می‌کرد و از آب الوند هم سهمی داشتند.
همه‌ی این اوضاع و رابطه‌ها، افزون بر تازه‌وارد بودن ما دو جوانی شهری تحصیل‌کرده، با در کنار داشتن ملای قدیمی ده که خوش‌اخلاق و بذله‌گو بود و نوحه‌خوانی نیز می‌کرد، سبب شده بود تا هر روزه برخی از جوانان نسبتن مرفه ده که نه کاری داشتند نه جائی برای رفتن، بدیدار ما بیایند، در کنار  فرزندان خود یا فامیل سر کلاس درس بنشینند و ناظر و حتا کمک تدریس ما باشند. ما هم مخالفتی با حضور آنها نداشتیم که هم کمکی بودند برای تنهائی ما و هم مُبلّغی برای آینده‌ی دبستان. بدلیل نداشتن آموزگار کافی، دانش‌آموزان کلاس‌های اول تا سوم را من داشتم و چهارم تا ششم را جواد تدریس می‌کرد. روش تدریس ما همان روش مرسوم در مکتب‌خانه‌ها بود. باین شکل که از دانش‌آموزان کلاس بالاتر کمک می‌گرفتیم تا زمانی‌که ما با گروه دیگری مشغول بودیم آنان پاسخ پرسش‌های دانش‌آموزان کلاس پائین‌تر بدهند.
اما با مردم صالح‌آباد نتوانستم چنین رابطه‌ای برقرار کنم. شاید هم نیازی به چنین رابطه‌ای نبود که بیشتر همکارانم، دوستان زمان تحصیلم بودند. دبستان هم قدیمی بود و حضور ما برای مردم تازه‌گی نداشت. زبان محاوره‌ایمان هم یکی نبود. از همین‌رو اطلاع زیادی از وضع کشاورزی و زنده گی مردم ده ندارم. اما می‌دانم که علاوه بر اشتغال مردم به کشاورزی و دامداری، صالح‌آبادی‌ها بازرگانان خوبی بودند. موقعیت خاص صالح‌آباد «نزدیکی به همدان، بیجار و سنندج این امکان را برای آنان فراهم کرده بود تا بازرگانی پر رونقی داشته باشند. صالح‌آباد یکی از مراکز صدور روغن حیوانی بود و بازرگانان ثروتمندی داشت.
ازراست به چپ: من و شاه‌طاهری
از نظر اجتماعی، آن‌روزها صالح‌آباد بدو بخش کُرد و ترک تقسیم شده بود. ترکها اکثریت را داشتند و شیعی مذهب بودند و تجارت شهر در دست آنان بود. کردها از پیروان گروه حق "علی الهی‌ها"بودند. ترکهای شیعه میانه‌ی چندان خوبی با آنها که مردمانی فقیر، بی‌آزار و مهربان بودند، نداشتند. منطقه کردها نام خاصی داشت که گذر زمان آن را از ذهنم زدوه‌ است.
یکی از روزهای شنبه به مدرسه که رسیدیم، آب سراسر دبستان را گرفته بود و بچه‌ها، مدیر، دیگر آموزگاران و عده‌ی زیادی از مردم ده در بیرون اجتماع کرده‌بودند. بعد خبردار شدیم که کلاس چهارم یکجا طعمه‌ی سیل شده‌‌است. اما چون سیل در شب تعطیلی آمده بود، خوشبختانه صدمه‌ی جانی نداشت.
این حادثه به مدیر ما این امکان را داد تا فشار بیشتری روی بزرگان ده برای اهدای زمینی جهت ساختن دبستانی بزرگتر و مجهزتر در مرکز ده بیاورد. نهایت زمین مناسبی در میانه‌ی ده به مدرسه واگذار شد و بنای ساختمان تازه‌ای با همیاری مردم و کمک‌هزینه دولتی آغاز گردید.
اما یادم نمی‌اید که حسین کمکی سیستماتیک در یادگیری زبان عربی یا انگلیسی از من گرفت یا نه. شاید گاهی معنای لغتی را پرسید یا در مورد صرف‌ونحو عربی یا انگلیسی سوالی کرده باشد. اما یادم هست که در آن اتاق نه مترمربعی با سه تخت‌خواب، چراغ کم‌سویِ نفتی، وجود سه انسان با علاقه‌مندی‌های ناهم‌گن، بی‌حوصله‌گی حاصل از زنده‌گی در محیطی بدون هر گونه امکان تفریحی، فضایی برای مطالعه‌ی جدی، ایجاد نمی‌کرد. آنگاه که حسین بما نپیوسته بود، خودم پس از به رختخواب رفتن مجید، چراغ نفتی دیواری‌مان را به میخی که کناره‌ی تختم بدیوار کوبیده بودم، می‌آویختم، تا نور چراغ مانع خواب هم‌اتاقی‌ام نشود. سپس روی زمین می‌نشستم و تا پاسی از شب به خواندن مشغول می‌شدم تا خواب بر چشمانم پیروز می‌شد. با پیوستن حسین بجمع ما، این امکان هم از من گرفته شد چون دیگر جای دنجی در اتاق باقی نبود. یک زیلوی نخی و قالیچه‌‌ای دومتری، محل نشینمان را می‌پوشاند. آشپزخانه‌مان چراغ نفتی سه فتیله‌ای بود که توی همان اتاق قرار داشت و وسیله‌ی گرم‌کردن اتاق بخاری نفت‌سوزی بود که از مدرسه بعاریه گرفته بودیم.
با این وجود روابط خوبی بین ما سه نفر حاکم بود و تا باهم بودیم اختلافی بین ما پیش نیامد.  اما طولی نکشید که صمیمتی میان من و حسین برقرار شد. بیشتر وقت‌ها با هم بودیم. من با دوستان او آشنا شدم و او بجمع دوستان من پیوست. با اعضای خانواده‌ی هم آشنا شدیم. فرهنگ خانواده‌ی او با خانواده‌ی من تفاوتی فاحش داشت. اگرچه مادرش چادری بود اما محرم و نامحرم نداشت. همیشه در جمع ما بود. پدرش کارمند اداره‌ی دارائی بود. خواهر کوچکش به دبستان می‌رفت. من و حسین همه جا با هم بودیم مگر روزهایی که من بکوه می‌رفتم. حسین نه اهل کوه بود و نه با سیاست کاری داشت. او بارها از تنها برادرش که مهندس شرکت نفت و ساکن آبادان بود، برای من گفته بود. من که از کودکی داستان‌های بسیاری از آبادان، پالایشگاه، وفور اجناس لوکس خارجی، خانه‌های شرکتی، باشگاه‌ها، نخل، شط‌العرب، لنچ و ... شنیده‌ بودم، ناخواسته و ندیده عاشق آبادان شده بودم. روزی حسین گفت:
ممد! تو با باقر میانه‌ی خوبی داری. بیا و موافقت او نو جلب کن تا یک‌هفته‌ای "جیم" شیم بریم آبادان. هم سری به منصور بزنیم. هم تو آبادان را به بینی! از بچا می‌خوایم که جامانو پُر کنن تا به دانش‌آموزا هم صدمه‌ای نخوره. موافقی؟
موضوع را با باقر مطرح کردم. مدیر با خواهش من موافقت کرد. خودش بخشی از ساعات مرا به عهده گرفت و بقیه‌ی دوستان هم قول دادند که کلاس من و حسین را بی‌معلم نگذارند.  
اوایل بهار ۱۳۳۹بود. از همدان تا درود را با اتوبوس رفتیم و از آن‌جا با راه‌آهن راهی خرمشهر شدیم. همه چیز برای من تازه‌گی داشت، سفر با قطار که اولین بارم بود، تونل‌های بین‌راه، لرستان و نهایت خوزستان و نخل‌های خرمای سر به آسمان کشیده آن.

3 نظرات:

نق نقو در

این خاطرات شیرینت مرا به یاد یکی از ترانه های منوچهر می اندازد که می خواند:
ای خاطره های رنگ و وارنگ بدرود
ای کوچه ی سالخورده و تنگ بدرود
ای نوشته های روی دیوار بدرود
ای خنده و گریه های بسیار بدرود

Afshan Tarighat در

نوشته‌های این شماره، تصویر بسیار گویاتری از وضع روستا، مردم آن، مناسبات شما و نحوه‌ی تلقی آن روز شما می‌دهد. این کار اگر چه ظاهراً زیر عنوان خاطره‌نویسی می‌آید اما می‌تواند به عنوان تک‌نگاری از روستاهایی که انسان با آن ها سر و کار داشته، تلقی شود. به اعتقاد من، جدی گرفتن این خاطره‌ها و بررسی دور از حُب و بغضی که انسان از پدیده‌های انسانی و اجتماعی انجام می‌دهد، دارای ارزش، اعتبار و احترام‌است. جا دارد که شما در این زمینه‌ها، اعماق ذهن خود را بکاوید و نکاتی را که خصوصی و شخصی تلقی نمی‌شود(چه در رابطه با خودتان و چه در رابطه با دیگران) در اختیار خوانندگان قراردهید. جالب آنست که انسان، حتی به سرنوشت آن همکاران دیگر نیز علاقه‌مند می‌شود که چه کردند و چه شدند. می‌دانم که مرز بین خصوصی نویسی و عمومی نویسی، گاه به اندازه‌ی سر سوزنی‌است. اما همین که انسان بدان‌ها واقف باشد، در عمل تلاش می‌کند که این مرز را نگاه دارد. برای من خواننده، مثلاً جالب است بدانم که شما در پرتو آن چراغ نفتی، چه کتاب‌هایی می‌خواندید که در آن روزگاران، شما را به خود می‌کشید؟ یا همین پدیده‌ی جیم‌شدن که مدیر مدرسه، چنین خطری را به خود می‌خرد و به شما اجازه می‌دهد که یک هفته به سفر بروید، نکته‌ی رفتاری و فرهنگی جالبی است. اگر از اداره‌ی آموزش و پرورش، شما را احضار می‌کردند و یا بازرسی بدان جا می‌آمد، چه جوابی می‌بایست داد؟ قطعاً این رویدادها، قبل از آن که سفر در زمان باشد، سفر به درون انسان است. و همین سفر است که به شما با ارزیابی‌های جدید، اندیشه‌های دیگری نیز القاء می‌کند و به من و من‌های خواننده نیز می آموزاند. عکس‌ها نیز همیشه کامل‌کنندگان و شاهدان عینی هستند. اگر از آن روستاها، عکسی دارید، گذاشتنش بهتر از نگذاشتن آن‌هاست.

میتینگ انلاین در

ان روزهای ابادان باید جالب بوده باشد.
لطفا اپلود عکس ها را عوض کنید
نمیتوانم آنها را ببینم.
ممنونم.

ارسال یک نظر