۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

ورود به سوئد، بخش بخش ششم

نگاهی به نامه‌هایی که بهمسرم نوشته‌ام می‌اندازم. او تمامی نامه‌ها را نگهداشته است.
اولین نامه‌ای که از سوئد به او نوشته‌ام تاریخ بیست‌ونهم اسفند ماه ۱۳۶۶ را در بالای خود دارد، با این عنوان:
عزیزانم! همسرم و دخترم! بهاران خجسته باد!
شب ورود ما به هتل مِرک‌ Merk مصادف بود با شب نوروز. ایرانیان جشنی برپا کرده بودند. ماجرای مفصلش یادم نبود.برابر آنچه در نامه‌ی دوم برای همسرم شرح داده‌ام، هفت سینی بود و ماهی پلو و ما میهمان. دخالتی در تدارکش نداشتیم. جایشان را خالی کرده بودم و گلایه‌ای از تنهایی و حسرت نبودن آنان با ما بمانند خانواده‌هایی که دور میز در کنار هم نشسته بودند.
یادم هست که دل و هوای هیچم نبود. چند عکسی گرفتم که زیاد هم خوب نشد. جشن که تمام شد و بچه‌ها بخواب رفتند، قلمرا برداشتم و داستان سفرمان را بشرح زیر قلمی کردم.

هواپیما بلند شد.خلبان ضمن معرفی خودش مسیر حرکتمان را بدنیای ندیده‌ی غرب گزارش داد. برای امنیت جان مسافران بدلیل نا امنی راه‌های هوائی نزدیک به عراق، هواپیما بسوی آسمان آذربایجان شوروی پر کشید تا از مسیر هوایی کشورهای سوسیالیستی راهی آلمان غربی شود. همین که خلبان ورود هواپیما را به حریم هوایی آذربایجان را گزارش کرد، صف درازی جلوی توالت‌ها کشیده شد. مشتریان همه خانم‌ بودند. یکی پس از دیگری با مقنعه و حجاب اسلامی وارد ‌شدند و توالت کرده و بدون حجاب خارج ‌گردیدند.
از همان‌جا این احساس بما دست داد که دیگر سُنبه‌ی حزب‌الهی‌ها زوری ندارد. حدود شش ساعت بعد در فرودگاه بُن به زمین نشستیم. رابط قاچاقچی به ملاقات ما آمد. شش قطعه بلیط هواپیما بما داد البته پس از گرفتن حق‌وحسابش. می‌خواست در ازای واگذاری گذرنامه‌ام به او ۷۰۰ دلار از میلغ موعود، تخفیف دهد که با «نع» من مواجه شد. به غلو زنگ زدم و پرسیدم اگر ممکن است گذرنامه را به آدرس او پست کنم. ولی او گفت بهتر همان که گذرنامه را به رابط دهی که آدم مطمئنی است. و سفارش کرد که به تمام دستورالعمل‌های رابط عمل کنم.
من هم همان کردم که غلو گفته بود. با رابط به کناره‌ی بار فرودگاه رفتیم. من و او آبجویی خوردیم و بچه‌ها پپسی‌کولا. او حرف‌هایش را زد و راهنمایی‌هایی نمود. اما نیم بیشتر حواس من پیش پویا بود که به همه جا سر می‌زد. نیمای کنجکاو، همه‌ی حواسش متوجه گفته‌های رابط بود. می‌خواست از د همه‌ی چیز، سر در آورد. قاچاقی وارد کشوری بیگانه شدن، تهییج‌اش کرده بود. نوجوانی و تهییج! شیوا، همان‌طور که گفته بود، همه جا دنبال پویا بود اما گاهی کم می‌آورد و نیما را بکمک می‌طلبید. این بود نتوانستم همه‌ی حواسم را روی گفته‌های رابط، متمرکز کنم. البته گفته‌هایش نیز به نظرم مسخره می‌آمد. آقای رابط تا گیشه‌ی «چک این» ما را همراهی کرد. زمانی که بلیت‌ها را به متصدی داد، اشکالی پیش آمد. با هم گفت‌وگویی کردند که من از آن چیزی دست‌گیرم نشد. آلمانی صحبت می‌کردند. اما مشکل حل شد. خانمه لبخندی زد و ما را بدرون دعوت کرد. مشکل را از رابط پرسیدم که جواب قانع کننده‌ای نداد. از هم جدا شدیم. او رفت و ما راهی سالن بین‌الملی شدیم. فرودگاه خیلی بزرگ بود. باید با اتوبوس به بخش بین‌المللی می‌رفتیم. خسته‌ هم بودیم. وارد سالن بین‌المللی شدیم. دیدن آن همه پلیس مسلح با قیافه‌ی جدی و خشن، وحشتی در من ایجاد کرد. در بخشی از سالن فرودگاه، عده‌ای زن و بچه که بنظر افغانی می‌رسیدند، زندگی می‌کردند. همه‌ی تلاش من این بود که از آن بخش دور باشیم. موعد پرواز رسید. راهی آمستردام شدیم. طبق سفارشات اکید رابط، بلیت‌ها را ریزه‌ریزه کرده، داخل توالت ریخته و با گذاشتن چند تکه کاغذ توالت روی آنها بمنظور جلوگیری از باقی ماندشان، سیفون را کشیده بودم.
شب را به انتظار پرواز به صبح رساندیم. زمانی‌که برای «چک‌این» به دفتر هواپیمایی کی‌ال‌ام مراجعه کردم، کامپیوتر بلیت‌ها را تایید نکرد. متصدی مربوطه با کسی تماس گرفت. آقائی آمد، نگاهی به بلیت‌ها انداخت، چیزی به همکارش به زبان هلندی گفت و از من گذرنامه خواست. گذرنامه‌ای نداشتم. او هم بلیت‌ها را توقیف کرد. بشماره تلفنی که رابط بمن داده بود، زنگ زدم. کسی گوشی را بر نداشت. تماس‌های تلفنی مکرر بی‌جواب ماند. با خاله‌زاده‌ام در آلمان تماس گرفتم. او شماره تلفن دوستش را در آمستردام بمن داد تا با او تماس بگیرم.
سه شبانه‌روز سرگردان و بی‌تکلیف در سالن فرودگاه بسر آوردیم. ساعات بسیار بدی بود، لحظاتی پر از اضطراب و نگرانی.
ایرانیان بسیاری وارد سالن مسافری شده در انتظار پرواز بعدی توقفی کرده و سپس ناپدید می‌شدند. همه شان شیک و تر تمیز. احساس می‌کردم دیگرگونه بما نگاه می‌کنند. چمدان‌های ما در فرودگاه آلمان باقی‌مانده بود و لباس اضافی همراه نداشتیم. کفش تازه‌ای که شب سفر به پای پویا کرده بودیم، تمام دوختش از هم باز شده بود. کفشی اضافی نداشت و پابرهنه در سالن جولان می‌داد.
او یاد نحوه‌ی خاموش کردن پله‌های برقی و صفحات متحرک را از نظافت‌چی‌ها آموخته بود و مرتب آنها را خاموش می‌کرد. از هر ماشینی که سر راهش قرار می‌گرفت، بالا می‌کشید.
یکبار در گیشه‌ی تلفن در تلاش گرفتن تماس با رابطمان بودم که شیوا بهمراه پلیسی پیش من آمد. پویا بغل پلیس بود و آقای پلیس سخت عصبانی بنظر می‌رسید. مرتب تذکر می‌داد و حاضر به شنیدن حرف‌های من نبود. من هم صدایم را بالا بردم و گفتم که او اجازه ندارد با من آن‌چنان صحبت کند. نه جرمی اتفاق افتاده است و نه بکسی صدمه‌ای خورده است. کودکی خردسال و معلول ذهنی از ماشین خاموشی بالا رفته است. دنیا که به آخر نرسیده!. منم مشغول تلفن بوده‌ام یا داخل توالت. خودت بودی چه می‌کردی؟
پلیس کوتاه آمد اما اعصاب هر چهارتای ما بکلی خراب شد.
دوست پسرخاله‌ام که در آمستردام، داستان گرفتاری ما را با کانون وکلای آنجا در میان گذاشته بود، تلفن کرد و گفت جای نگرانی نیست. اگر اجازه‌ی ادامه‌ی سفر را نیافتی از پلیس هلند تقاضای پناهنده‌گی کن! مشکل حل خواهد شد.
تلاشم برای پس گرفتن بلیت‌ها بی‌نتیجه مانده بود. آخرین باری به متصدی گیشه گفتم که اگر بلیت‌هایم را فوری پس ندهد با مراجعه به پلیس فرودگاه تقاضای پناهندگی خواهم کرد و اضافه کردم که از حمایت کانون وکلای آمسترداد هم برخوردارم.
طرف رفت و پس از لحظه‌ای بلیت‌هایمان آورد و پس داد با این توضیح که بهنگام خروج باید گذرنامه‌ات ارائه کنی.
نگاهی به بلیت‌ها کردم. همان توضیح را با زدن مهری زده روی کلیه‌ی بلیت‌هایمان نقش شده بود.
و با خودم گفتم پس دیکر امکان ادامه‌ی سفر با این بلیت‌ها میسر نخواهد بود.
شب سوم، بهر یک از بچه‌ها نیمه قرص خواب آوری دادم و خودم یک‌دانه‌ی کامل خوردم تا شاید با چند ساعتی خواب، آرامشی بیابیم. تازه بخواب رفته بودیم. احساس کردم کسی دست‌اش را روی سرم می‌کشد. چشم‌هایم باز کردم. جوانی پرسید:
شما باید آقای افراسیابی باشید. و اضافه کرد:
مژده! برایتان بلیت تازه آورده‌ام. و بلیت‌ها را بمن داد.
بعد خواست که اگر موفق به پس گرفتن بلیت‌های قبلی شده‌ام آن‌ها را باو بدهم تا برای کسی که بلیت‌های تازه را باو داده‌است، پس بفرستد.
بلیت‌ها را گرفت، داخل پاکتی گذاشت و رفت که آنها را پست کند. وقتی برگشت، بچه‌ها را بیدار کرد. گفت:
برایشان صبحانه آورده‌ام. می‌دانم که همه گرسنه هستید. غدای داخل فرودگاه ما را سیر نمی‌کند. بچه‌ها بیدار شدند. غذایی که آورده بود با هم خوردیم.
آنها هم راهی سوئد بودند. اما چیزی از مقصدشان نگفتند. گویا این هم از اصرار "کیس‌شان" بود. فقط من بودم که نتوانسته بودم "کیسی‌" برای خودم بسازم.
از هم جدا شدیم. ساعت شش صبح، اولین نفری بودم که جلوی گیشه کی‌ال‌ام ایستادم. بلیت‌ها را دادم. کسی تقاضای گذرنامه نکرد. وارد هواپیما شدیم و روی صندلی‌هایمان نشستیم. مدتی که از پرواز گذشت به توالت رفتم و بلیت‌ها را بهمان روش سابق، نابود کرد بودم. خلبان اعلام کرد که وارد منطقه‌ی قطب شمال شده‌ایم که منظره‌ای بسیار دیدنی است. و اضافه کرد که همه‌ی بچه‌ها را برای بهترین دیدن بهمراه والدینشان به داخل کابین دعوت خواهد کرد. یکی از کارکنان آمد و ما را با خود بداخل کابین برد و با اشاره به پائین توضیحاتی داد که چیز زیادی دستگیر من نشد. چند ساعت بعد در فرودگاه آرلاندای استکهلم به زمین نشستیم.

5 نظرات:

فرهاد در

چطوریه که قصه داره به عقب برمیگرده تا اینکه جلو بره ، قبلا جلسه بازجویی ( دادگاه ) را خواندم و آشنایی با چند خانواده ایرانی در کمپ ، اما حالا در قسمت ششم تازه رسیدیم به خروج از ایران .
خیلی خوشحال میشم این ماجرا را تا آخر بخونم ، البته نه اینکه فضول باشم ، نه ، فقط خیلی کنجکاوم !!!
فرقی میکنه ؟!

عمو اروند در

فرهاد جان در متن یکی از بخش‌ها گفته‌بودم که کارم گره افتاد. با دیدن نامه‌ی همسرم، گفتم بهتر است شرح گرفتاری بنویسم تا کامل شود و نقطه‌ی ابهامی نماند.
اما کلی برای آخرین نوشته‌‌ات کامنت نوشتم، قبول نشد.

نسیم در

عموجان
این سری از نوشته های شما از سریال های فارسی وان هم بهتره. من تماما منتظرم قسمت یعدی فرابرسه. بعضی وقت ها هم که هیجانش زیاد می شه نمی شه از خوردن تخمه خودداری کرد .مثل اون جایی که توی سرما مونده بودید.
امیدوارم از مزاحی که کردم ناراحت نشده باشید.از شوخی کذشته منتظر قسمت های بعدی هستم.

نسیم در

عموجان
این سری از نوشته های شما از سریال های فارسی وان هم بهتره. من تماما منتظرم قسمت یعدی فرابرسه. بعضی وقت ها هم که هیجانش زیاد می شه نمی شه از خوردن تخمه خودداری کرد .مثل اون جایی که توی سرما مونده بودید.
امیدوارم از مزاحی که کردم ناراحت نشده باشید.از شوخی کذشته منتظر قسمت های بعدی هستم.

سحر عابدی در

بسیار عالی!

ارسال یک نظر