ورود به سوئد، بخش چهار
سه تفنگدار به هنگام خداحافظی از من دعوت کردند که پس از خوردن شام و خوابیدن بچهها به آپارتمان آنان روم. من هم قبول کردم. حدود ساعت نه شب راهی آپارتمان آنها شدم. درهای ورودی کلیهی آپارتمانها قفل بود و همهی چراغها خاموش. به آپارتمان خودمان برگشتم. در ققل شده بود. من هم کلیدی همراه نداشتم. به هر پنجرهای ضربهای زدم، جوابی نشنیدم. هوا سرد بود و من تیشرتی بیش بتن داشتم. مدتی ساختمان را دور زدم. دندانهایم از سرما بهم میخورد. ناگهان چشمم به پنجرهی زیرزمینی افتاد که خوب بسته نشده بود. هرچه با دست فشارش دادم، باز نشد. ناچار از پاهایم کمک گرفتم. صدای شکستن گیرهای بگوشم رسید. چیزهایی که پنجره بودند به زمین ریخت و پنجره باز شد. مدتی صبر کردم. واکنشی از درون دیده نشد. بداخل رفتم. کسی آنجا نبود. پنجره را بستم، اشیاء افتاده روی زمین افتاده را در کور سوی چراغهای بیرون جمع کردم و سر جایشان گذاشتم. جرئت چراغ روشن کردن را نداشتم. آهسته وارد راهروی توی در توی زیر زمین شدم.از پلهها بالا رفتم. مواظب بودم مبادا، دری پشت سرم ققل شود. آپارتمان خودمان را یافتم و یک راست وارد رختخوابم شدم.
صبح که داستان را برای دوستان تعریف کردم، فهمیدم درهای ساختمانهای استیجاری، سر ساعت نه شب، خودکار قفل میشود.
داستان را توسط مترجم برای کورت تعریف کردم. گفت باید به پلیس یا شرکت تاکسیرانی زنگ میزدی که بیایند و کمکت کنند.کار تو نوعی ورود غیرمجاز به حوزه تملک دیگری تلقی میشود.
گفتم:
میدانم. ولی من اولن از کجا باید میدانستم که پلیس و شرکت تاکسیرانی اینچنینکارهایی هم انجام میدهند. در جلسهی اطلاعات نه کسی حرف از قفل شدن درها پس از ساعت نه شب را زد و نه از وطیفهی پلیس و شرکت تاکسیرانی.
بعدش من نه پولی همراهم بود و نه در این حوالی تلفنی هست.
کورت لبخندی زد و رفت.
به ادامهی داستان برگردیم:
روز مصاحبه فرا رسید. کورت ما را به ادارهی پلیس شهر فِلِن برد. فضای بیرونی ادارهی پلیس مرا به یاد فضای تقاطع خیابان کارگر و بلوار کشاورز تهران "چهار راه داس و چکش" انداخت. در آنروزها گویا آنجا محلی امن برای گروههای چپ بود و هواخواهان آن گروهها در آنجا اجتماع میکردند. بازار بحث و تفسیر داغِ داغ بود و هر فردی متخصصی بلامنازع. شعارها هم تند و تیز بود و صد البته تحمل شنیدن دیگری در سطحی پائین.
در و دیوار ساختمانهای اطراف ایستگاه پلیس پر از آگهیهای فارسی زبان بود. آگهی علیه حکومت جمهوری اسلامی ایران، علیه پلیس سوئد، علیه نیروهای وابسته به امپریالیسم، علیه شرق علیه غرب و علیه خودمان. پلیس سوئدی مصاحبهکننده را بازجو خوانده بودند و مصاحبه را با بازجوییهای ساواگ و ساواما برابر دانسته بودند. چندتایی جوان اعلامیه بدست آنجا ایستاده بودند با قیافهای حق بجانب و البته طلبکار. همراههان دور و بر آنها را گرفتند. بعضی تقاضای گفتوگوی خصوصی کردند و با یکی از آنان بگوشهای رفتند تا دور از چشمان نامحرم، موضوعی مطرح کنند. برخی در مقابل جمع سوالاتشان را مطرح کردند.
وارد ادارهی پلیس شدیم. به انتظار نوبت روی نیمکتی در سرسرا نشسته بودیم. جوانی طول و عرض سالن را با گامهای بلند میپیمود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.گاهی میایستاد، تکه کاغذی را از جیبش بیرون میآورد، نگاهی جویا به آن میانداخت، سری به عنوان تایید تکان میداد، تکه کاغذ را در جیبش میگذاشت و به کار خود ادامه میداد. حرکات او مرا بیاد همکلاسیهای "خرخوان"م انداخت که تا لحظهی آخر، جلوی در اتاقی که در آن امتحان شفاهی جریان داشت، دست از جزوه و کتاب برنمیداشتند.
از او سوال کردم که چکار میکند. در پاسخم گفت، مشغول حفظ کردن "کِیسْ"اش میباشد.
کیس؟ چیزی دستگیرم نشد.
عدهای جوان دورتر جمع شده بودند. یکی از آنان پیش ما آمد و از من تاریخ خروج بنیصدر و مسعود رجبی را پرسید. من اطلاعی از تاریخ دقیق خروج آندو نداشتم. در این میان همان آقا با روزنامهی کذایی پیدایش شد. عکس توی روزنامه را به جوانان دور و برش نشان میداد و با اشاره به عکس و تیتر روزنامه صحبتهایی میکرد که بدلیل دوری، من چیزی از آن صحبتها دستگیرم نمیشد. بحثشان داغ شده بود که یکباره جمع را ترک کرد و شتابان پیش من آمد و پرسید:
شما میدانید مجاهدین چه روزی علیه جمهوری اسلامی به خیابانها ریختند؟ مگر نه اینکه ۳۰ تیر بود؟
من که اطلاع دقیقی ازین تاریخ هم نداشتم از او پوزش خواستم. اما او گفت:
بله، همان سی تیر بود، مطمئنم. راهش را کشید و رفت.
در این میان من گیج شده بودم. از بغل دستیام پرسید حالا چه جای بحث فرار بنیصدر و رجوی و اعلام جنگ مجاهدین با جمهوری اسلامی است؟
او گفت:
خب! "کِیسْی که آقا میگه همینه دیگه. حتمن میخوان خودشونو هواداران مجاهدین یا بنیصدر جا بزنن. راستی، کیس خودت چیه؟
من که تا آن لحظه به پردازش داستانی این چنین مجعول، فکر نکرده بودم و جوابی برای او نداشتم. من از او پرسیدم:
تو هم کیسی از این قبیل ارائه کردهای؟
گفت:
من؟ نه بابا مگه بیکارم. سری که درد نمیکنه، نیازی به بستن دستمال بداره. تازه دارم از دست حزباللهیها راحت میشم حالا بیام و خودمو گرفتار گروههای سیاسی کنم؟ نه جانم. من سیاسی نبودهام و نخواهم بود. من از جنگ فرار کردهم. فرار از جنگ خودش دلیل کافی برای گرفتن پناهندهگی بحساب میاد. البته به پلیس گفتم که اصلن میانهی خوبی با دم و دستگاه دولتی هم نداشتهام.
اما مصاحبهی خود من با پلیس بدرازا کشید. خانم پلیس سوال کرد:
اگر در مبارزات مسلحانه علیه دولت هم شرکت کردهای میخواهم نوع اسلحهات را بگویی.
مترجم پس از ترجمهی حرفهای او گفت مثل اینکه میخواد کمکت کنه.
گفتم:
من در تمام عمرم یکبار تیر انداختهام آنهم با تفنگ سرپُر ساچمهای متعلق به زمان ناصرالدین شاه. درختی را نشانه گرفتم که روی آن دست کم پنجاه گنجشک نشسته بود. تیر که شلیک شد، خرمنی از برگ روی زمین ریخت اما گنجشکها همهگی بسلامت گریختند. اسم و مشخصات تفنگ را هم نمیدانم که داستان متعلق بدورهی نوجوانیام میباشد.
خانم پلیس پس از شنیدن ترجمهی حرفهای من، نیشش باز شد و گفت:
پس معلوم میشود که تو اهل چریک بازی و این مسایل نبودهای.
شایع بود که یکی از پلیسها راسیست است و ضدخارجی. حالا همان پلیس نصیب من شده بود. براستی من نفهمیدم که او راسیست بود یا وظیفه شناس. اما بشدت سختگیر بود و هر پناهجویی سروکارش باو افتاده بود، کارش گره خورده بود. البته کار من از اول گره داشت.
زمانی که مسئله بچهها پیش آمد، علیرغم روال معمول خانم پلیس از من دلیل و مدرک اثبات پدری خواست. من گذرنامهای همراه نداشتیم. گذرنامهام قاچاقچی گرفته بود که بعدن برایم بفرستد، کاری که هرگز نکرد. ولی خانم پلیس دست بردار نبود. یادم آمد نیما و شیوا کارت ورزشی باشگاهشان را با با خود آوردهاند. رفتم بیرون. بچهها جلوی یکی از گیشهها منتظر من ایستاده بودند. پلیسی که در آنجا بود از من پرسید:
مصاحبهات خیلی طول کشید. ماریا خیلی سختگیری میکند؟
گفتم:
بله، اینطور فکر میکنم. از من کارت شناسایی بچهها را میخواهد. نمیدانم کارت ورزشی را قبول میکند یا نه؟ بهرحال من مدرک دیگری ندارم.
خانم پلیس در جواب گفت:
عجیب است! کسی از بچههای زیر ۱۸ سال مدرک نمیخواهد. محمد فکر نکنی همهی پلیسهای سوئد مانند ماریا هستند. نه، او خیلی سختگیری میکند. بیشتر ین ما مهربانانهتر با مسایل برخورد میکنیم.
کارتهای ورزشی عکسدار بچهها مورد قبول ماریا واقع شد. خانم پلیس آنچه را نوشته بود، برای من خواند. بعد پرسید:
آیا آنچه نوشتهام همانهایی است که تو گفتهای؟ آنها را تایید میکنی؟ اگر اعتراضی به نوشتههای من داری، اعتراضت را بنویس و امضاء کن!
من از نتیجهی مصاحبه ناراضی بودم. عیب کار را هم میدانستم. پلیس با توجه به زمان ورود ما به فرودگاه آرلاندا، شک برده بود که ما باید از آلمان آمده باشیم.
من به توصیهی قاچاقچی مبداء حرکتم را دوبی گفته بودم، جدای از اینکه ساعت ورود ما به آرلاندا سه روز به تاخیر افتاده بود و من هیچگونه شناسایی از دوبی نداشتم. کیسام را حفظ نکرده بودم.
صبح که داستان را برای دوستان تعریف کردم، فهمیدم درهای ساختمانهای استیجاری، سر ساعت نه شب، خودکار قفل میشود.
داستان را توسط مترجم برای کورت تعریف کردم. گفت باید به پلیس یا شرکت تاکسیرانی زنگ میزدی که بیایند و کمکت کنند.کار تو نوعی ورود غیرمجاز به حوزه تملک دیگری تلقی میشود.
گفتم:
میدانم. ولی من اولن از کجا باید میدانستم که پلیس و شرکت تاکسیرانی اینچنینکارهایی هم انجام میدهند. در جلسهی اطلاعات نه کسی حرف از قفل شدن درها پس از ساعت نه شب را زد و نه از وطیفهی پلیس و شرکت تاکسیرانی.
بعدش من نه پولی همراهم بود و نه در این حوالی تلفنی هست.
کورت لبخندی زد و رفت.
به ادامهی داستان برگردیم:
روز مصاحبه فرا رسید. کورت ما را به ادارهی پلیس شهر فِلِن برد. فضای بیرونی ادارهی پلیس مرا به یاد فضای تقاطع خیابان کارگر و بلوار کشاورز تهران "چهار راه داس و چکش" انداخت. در آنروزها گویا آنجا محلی امن برای گروههای چپ بود و هواخواهان آن گروهها در آنجا اجتماع میکردند. بازار بحث و تفسیر داغِ داغ بود و هر فردی متخصصی بلامنازع. شعارها هم تند و تیز بود و صد البته تحمل شنیدن دیگری در سطحی پائین.
در و دیوار ساختمانهای اطراف ایستگاه پلیس پر از آگهیهای فارسی زبان بود. آگهی علیه حکومت جمهوری اسلامی ایران، علیه پلیس سوئد، علیه نیروهای وابسته به امپریالیسم، علیه شرق علیه غرب و علیه خودمان. پلیس سوئدی مصاحبهکننده را بازجو خوانده بودند و مصاحبه را با بازجوییهای ساواگ و ساواما برابر دانسته بودند. چندتایی جوان اعلامیه بدست آنجا ایستاده بودند با قیافهای حق بجانب و البته طلبکار. همراههان دور و بر آنها را گرفتند. بعضی تقاضای گفتوگوی خصوصی کردند و با یکی از آنان بگوشهای رفتند تا دور از چشمان نامحرم، موضوعی مطرح کنند. برخی در مقابل جمع سوالاتشان را مطرح کردند.
وارد ادارهی پلیس شدیم. به انتظار نوبت روی نیمکتی در سرسرا نشسته بودیم. جوانی طول و عرض سالن را با گامهای بلند میپیمود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.گاهی میایستاد، تکه کاغذی را از جیبش بیرون میآورد، نگاهی جویا به آن میانداخت، سری به عنوان تایید تکان میداد، تکه کاغذ را در جیبش میگذاشت و به کار خود ادامه میداد. حرکات او مرا بیاد همکلاسیهای "خرخوان"م انداخت که تا لحظهی آخر، جلوی در اتاقی که در آن امتحان شفاهی جریان داشت، دست از جزوه و کتاب برنمیداشتند.
از او سوال کردم که چکار میکند. در پاسخم گفت، مشغول حفظ کردن "کِیسْ"اش میباشد.
کیس؟ چیزی دستگیرم نشد.
عدهای جوان دورتر جمع شده بودند. یکی از آنان پیش ما آمد و از من تاریخ خروج بنیصدر و مسعود رجبی را پرسید. من اطلاعی از تاریخ دقیق خروج آندو نداشتم. در این میان همان آقا با روزنامهی کذایی پیدایش شد. عکس توی روزنامه را به جوانان دور و برش نشان میداد و با اشاره به عکس و تیتر روزنامه صحبتهایی میکرد که بدلیل دوری، من چیزی از آن صحبتها دستگیرم نمیشد. بحثشان داغ شده بود که یکباره جمع را ترک کرد و شتابان پیش من آمد و پرسید:
شما میدانید مجاهدین چه روزی علیه جمهوری اسلامی به خیابانها ریختند؟ مگر نه اینکه ۳۰ تیر بود؟
من که اطلاع دقیقی ازین تاریخ هم نداشتم از او پوزش خواستم. اما او گفت:
بله، همان سی تیر بود، مطمئنم. راهش را کشید و رفت.
در این میان من گیج شده بودم. از بغل دستیام پرسید حالا چه جای بحث فرار بنیصدر و رجوی و اعلام جنگ مجاهدین با جمهوری اسلامی است؟
او گفت:
خب! "کِیسْی که آقا میگه همینه دیگه. حتمن میخوان خودشونو هواداران مجاهدین یا بنیصدر جا بزنن. راستی، کیس خودت چیه؟
من که تا آن لحظه به پردازش داستانی این چنین مجعول، فکر نکرده بودم و جوابی برای او نداشتم. من از او پرسیدم:
تو هم کیسی از این قبیل ارائه کردهای؟
گفت:
من؟ نه بابا مگه بیکارم. سری که درد نمیکنه، نیازی به بستن دستمال بداره. تازه دارم از دست حزباللهیها راحت میشم حالا بیام و خودمو گرفتار گروههای سیاسی کنم؟ نه جانم. من سیاسی نبودهام و نخواهم بود. من از جنگ فرار کردهم. فرار از جنگ خودش دلیل کافی برای گرفتن پناهندهگی بحساب میاد. البته به پلیس گفتم که اصلن میانهی خوبی با دم و دستگاه دولتی هم نداشتهام.
اما مصاحبهی خود من با پلیس بدرازا کشید. خانم پلیس سوال کرد:
اگر در مبارزات مسلحانه علیه دولت هم شرکت کردهای میخواهم نوع اسلحهات را بگویی.
مترجم پس از ترجمهی حرفهای او گفت مثل اینکه میخواد کمکت کنه.
گفتم:
من در تمام عمرم یکبار تیر انداختهام آنهم با تفنگ سرپُر ساچمهای متعلق به زمان ناصرالدین شاه. درختی را نشانه گرفتم که روی آن دست کم پنجاه گنجشک نشسته بود. تیر که شلیک شد، خرمنی از برگ روی زمین ریخت اما گنجشکها همهگی بسلامت گریختند. اسم و مشخصات تفنگ را هم نمیدانم که داستان متعلق بدورهی نوجوانیام میباشد.
خانم پلیس پس از شنیدن ترجمهی حرفهای من، نیشش باز شد و گفت:
پس معلوم میشود که تو اهل چریک بازی و این مسایل نبودهای.
شایع بود که یکی از پلیسها راسیست است و ضدخارجی. حالا همان پلیس نصیب من شده بود. براستی من نفهمیدم که او راسیست بود یا وظیفه شناس. اما بشدت سختگیر بود و هر پناهجویی سروکارش باو افتاده بود، کارش گره خورده بود. البته کار من از اول گره داشت.
زمانی که مسئله بچهها پیش آمد، علیرغم روال معمول خانم پلیس از من دلیل و مدرک اثبات پدری خواست. من گذرنامهای همراه نداشتیم. گذرنامهام قاچاقچی گرفته بود که بعدن برایم بفرستد، کاری که هرگز نکرد. ولی خانم پلیس دست بردار نبود. یادم آمد نیما و شیوا کارت ورزشی باشگاهشان را با با خود آوردهاند. رفتم بیرون. بچهها جلوی یکی از گیشهها منتظر من ایستاده بودند. پلیسی که در آنجا بود از من پرسید:
مصاحبهات خیلی طول کشید. ماریا خیلی سختگیری میکند؟
گفتم:
بله، اینطور فکر میکنم. از من کارت شناسایی بچهها را میخواهد. نمیدانم کارت ورزشی را قبول میکند یا نه؟ بهرحال من مدرک دیگری ندارم.
خانم پلیس در جواب گفت:
عجیب است! کسی از بچههای زیر ۱۸ سال مدرک نمیخواهد. محمد فکر نکنی همهی پلیسهای سوئد مانند ماریا هستند. نه، او خیلی سختگیری میکند. بیشتر ین ما مهربانانهتر با مسایل برخورد میکنیم.
کارتهای ورزشی عکسدار بچهها مورد قبول ماریا واقع شد. خانم پلیس آنچه را نوشته بود، برای من خواند. بعد پرسید:
آیا آنچه نوشتهام همانهایی است که تو گفتهای؟ آنها را تایید میکنی؟ اگر اعتراضی به نوشتههای من داری، اعتراضت را بنویس و امضاء کن!
من از نتیجهی مصاحبه ناراضی بودم. عیب کار را هم میدانستم. پلیس با توجه به زمان ورود ما به فرودگاه آرلاندا، شک برده بود که ما باید از آلمان آمده باشیم.
من به توصیهی قاچاقچی مبداء حرکتم را دوبی گفته بودم، جدای از اینکه ساعت ورود ما به آرلاندا سه روز به تاخیر افتاده بود و من هیچگونه شناسایی از دوبی نداشتم. کیسام را حفظ نکرده بودم.
2 نظرات:
من در دادگاه رسیدگی به پرونده ام گفتم اگر دنبال حقیقت هستید این مدارک اما اگر دنبال غلط گیری هستید که اصل ماجرا روشن نمیشه ، قاضی گفت ما دنبال غلط گیری هستیم ، دستمان جای دیگه بند نیست . در مورد شما هم حتما قاضی سخت گیری کرده از مسیر و مشکلات پرسیده تا شاید بتونه غلط گیری کنه .اینها اصلا توجه زیادی به اصل ماجرا نمی کنند .
البته باید به اینها حق داد ، یکی تعریف میکرد که در دادگاهش ، تاییدیه رضا پهلوی را ارائه داده ، قاضی بهش گفته ، گرون که نخریدی ، دم در سفارت شما در برلین 250 یورو می فروشند !
این صحنهها، اگر قرارباشد از زوایای گوناگون بررسیشود، تردید ندارم که سخن پرتفصیلی خواهدشد. اینکه بسیاری حتی آنان که کار و درآمد داشتند و حتی سربازی هم خدمت کردهبودند، اما میخواستند در آن فضا ایران را ترککنند، یکسوی ماجراست. یک سوی دیگر ماجرا، برخورد مردمان ما با مقامات و مسؤلان جامعهی میزباناست. من در واقعیت و از نزدیک، خود، چیزی ندیده ام. اما بسیاری از کسان که به ایران برگشتهاند، بسیاری از خارجیها را کودن و نفهم به قلم آوردهاند و خود را نابغهی دهر که میتوان هر دروغی را به نافشان بست و هرداستانی را برایشان واقعیت پنداشت. البته در عمق این نکته نیز باید بدانیم که واکنشهایی از این دست، ذاتی انسانها هم نیست. ما نیاز به آموزش و بازآموزی داریم. آنهم بازآموزی در بستر تحولات جامعه. اگر نصیحت و ملامت باشد، بسیار شنیدهایم. به قول آن روانشناس:«بچه های ما حرفهای ما را میشنوند اما در عمل، همان کارهایی را انجام میدهم که ما خود، انجام میدهیم.» در این زمینهها، نیاز به شخمزدنی عظیم در سطح کودکستان و دبستان، دبیرستان و دانشگاهاست. آنچه را که مینویسید، خواندنی و تأملکردنیاست. بنویسید تا ما نیز بخوانیم.
ارسال یک نظر