۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

ورود به سوئد، بخش پنجم

دوران اقامت در هلله فوش‌نس به پایان رسید و تا آنجا که بیاد دارم، بیشترینمان را با قطار روانه‌ی کمپ موقت شهر سِوْخو Sävsjö کردند. عصر بود که به آنجا رسیدیم.
با ورود ما، ایرانیان مقیم کمپ دورمان حلقه زدند. کمپ باغ بسیار بزرگی بود. در میانه‌ی باغ مرد جوانی با لهجه‌ی خالص آبادانی کسی را صدا می‌کرد. بسوی صدا برگشتم. مرد جوان دست راست پانسمان شده‌اش را بگردنش آویحته بود. با همراهانش بسوی ما آمد باز هم اطلاعات، باز هم تقسیم اتاق. اتاقی با چهار تخت سهمیه‌ی ما شد در آن عمارت چوبی تو در تو که می‌گفتند بزرگترین ساختمان چوبی اروپاست. سرهنگ و مرد متفکر و یک خانواده‌ی دیگر در ویلایی دور از ما، جا گرفتند. چهار ماهی در آنجا ماندگار شدیم، چهار ماه پر از اضطراب، دوستی‌های تازه، روابطی نو با انسان‌هایی نو و پر از تجربه و درد. ساکنان این کمپ را ایرانیان و شیلیائی‌ها تشکیل می‌دادند.

یکماهی از شبی که خانواده‌ی من بدو بخش نامساوی تقسیم شده بود، «دو نفر بازمانده و چهار نفر پناهنده» می‌گذشت. من هنوز موفق به تماس تلفنی با ایران نشده‌بودم. در سرسرای ساختمان در اندر دشتِ کمپ، تلفنی از همان نوع یک کرونی‌ها بود.با تهیه تعدادی یک کرونی، سراغ دستگاه تلفن عمومی را از خانم جوانی گرفتم. او گفت بهتر است راهی مرکز شهر شوم که در Pressbyrå «پِرِس بیرو»ی آنجا تلفنی هست که سکه‌ی پنج کرونی را قبول می‌کند. راه را نشانم داد و تاکید کرد که بیش از ربع ساعتی نیست. بشهر رفتم، به همان نشانی که داده بود اما دستگاه تلفنی نیافتم. دیر وقت بود و هوا رو بتاریکی می‌رفت.افرادی معدودی در آن حوالی بودند که همه‌گی لولِ لول، بودند. از هر که پرسیدم آیا انگلیسی صحبت می‌کند، نع بلند بالایی تحویل گرفتم.
نهایت جوانی مرا فهمید و تا محل تلفن همه‌گانی همراهی‌ام کرد. اما تلفن از نوع همان تلفن‌‌های لعنتی بود که در کمپ هم وجود داشت. تلاشم بی‌ثمر ماند. راه کمپ در پیش گرفتم اما بکدام جهت؟ نه آدرسی داشتم و نه نام محل سکونتمان را می‌دانستم. براحتی گم شدم. هوا سرد بود، برف کمی روی زمین نشسته بود و کوچه خیابان تهی از مردم. دختر دخترکی، سوار بر چرخ پیدایش شدم، صدایش زدم اما او، با شنیدن صدای من روی رکاب رفت و با تمام نیرویش رکاب زد تا از نظرم دور شد. نگران بچه‌ها بودم. راهم را نمی‌توانستم. تصمیم گرفتم به مرکز شهر بر گردم که مرد میان سالی از دور و در جهت مقابل من نمایان شد. ظاهری آراسته داشت با کیفی بدست. با آنانی که در میانه‌ی میدان دیده بودم، تفاوتی فاحش داشت. به استقبالش رفتم، سلامی کردم و پرسیدم آیا انگلیسی صحبت می‌کند. پاسخش مثبت بود. سراغ کمپ را گرفتم که نمی‌شناخت. در عوض به سوئی اشاره کرد و گفت:
محل کار من در شهر دیگری است. شب‌ها به خانه برمی‌گردم و از این‌رو زیاد از ماجراهایی که در شهر می‌گذرد، خبری ندارم. بعد با دستش بسوئی اشاره کرد و گفت:
اما بارها تعداد زیادی خارجی را در آن حوالی دیده‌ام. فکر کنم اگر همین خیابان را ادامه دهی به آنجا خواهی رسید. برو جلوتر و سوال کن.
پرسیدم:
از کی؟ کسی توی شهر نیست. خواستم از دختری راه را بپرسم، دخترک ترسید و فرار را بر قرار ترجیح داد.
از هم جدا شدیم. کمی دورتر، دو جوان در حال دو، از خیابان پهلویی ظاهر شدند. چهره‌شان نشان از خارجی‌تبار بودنشان می‌داد و گفت‌وگوی بریده بریده شان به زبان سوئدی نوری در دل من تاباند. با خودم گفتم که این دو را نباید از دست بدهم. بخصوص که یکی از آندو ایرانی می‌نمود و دیگر لهجه‌ای اسپانیلوی داشت. دنبالشان کردم تا به کمپ رسیدم.
هر سه بچه‌ها در کنار سه تفگندار و چند جوان آشنای دیگر، نگران در انتظار ورود بابا بودند. بچه‌ها دوره‌ام کردند. هرسه سراغ مادرشان را گرفتند. خبر شادی آوری برای آنان نداشتم.

پی‌نوشت
در بخش‌های پیشین به اشتباه نوشته بودم که سرهنگ در هلله فونش از ما جدا شد. او مدتی در سوخو نیز با ما بود و با همان آقای متفکر و خانواده‌ی دیگری ویلایی را تقسیم می‌کردند.

4 نظرات:

Afshan Tarighat در

آقای افراسیابی عزیز
چرا خاطرات ورود شما به سوئد در وبلاگتان، ترتیب خود را از دست داده‌است؟ برای آنان که نخستین بار با آن آشنا می‌شوند، جا دارد که ترتیبی داشته باشد. گذشته از نکاتی که در برخورد با ایرانی ها و مردم سوئد قلمی می‌کنید، اگر نکاتی را از محتوای برخوردهای کلامی شخصیت‌های مختلف، تعریف از این کشور، بدگویی از آن، ذکر خاطره‌هایی که آنان کرده‌اند و به یادشما مانده‌است، همه ارمغان‌های ارزنده و تأمل برانگیزی هستند. طبیعی‌است که در ذکر این خاطره‌هایی که شما نقل می‌کنید، من خواننده، در پی جوهر آن چیزی هستم که شما را پس از ورود به یک کشور خارجی، آرام آرام تبدیل به یک «شما»ی دیگر می‌کند. اگر نه تغییر در ماهیت بلکه تغییر در نحوه‌ی نگرش به انسان، جهان، فرهنگ و سیاست. من در این بخش، دوستدار مطالب تفصیلی بیشتری از شما هستم. به قول مردی اندیشمند:«ما همه آموزگاران بی‌نام و نشان یکدیگریم.» حتی با رفتار بد خود نیز، حس و حالی را در انسان‌ها برمی‌انگیزیم که آنان را ناخواسته، به دنبال پدیده‌های بهتر سوق می‌دهیم. نمی‌توان از «بد»‌ها متشکر بود اما زندگی، آمیزه‌ای از همین گوناگونی‌هاست.

عمو اروند در

سرکار خانم طریقت!
شوربختانه در اثر اشتباهی، پنج پست از نوشته‌هایم را ناخواسته حذف کردم. امکان بازگشت آنها نبود. بخشهای یک تا سه «ورود به سوئد» را در هم ادغام کردم و در یک پست نوشتم. دو پستی را که زیر عنوان"داستان مهاجرت" نوشته بودم، پیش از این پست گذاشتم. برای تمام نوشته‌های مربوط به ورودم به سوئد، تگ " مهاجرت و مشکلات آن" انتخاب کرده‌ام. لذا اگر ترتیب و ترتبی در نوشته‌ها نیست، تگ آن‌ها مشخص است و قابل دسترس.
اضافه بر این باید بگویم که نوشته‌های من نمی‌تواند مسلسل باشد. گاه موضوع تازه‌ای به ذهنم می‌رسید که باید قلمی شود و گاه حوصله و تحمل بازگویی رنج‌های وارده را ندارم و الزامن بخود، استراحتی می‌دهم.
از این همه توجه و راهنمایی‌های شما سپاسگزارم.

میتینگ در

درود
استاد عزیز خسته نباشید. آخر این سفرنامه ها خودم باید یک کاری کنم.

ناشناس در

سلام محمد جان

یکبار در مونیخ ماشینم را گم کردم و تا صبح دنبالش گشتم البته سرانجام موفق شدم پیدایش کنم هرمز

ارسال یک نظر