کاشان
پیشنهاد سفر به قمصر را میقاپم. دیدن شیوهی گلابکشی برای من جذابیتی ندارد که سالها ناظر کار پدر بودهام و از چم و خماش آگاهم. اما دیدن خود قمصر چرا نه؟ من آنجا را ندیدهام.
ساعت هفت صبح برای پیوستن به همسفران، خانه را ترک میکنیم. دیدارگاه، جلوی هتل لاله است در خیابان فاطمی.
مینیبوسی منتظر ماست. آنان که زودتر آمدهاند، صندلیهای جلوئی را اشغال کردهاند. پانزده نفر میشویم با احتساب راننده و راهنمای تور که خانمی است سی و چند ساله و زیبا، بیشتر همسفران چنان می نماید که یکدیگر را میشناسند. همهگی بازنشستهاند و اکثریت با زنان است. ایرانگردی باب روز شده است و همه گیر. پدیدهی خوبی است. همسفران یکی پس از دیگری میآیند. جمعیت تکمیل میشود. سوار میشویم. ما لُژ نشین هستیم. خانم راهنما میکروفون بدست با گفتن” صبح زیبای شما بخیر کارش را آغاز کرده و میپرسد:
آیا کسی با پخش آهنگهای شاد، رقص، پایکوبی و گفتن جوک مخالف است؟
همه گی، نه بلندی در جوابش میگویند. او توضیح میدهد که به کجا خواهیم رفت و در کجا ناهار خواهیم خورد و در کجا خواهیم خوابید.
وغرش نوای موزیک” نه شرقی نه غربی، لوسآنجلسی” فضای مینیبوس را پر میکند. رقص شروع میشود. حاضران یکی پس از دیگری،هنر خویش به نمایش میگزارند. این یکی،آن دیگری را معرفی میکند و آن یکیٰ، این این دیگری را. بعضیها را نیازی به دعوت نیست. قِر در کمرشان شکسته است و نزده میرقصند. آهنگهای لوسِ ِ خوانندهگانِ لُسآنجلسیٰ، باب طبع من نیست. زود خسته میشوم. دلم میخواهد مسیر راه را تماشا کنم و تفاوتها وتغییرهایإش با آن سالهای دور و دراز مقایسه کنم، سی و سه سال پیش بود که راهی کاشان شدهبودیم برای صعود به قلهی کرکس و بازدید از غار رئیس در نیاسر و مشهد اردهال و دیدن قالیشوریاش.
آنروزها هنوز اسفالتی در کار نبود. ده-پانزده نفری میشدیم، یادم نیست،عکسهایش هست. همه کوهنورد بودیم.
از همراهان حداقل سه نفری دیگر در میان ما نیستند. محمد کوثری که در جوانی مرد. خانهشان را آب گرفته بود. موتوری کارگذاشته بودند تا آب را بکشد. جوانی زورمند بود و ورزشکار. به تنهائی خواسته بود موتور از جا بلند کند. رگ قلبأش پاره شد و مرد. بهمین سادهگی.
برادرش عباس نیز سالها بعد رفت و فریدون پارسال . و براستی جایأش چقدرخالی است.
برای رهائی از صدای ناهنجار موزیک، گوشی ام پی تری را در گوش هایم می چپانم. . چارهساز نیست. میکوشم از محیط خودم را خارج کنم، میکنم. ولی دعوت به رقص، خلوتم را بهم میزند. خواهرزن، لوأم داده است. تکانی به خودم میدهم و از مهلکه می گریزم.
بیرون را نگاه میکنم. همه جا کویر است و خار و شن و تپه و ماهور. چه تفاوتی دارد این دیار با آن دیار که همه جایأش سبز است و آبادان. کاش میشد گرما و خشکی اینجا را با سرما و سرسبزی آن جا قاطی کرد!
به کاشان میرسیم. شب جمعه است. شهر شلوغ است. خیابان منتهی به باغ فین را یکطرفه کردهاند. پیچ پیچ پیچ تا بالاخره به باغ میرسیم. باغی امیرکبیر را در حمام آن کشتهاند. صف خرید بلیت ورودی تهاش پیدا نیست. عزا میگیرم. صف نان و مرغ و گوشت روزهای جنگ در یادم زنده میشود. چقدر باید منتظر شد. خانمها جلو میروند و جاده را صاف میکنند. یک از آنان کارتی نشان میدهد و میگوید همهی مسافران بازنشسته هستند. راه باز میشود و بدون پرداخت پول وارد باغ میشویم. داستان را جویا میشوم. معلوم میشود که افراد بالای 65 سال از پرداخت بعضی هزینهها مانند کرایهی اتوبوس شهری، مترو، پرداخت بلیت ورودی به امکان دیدنی و… معاف هستند.
باغ پر است از آدمها، زن، مرد و بچه. داخل ساختمان میشویم. جای سوزن انداختن نیست. مردم برای انداختن سکه توی حوض عمارت از کول هم بالا میروند. هر کسی روایتی میگوید. آنان که سکه ندارند، اسکناس بداخل آب پرتاب میکنند. چرا؟ نمیدانم. گویا این چشمه نیز نظر کرده است. چشمهی متعلق به شاهانی که جز کشتن و بردن و خوردن کاری نداشتهاند و حرمسراهای آنان پر بوده از دختران بینوائی که بزور تصاحبشان کردهبودند.
دوری میزنیم، راهنما توضیحاتی میدهد که پشیزی نمیارزد. از خیر دیدن قتلگاه امیر میگذریم. همه گرسنهاند و جمعیت بازدید کننده بسیار. باغ را ترک میکنیم.
آن سال ما حتا از پشتبام کاخ و حمام نیز دیدن کردیم. ولی امسال نه. راهنما به همراهان قول بازگشت میدهد.
برای خوردن ناهار راهی رستورانی میشویم که باغ بسیار بزرگی است. جلوکباب کوبیده، دوغ خنک و سبزی خوردن عجب مزهئی دارد.
ساعت هفت صبح برای پیوستن به همسفران، خانه را ترک میکنیم. دیدارگاه، جلوی هتل لاله است در خیابان فاطمی.
مینیبوسی منتظر ماست. آنان که زودتر آمدهاند، صندلیهای جلوئی را اشغال کردهاند. پانزده نفر میشویم با احتساب راننده و راهنمای تور که خانمی است سی و چند ساله و زیبا، بیشتر همسفران چنان می نماید که یکدیگر را میشناسند. همهگی بازنشستهاند و اکثریت با زنان است. ایرانگردی باب روز شده است و همه گیر. پدیدهی خوبی است. همسفران یکی پس از دیگری میآیند. جمعیت تکمیل میشود. سوار میشویم. ما لُژ نشین هستیم. خانم راهنما میکروفون بدست با گفتن” صبح زیبای شما بخیر کارش را آغاز کرده و میپرسد:
آیا کسی با پخش آهنگهای شاد، رقص، پایکوبی و گفتن جوک مخالف است؟
همه گی، نه بلندی در جوابش میگویند. او توضیح میدهد که به کجا خواهیم رفت و در کجا ناهار خواهیم خورد و در کجا خواهیم خوابید.
وغرش نوای موزیک” نه شرقی نه غربی، لوسآنجلسی” فضای مینیبوس را پر میکند. رقص شروع میشود. حاضران یکی پس از دیگری،هنر خویش به نمایش میگزارند. این یکی،آن دیگری را معرفی میکند و آن یکیٰ، این این دیگری را. بعضیها را نیازی به دعوت نیست. قِر در کمرشان شکسته است و نزده میرقصند. آهنگهای لوسِ ِ خوانندهگانِ لُسآنجلسیٰ، باب طبع من نیست. زود خسته میشوم. دلم میخواهد مسیر راه را تماشا کنم و تفاوتها وتغییرهایإش با آن سالهای دور و دراز مقایسه کنم، سی و سه سال پیش بود که راهی کاشان شدهبودیم برای صعود به قلهی کرکس و بازدید از غار رئیس در نیاسر و مشهد اردهال و دیدن قالیشوریاش.
آنروزها هنوز اسفالتی در کار نبود. ده-پانزده نفری میشدیم، یادم نیست،عکسهایش هست. همه کوهنورد بودیم.
از همراهان حداقل سه نفری دیگر در میان ما نیستند. محمد کوثری که در جوانی مرد. خانهشان را آب گرفته بود. موتوری کارگذاشته بودند تا آب را بکشد. جوانی زورمند بود و ورزشکار. به تنهائی خواسته بود موتور از جا بلند کند. رگ قلبأش پاره شد و مرد. بهمین سادهگی.
برادرش عباس نیز سالها بعد رفت و فریدون پارسال . و براستی جایأش چقدرخالی است.
برای رهائی از صدای ناهنجار موزیک، گوشی ام پی تری را در گوش هایم می چپانم. . چارهساز نیست. میکوشم از محیط خودم را خارج کنم، میکنم. ولی دعوت به رقص، خلوتم را بهم میزند. خواهرزن، لوأم داده است. تکانی به خودم میدهم و از مهلکه می گریزم.
بیرون را نگاه میکنم. همه جا کویر است و خار و شن و تپه و ماهور. چه تفاوتی دارد این دیار با آن دیار که همه جایأش سبز است و آبادان. کاش میشد گرما و خشکی اینجا را با سرما و سرسبزی آن جا قاطی کرد!
به کاشان میرسیم. شب جمعه است. شهر شلوغ است. خیابان منتهی به باغ فین را یکطرفه کردهاند. پیچ پیچ پیچ تا بالاخره به باغ میرسیم. باغی امیرکبیر را در حمام آن کشتهاند. صف خرید بلیت ورودی تهاش پیدا نیست. عزا میگیرم. صف نان و مرغ و گوشت روزهای جنگ در یادم زنده میشود. چقدر باید منتظر شد. خانمها جلو میروند و جاده را صاف میکنند. یک از آنان کارتی نشان میدهد و میگوید همهی مسافران بازنشسته هستند. راه باز میشود و بدون پرداخت پول وارد باغ میشویم. داستان را جویا میشوم. معلوم میشود که افراد بالای 65 سال از پرداخت بعضی هزینهها مانند کرایهی اتوبوس شهری، مترو، پرداخت بلیت ورودی به امکان دیدنی و… معاف هستند.
باغ پر است از آدمها، زن، مرد و بچه. داخل ساختمان میشویم. جای سوزن انداختن نیست. مردم برای انداختن سکه توی حوض عمارت از کول هم بالا میروند. هر کسی روایتی میگوید. آنان که سکه ندارند، اسکناس بداخل آب پرتاب میکنند. چرا؟ نمیدانم. گویا این چشمه نیز نظر کرده است. چشمهی متعلق به شاهانی که جز کشتن و بردن و خوردن کاری نداشتهاند و حرمسراهای آنان پر بوده از دختران بینوائی که بزور تصاحبشان کردهبودند.
دوری میزنیم، راهنما توضیحاتی میدهد که پشیزی نمیارزد. از خیر دیدن قتلگاه امیر میگذریم. همه گرسنهاند و جمعیت بازدید کننده بسیار. باغ را ترک میکنیم.
آن سال ما حتا از پشتبام کاخ و حمام نیز دیدن کردیم. ولی امسال نه. راهنما به همراهان قول بازگشت میدهد.
برای خوردن ناهار راهی رستورانی میشویم که باغ بسیار بزرگی است. جلوکباب کوبیده، دوغ خنک و سبزی خوردن عجب مزهئی دارد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر