۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

بیاد و با یاد دوست، بخش چهارم


در نبود ما اتفاقی در مدرسه نیفتاده بود. اما مدیر مدرسه مدعی بود خبر سفر ما به آبادان بگوش نماینده‌ی فرهنگ رسیده و او را در این مورد، بازخواست کرده‌است ولی مدیر منکر قضایا شده و موضوع را تکذیب کرده‌است.
سال‌ تحصیلی به پایان رسید. حسین داوطلبانه در امتحانات ششم ادبی شرکت کرد. در دو یا سه ماده تجدیدی آورد، شهریور مواد تجدیدی را گذراند و به گفته‌ی خودش با معدل "ناپلئونی" قبول شد.
همان تابستان منصور و خانواده‌اش، احمد، سیروس و مادرشان به همراه هوشنگ، جوان‌ترین فرزند خانواده به همدان آمدند. هوشنگ کلاس هشتم بود و تعدادی تجدیدی داشت. منصور در ریاضیات کمک ا‌ش کرد و من در عربی و ادبیات. گاهی او بخانه‌ی ما می‌آمد و زمانی من بخانه‌ی آنها. منصور و خانواده‌اش، بیشتر یا با دوستانشان بودند یا در راه میان تهران، شمال و کرمانشاه در رفت‌وآمد. پس از اتمام مرخصی به آبادان برگشتند. . احمد هم بیش از چندروزی پیش ما نماند، رفت تا تدارک سفر را فراهم کند. بعد مدتی سیروس هم راهی تهران شد. هوشنگ که تنها مانده بود، بیشتر همراه من و حسین بود و از این رو علی‌رغم خردسالی‌اش با ما صمیمی‌تر شد.
طولی نکشید که حسین خبر مرگ احمد را آورد. شوربختانه اتومبیل حامل او و دوست در مسیر سوریه دچار تصادف شده بود و هر دو از بین رفتند.
در این میان، من موتورسیکلت دست‌ دومی به اقساط خریدم. علاوه بر عشق به موتورسواری، فکر کرده‌بودم اگر بخواهم در رشته‌ی طبیعی ادامه‌ی تحصیل دهم باید در کلاس‌های شبانه شرکت کنم. با داشتن موتورسیکلت دیگر نیازی به سکونت در ده نبود. مانند خداکرمی، همکار دیگرمان قصد داشتم صبح‌ها به ده رفته و عصر برگردم.
اواخر شهریور برای گرفتن حکم تازه به اداره‌ی فرهنگ بهار مراجعه کردم. با کمال تعجب متوجه شدم که محل کار‌م، عوض شده است. علت را پرسیدم اما جواب صریحی نگرفتم. نهایت یکی از کارمندان   گفت فکر می‌کند دلیل انتقال من از صالح‌آباد نارضائی مدیر از نحوه‌‌ی خدمتی من باشد. در آن حال کاری از من ساخته نبود. به متصدی کارگزینی گفتم:
من حکم را اجرا می‌کنم اما مطمئن باش کاری خواهم کرد که بانیان این کار از کرده‌ی خودشان پشیمان شوند.
ده زاعه در کناره‌ی سه‌راهی کرمانشاه، سنندج، همدان قرار دارد و رفت‌‌وآمد به آنجا در مقایسه‌ با صالح‌آباد، راحت‌تر بود.علت مخالفت من با انتقال‌ام به آنجا عصبانیت از کلکی بود که بمن زده‌بودند. می‌دانستم یکی از  هم‌دوره‌ای‌های‌ام آموزگار آن‌جا است. اول مهر با دل‌خوری تمام بمدرسه رفتم. مدیر مدرسه نبود. مدرسه در قلعه‌ی ده قرار داشت و به عباس خاک‌باز هم همان‌جا یک یا دو داده‌بودند  که با مادرش زنده‌گی می‌کرد. می‌دانستم مدیر از خان‌زاده‌ها است و آب و عقاری دارد و کمتر دل بکار مدرسه می‌دهد و بیشتر وقت اداری خود را صرف رسیده‌گی به امور ده خویش می‌‌کند. چند روزی که گذشت متوجه صحت شایعه شدم و فکر کردم می‌شود کم‌کاری مدیر مدرسه را مبدل به حربه‌ا‌ی علیه رئیسی که مرا به بهانه‌ی "جیم شدن" هفت روز از مدرسه، به زاغه تبعید نموده، کرد. آن روزها مدرسه‌ها دو سره بود، سه زنگ صبح و دو زنگ بعد از ظهر. یک ساعت نیم وقت ناهار داشتیم. من با استفاده از فرصت ناهار، بیشتر روزها برای پیگیری‌ کارم راهی بهار می‌شدم و جنگ و دعوا که چرا کار مرا درست نمی‌کنید؟ یک روز رئیس مرا خواست و با لحن تندی گفت:
چرا بدون اجازه محل خدمتت را ترک می‌کنی؟
پرسیدم:
کی، کجا و کدام روز؟
با همان لحن تند گفت:
همین الان بجای اینکه سرِ کارت باشی، کلاس‌ات ترک کرده و مزاحم کار کارمندان من شده‌ای!
گفتم:
آقای رئیس! الان وقت ناهار است. بچه‌ها هم رفته‌اند خانه. مطئمن باشید من ساعت یک سر کلاس‌ام حاضر خواهم بود اما مدیر انتخابی شما هیچوقت مدرسه نیست. تا مرا بصالح‌آباد برنگردانید من هر روزه اینجا خواهم بود. روزهای غیبت مدیر را هم در دفتر حضور و غیاب ثبت خواهم کرد.
بدون اینکه منتظر جواب او شوم، نگاهی به ساعتم کرده و از اتاق خارج شدم.
دو سه روز بعد مدیر که نسبت دوری هم با من داشت پیشم آمد و با گلایه گفت که آقای مومنی از تو  ناراضی هستند و از من خواسته‌اند گزارش غیبت ترا بکنم. من نمی‌خواهم خجالت‌زده‌ی فلانی‌شوم.
گفتم:
حتمن این‌کار را بکن ولی یادت باشد که من تمام روزهائی را که تو سر کار نیامده‌ای نوشته‌ام. اگر تو با مومنی آشنائی، من هم بی‌کس و کار نیستم. حتمن این قضیه را در همدان تعقیب خواهم خواهم کرد. تا بامروز که غیبتی نداشته‌ام اما از امروز اگر تو یکروز نیایی من دو روز نخواهم آمد. یک خط قرمز دور اسم خودت بکش دو تا دور اسم من. تهدید بی‌تهدید!
مدیر مدتی مرتب بمدرسه ‌آمد. یکروز شنیدم که با مستخدم مدرسه به ترکی درد دل می‌کند که تمام کارهایم مانده و به هیچ‌کاری نمی‌رسم. فکر کردم یک معلم اضافه بگیرم که کمکم باشه، ولی موی دماغم شد. عجب گرفتار شدم.
مستخدم گفت:
این که کاری نداره! اگر نیامدگزارش کارش به آقای مومنی بکن تا ادبش کنه.
در جواب مستخدم گفت:
کرده‌ام و مومنی هم می‌داند اما هفته‌ی پیش که باو تذکر دادم مداد قرمز را برداشت و بمن گفت با این مداد یک دایره دور اسم من بکش یک دایره دور اسم خودت.

فهمیدم که کار دارد درست می‌شود. مدتی طول نکشید که مجید بود یا حسین خبر آورد که باقر گفته‌است اگر ممد میل داره به صالح‌اباد برگرده من حرفی ندارم. و با دله دزدی‌های دیگران هم کاری ندارم. منتها نفت بخاری کلاس مرا نمی‌توانی کم بدی. حالا هم کاری بمدرسه تازه ندارم. اگر تو نخوری، مدیری دیگری می‌خوره. من که نمی‌خام مدیر مدرسه شم. ولی یادت باشه که زرنگی زیادی جان‌مرگی میاره!
پس از دو هاهی جنگ و دعوا به صالح‌آباد برگشتم.

4 نظرات:

یاسمن در

عمو جان خوب هستید؟ نمیدونم چرا از مرگ با تصادف انقدر دلم میگیره...

Afshan Tarighat در

ماجرای معلمی شما در روستاهای ایران و روابطی که با همکاران، مدیران و رئیس آموزش و پرورش داشته‌اید، به داستان تلخ و شیرینی شباهت دارد که انگار هزاران سال از آن فاصله گرفته‌ایم. اما این فاصله‌گرفتن، مانع از آن نیست که این ماجراها، درس‌آموزی خویش را برای خواننده از دست بدهد. یکی از نکاتی که در این ماجراها و از سوی افراد گوناگون برجسته می‌شود، مسؤلیت‌ناپذیری برای کاری است که انسان مسؤلیت حقوقی و اجتماعی آن را پذیرفته‌است و پدیده‌ی دیگر، خصلت بیرون کشیدن گلیم خویش از جویبار زندگی و فاتحه خواندن به آن دیگرانی که در حوزه‌ای مسؤلیت فرد، به امان خدا رها شده‌اند. «بیچاره»‌ی مدیر، قبل از آن که به فکر بچه‌های مردم باشد، در اندیشه‌ی کارهای خصوصی خویش‌است. رئیس آموزش و پرورش، انگار رئیس بقالی‌است و با چانه‌زدن‌های این یا آن مدیر و یا روابط دوستانه‌ای که با آن و این دارد، به سادگی، بر سرنوشت این یا آن شخص، قلم می‌کشد بی‌آن که اندکی شعور، عاقبت‌اندیشی و مدیریت انسان محوری در آن وجود داشته‌باشد.
توضیح:
لطفاً این توضیح را بعد از خواندن، حذف‌کنید. در بخش اول و بخش سوم، دوتا عکس را تکراری گذاشته‌اید. البته این کار عیبی ندارد. اما در زیر عکس‌ها، توضیحی که داده‌اید، با هم جور در نمی‌آید. در یک جا از همان عکس، شما در سمت راست توصیف شده‌اید و در جای دیگر، در سمت چپ.

Jobove - Reus در

very good blog, congratulations
regard from Reus Catalonia
thank you

ناشناس در

سلام

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

من آدمی به چنین خلق و خوی و روش

ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت

سعدی هرمز ممیزی

ارسال یک نظر