۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

عشق پرواز

شیوا، دختر کوچکم که شاهد مسافرت برادر و خواهر بزرگترش با هوا پیما به تهران بود، مرتب از مسافرت با هواپیما حرف می‌زد. هنوز زبانش کاملن باز نشده بود. لغت"آن" جانشین هر فعل و کلمه‌ای بود که او از ادایش عاجزبود. وقتی می‌گفت" من بابا آب آن".منظورش تقاضای آب بود از من. نمی‌دانم از کجا هواییمای کوچکی پیدا کرده بود و آن را هم، هیچ‌گاه از خود دور نمی‌کرد. به محض پیدا شدن من در خانه، خودش را به من می‌رساند، هواپیمایش را توی هوا چرخی می‌داد و می‌گفت "بابا من تهران آن."
روز موعود فرا رسید. او و همسرم را به فرودگاه آبادان بردم. شیوا از خوش‌حالی و ذوق‌اش، حضوز بابا را بکلی فراموش کرد. به محض اتمام مراسم "این‌چکینگ، دست مادرش را ول کرد و دوان دوان، رفت تا هرچه زودتر سوار هواپيما شود، بدون این‌که نگاهی به عقب کند. او و مادرش که از دیدم خارج شدند، کمی دلشکسته، سالن را ترک گفتم. حال من بودم و تنهائی تا اول مهرماه برسد و من نیز با آمدن جانشین‌ام، اداره را تحویلش دهم و راهی تهران شوم، علی‌رغم همه‌ی علاقه‌ای که به آبادان داشتم.
بعدها همسرم تعریف کرد که شیوا اصلن متوجه نبود بابا، نشده بود تا این که آقائی صندلی بغلی ما را اشغال کرد و شیوا به اعتراض هلش داده بود که" این بابا آن" و توضیح همسرم که نه بابا با ما نخواهد آمد. هواپیمای‌شان آخرین هواپیمائی بود که از فرودگاه آبادان برخاست. فردایش چنگ شروع شد. هواپیماهای صدام فرودگاه آبادان را در هم کوبیدند. جانشینی هم برای من نیامد و من مجبور شدم در آبادان بمانم. آقائی که قرار بود کار را از من تحویل بگیرد هفده، هیجده سالی بعد تصادفی در پله‌های اداره‌ی گمرک مرکز دیدم. پیر شده بود و با زمانی که در اداره‌ی حقوقی کارآموز ما بود تفاوتی کلی پیدا کرده بود. راهی مسجد بود برای گزاردن نماز و او بود که مرا شناخت. صحبت‌هائی شد و عجیب این‌که او تنها سراغ مهرانگیز متحدین را گرفت که شوهرش بدلیل بهائی بودن، اعدام شده بود و خودش نیز پس از رهائی از اوین راه دیار غرب در پیش گرفته‌شده بود و این مسلمان معتقد، اصراری داشت که در صورت گرفتن خبری از مهری، حتمن سلامش را به او برسانم.

1 نظرات:

ناشناس در

همانند بقیه ی خاطراتی که نوشته اید و خوانده ام، بسیار جالب، دلنشین و لذت بخش بود. مخصوصا به دلیل اینکه شیرینی و شیرین زبانی کودکی را بازتاب دهنده بود.
ممنون

ارسال یک نظر