۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه

ویگن

با وارد شدنم به آپارتمان همسرم گفت:
دوستت مَرد!
پرسیدم:
کدام؟
جوابش ویگن بود.  با ویگن هرگز رابطه‌ی دوستی نداشته‌ام اما سخت دوستش می‌داشتم، هم خواندنش را و هم منش‌اش را.
شنیدن خبر مرگش، مرا به آن دورها برد، به دوران جوانی‌ام. رفته بودیم آبادان. من و حسین باختری. میهمان برادرش بودیم که مهندس شرکت نفت بود. روز و روزگار خوبی داشت و همسری مهربان و زیبا با پسر و دختری. ساکن بوارده‌ی جنوبی بودند. اولین بارم بود که آبادان را می‌دیدم.
روزی منصور از کار که برگشت گفت:
ویگن شب جمعه در باشگاه قایق‌رانان اهواز کنسرت دارد. باجناقم همه را میهمان کرده است.
روزموعود راهی اهواز شدیم. باشگاه غلغله بود و شمار همدانی‌ها هم بسیار. دورهم جمع شدیم. من، حسین و سیروس عزیزی که برادرزن منصور لود و اهوازی. سیروس هم از موسیقی سررشته‌ئی داشت و هم بلد ما درآن شهر و محیط ناآشنا بود. بزرگترها را به حال خویش وا نهادیم وبه خویش پرداختیم.
ویگن چند ترانه خواند، یادم نیست. خسته شده بود، مردم دست بردار نبودند. مرتب کف می‌زدند، او باز‌گشت و دوباره ترانه‌ای ‌خواند. چند بار این کار تکرار شد. آخرین بار که برگشت گفت:
خسته‌ شده‌ام، عذر می‌خوام! دیگه نمی‌کشم. اجازه بدید برم!
من کـه سرم گرم شده بود، جلو رفتم و گفتم:
همدانی‌ها با معرفن. به خاطر هم‌شهریات باخوان.
او هم گفت:
چشم! برای تو همشهری جوانم می‌خونم.
این اولین و آخرین دیدار من بود با ویگن بود.
به عقب‌تر بر می‌گردم، آن گا‌ه که تازه کشفش کرده بودم. به روزهائی که اگر
۳۵ ریالی در جیبم بود به فروشگاه صابری می‌رفتم و صفحه‌ئی از ویگن می‌خریدم. به یاد محمدعلی منوریان می‌افتم. او هم عاشق صدای ویگن بود. ممدلی کجا رفت و چه بسرش آمد؟ اوه ... سال‌یانی است از او  بی‌خبرم.
منوریان هم آموزگار بود و بچه محل و جند سالی بزرگتر. اگر ویگن آهنگ تازه‌ای می‌خواند، فوری خبرش را بمن می‌داد.
به خودم باز می‌آیم. کامپیوترم را روشن می‌کنم. ولی چشمانم نمی‌بیند. پیش چشم پزشگ بوده‌ام. قطره‌ی آتروپین کار خودش را کرده است. همه چیز را تیره و تار است. ویگن می‌خواند.
روی تخت‌خوابم دراز می‌کشم. دل و جانم را به ویگن می‌سپارم:
با نغمه‌های کاروان
از ره رسیده ساربان
آزرده دل، از دیدن‌اش
دروازه و دروازه بان
دل داده در شبِ سفر
خیال ره که تاسحر.
احساس می‌کنم که از او جدا می‌شوم. گوئیا این چشمان من است که در  پی او تا آن سر دریاها دوان است.
به این می‌اندیشم که چرا سلطان جاز ایران، پس از آن همه سال خواندن، اندوخته‌ای نداشت تا هزینه‌ی بیماری‌اش کند.
گرچه دوستاران‌اش همتی کردند و بیاری‌اش شتافتد. او ادامه می دهد:
در این سفر بهر کجا سفر نمود
دو چشم او به روزن کجاوه بود.
و دو چشمان ویگن نیز هیمشه به یاد وطنش بود. بیاد اجرای کنسرتش می افتم در شر هوفش سوئد، در سال‌های آخر  
۱۹۷۰میلادی که به روایت دخترم :
تا پا روی صحنه گذاشت پرسیده بود:
از همشهری‌های من هم میان شما هست؟
و دخترم گفته بود:
بله! پدر من همدانی است و شما را هم بسیار دوست می‌دارد.
کُنَد دل ای خدا خدا!
که چون شوم ازو جدا؟
فردا جدائی می‌رسد
آخر به پیایان این سفر
آن مه ندارد بعد ازین
با ساربان کاری دگر!
ویگن دیروز به سفر خویش یایان داد. او هم رفت و دیگر برای ما نخواهد خواند. اما ما چی؟ نسلی که با صدای آسمانی او از خواب بر می‌خاست و با ترانه‌ئی از او به خواب می‌رفت.
به خواب ای دختر نازم!
به روی سینه‌ی بازم.
و این سؤال آزارم می‌دهد. آیا مائیم که به او مدیونیم؟
و بیاد گفته‌ی استاد بزرگوار فردوسی توسی می‌افتم که فرمود:
تفو بر تو ای چرخ گردون، تفو!

۱۹ آبان ۱۳۸۹ خورشیدی
یوله سوئد