۱۳۸۶ شهریور ۲۱, چهارشنبه

چنان‌که اوفتد و دانی



در پیوند با رؤیاها باش! چــرا كه با مـرگ رؤیاها، زندگی چون پرنده‌یِ بال شكسته‌ئی است كه یارای پروازش نیست.
لنگستون هیوز

تنـهـا و پس از ســال‌ها دوری از دیارم، توی كوچه‌ای كه دست‌کم، روزی دوبار در دوران دبیرستان، از آن می‌گذشتم، گاهی تنها و گاهی با این محمود و یا آن محمود اما بیشتر با هر دوشان، سلانه سلانه قدم بر می‌داشتم. چشمانم به در و دیوار خانه‌ها دوخته شده بود. به كوچه‌‌ای رسیدم. این‌جا زمانی قلعه‌ای بود متعلق به حاج شیخ محمدتقی ایرانی "وکیل‌الرعایا". حاج‌شیخ، پدر بزرگ محمود ایرانی بود. خانواده‌ی محمود و چند خانواده‌ی دیگر، آنگاه که قلعه دیگر رونقی نداشت، در آن ساکن بودند.
شیخ از
 بازرگانان پول‌دارِ و صاحبنام همدان بود و نخستین نماینده‌ی مردم همدان در اولین دوره‌ی مجلس شواری‌ملی. 
اما پدر محمود نیز چون پدر من، از مال و منال پدر سهمی نبرده ‌بود.
پدر، از وکیل‌الرعایا یا بقول مردم، وکیل رویا، خاطرات بسیار داشت و می‌گفت که او از مشروطه‌خواهان بود. در مبارزه با خوانین، همراه صنف نانوا بود و توانست نان را ارزان کند تا آنجا که خوانین بزرگ قصد جانش کردند. 
شیخ در بالای خیابان عباس‌آباد «، محل امروزه‌ی اداره‌ی برق» زمین‌های فراوانی داشت. قنات آبی بود و استخری که همدانی‌ها "اسیل حاج‌شیخ" می‌نامیدندش. 
دریغ که از قلعه خبری نیست. محمود را سالیانی است ندیده‌ام. زمین‌های شیخ «محل درس‌خواندن ما در دوران فرجه» تبدبل به خانه شده و از درخت و مزارع گندم و بوته‌زارهای گوجه‌فرنگی آن دیگر خبری نیست. 
با محمود از کلاس اول ابتدائی آشنا شدم. من او و آن‌دیگر محمود. سالیانی هم‌کلاسی بودیم و سپس با این محمود هم‌کارشدیم.
دوران جوانی بمانند پرده‌ی سینما در جلوی چشمانم جان ‌گرفت. قلعه‌ی شیخ تا ‌خانه‌ی ما راهی نبود. کلاس نهم را در دبیرستان پهلوی می‌گزراندیم. محمود ایرانی چندصد متری پائین‌تر می‌آمد تا با من و محمود قلمکار، هرسه چشم‌مان به دیدار رضوان زیبا روشن شود.
من عاشق او بودم و شاید آندو نیز اما بروز نمی‌دادند.
دل
‌‌مان به نگاهی خوش بود.
روزی مادر گفت:
ممد! یکی سخت به در دکان می‌کوبه. برو بی‌وین کیه. شاید کار مهمی داشته باشه.
با عجله به خیابان رفتم، محمود قلم‌کار لبه‌ی جوی آب نشسته بود و از خنده، ریسه می‌رفتمحمود ایرانی دیوانه‌وار با مشت به در دکان پدر می‌کوفت و فریاد می‌زد:
ممد! دیره، چرا نی‌میای؟
صدایش زدم:
محمود من اینجام، آمدم. شی‌ شده؟
محمود با دردیدن من با کتاب‌هایش را زیر بغلش زد و پیش من آمد و پرسید:
چرا ان‌قد دیر کردی؟
گفتم:
دیر نکردم. چته؟ شی شده؟
محمود قلمکار، خنده‌کنان به ما پیوست. محمود ایرانی از ترس می‌لرزید و دست‌‌پاچه بود.  دستم را توی دست‌اش گرفت و بجلو ‌کشید. تندتر از معمول راه می‌رفت . هر از گاهی، نگاهی به پشت سر می‌انداخت. انگار کسی او را تعقیب می‌کند.
قلم‌کار همچنان می‌خندید. خنده‌های او ایرانی را عصبی‌تر می‌کرد. من توی باغ نبودم. قلمکار گفت:
ممد! حیف شد نبودی تا متلک آقا را بشنوی!
رضوان
 امروز زودتر آمد. پالتوی سبز قشنگی تنش بود که خیلی به او می‌آمد و خوشگل‌ترش کرده‌ بود. ما دوتائی لبه‌ی جوب نشته بودیم که یه هو محمود وخی‌زاد و راست رفت تو دل رضوان و گفت:
به‌به! خانم چقد خوشگل شدن!
رضوان می‌گی نه ورداشت و نه گذاشت وا یی عصبانیت عجیبی دادی زد و گفت:
گم‌شو دیونه‌! بتو چه مربوطه؟ قیافه‌شو! دیونه!
محمودم چنان جاخورد که خودشه گم کرد. وحشت ورداشتش و شرو کرد وا مُشد کُفتن رو دِرِ دوکان شما و داد می‌زد:
حاج آقا بگو ممد بیا
!. 
فکر مَکنم شلوارشم خراب کرده.
محمود ایرانی از ما فاصله گرفته بود و جلوتر می‌رفت. سرش پائین بود و با کتابی خودش را مشغول کرده‌ بود. اما قلمکار دست بردار نبود. مرتب سیخونک می‌زد:
محمودآقا! فردا صبح، زودتر بیا! ظُر و عصر که نی‌می‌رسیم. فکر کنم رضوان عاشقت شده! وِلّا بی‌محلت می‌کرد و جوابته نی‌می‌داد.
غرقه در افكار بودم و یاد آن‌روزها و خانه‌ی رضوان و این محمود و آن محمود که کسی با نام و نشان ندایم داد.
به طرف صدا بر ‌گشتم. آقائی با قیافه‌ی آشنا، سرش را از پنجره‌ی كوچك خانه‌خرابه‌ای بیرون کرده بود. او را بارها و بارها دیده ‌بودم. او را می‌شناختم اما اسم‌ا‌ش به یادم نمی‌آمد.
او که مرا خوب می‌شناخت ‌‌پرسید:
 سراغ کی می‌گردینان؟ شاید مَ بشناسمش!
 گفتم:
بله حتمن می‌شناسین!
گفت:
پَبفرماینان اسمش شیه؟
گفتم:
خودم نی‌می‌دانم! دنبال چیزی هَسّم که ‌دیه نیس. دنبال جوانی‌م، دوسام، دوسای که سالهاست اَناره ندیده‌م. از رضوان نامی نبردم.
آشنای ناآشنایم گفت:
 آخ! جوانی. راس می‌گیا ممد آقا. خیلی ساله هم‌دیه ره ندیدی‌مان. اما مَ خوب شناختمتا. تونم پیر شدی اما عوض نشدی! همه‌مان پیر شد‌یمان جانوم! حتا تو که اَ منم کوچوک‌تری. بچه محلا همه‌شان رفتن. بعضی‌شان ازی محله و بعضی‌شان از ای دنیا. 
از قلّه‌ی حاشیخ‌َم خِورِی نیس.
راست می‌گفت. قلعه کوبیده شده ‌‌بود و بجای آن خانه‌هائی تازه ساخته ‌بودند.
حرف‌اش را تأیید ‌کردم. حرفی برای گفتن‌ نداشتم. تشكری کردم و  بدرودی گفتم.
در جوابم گفت:
درپناه حق ممد آقا جانوم! در پناه حق! خدا حاجیِ رحمت كنه! حاجی مرد خوبی بود. در پناه حق جانُم!
و بغضم ‌ترکید. ، همان‌جائی که امروزه مرکز اداره‌ی برق است
همدان بهار ۱۳۷۳





1 نظرات:

afrasiabi در

بسیار زیبا نوشتید جناب افراسیابی عزیز منم وقتی به دوران جوانی فکر می کنم انگار داستان شخص دیگری را تعریف می کنم آن من نیستم خیلی خیلی از من دوره

ارسال یک نظر