داستان آشنائی من با سونا
تک و تنها توی
سونای مجوعهی مسکونیمان نشستهام. چه دلگیر است تنها در اتاقی گرم و بی در و
پنجره بودن. درست مانند درون یک سلول زندان. هرگز چنان تجربهای نداشتهام. اما
بسیار داستان تنهائی دلگیرش را شنیده یا خواندهام ، اتاقی کوچک، بادیوارهای
سیمانی بدون پنجره با چراغی کورسو در آن بالا که نتوانی تفاوتی بین شب و روزت بگذاری
تا ثانیهها بر تو سختتر گذرد. وای اگر شنکجه هم شدهباشی و درد زخمی هم داشته
باشی. بقول حسین آنوقت است دلت برای پکی به سیگار زدن غارغار میکند.
تنها وجه
مشترک حمام سونا و سلول زندان، همان تنهائی کنونی و بی در و پنجره بودن دو مکان است. اینجا اختیار دست
خودت است.
دلت گرفت میزنی بیرون،
دوش آب سردی میگیری و استراحتی میکنی. خنک که
شدی اگر دلت خواست دو باره بر میگردی و اگر نه، لباست را به تنت میکنی و پی
کارت میروی.
آخر اینجا
خودت آقای خودتی و برای تفریح یابقول محمود، ریلسک شدن آمدهای نه بمانند آنجا که
آوردهاندَت
تا از تو "توّابی" بسازند برای تحکیم پایههای حکومتی
خودشان.
ولی اصولن من سوناهای عمومی را ترجیچ میدهم
چرا که پر است از مردمی که همیشه چیزی برای گفتن دارند. فرق نمیکند از هوای سرد و
تاریک بیرون باشد یا گرمی درون سونا یا لزوم حمام سونا برای آدمیانی چون من.
دروغ چرا! من تا سالهای اول دههی پنج خورشیدی حتا اسم حمام سونا را هم نشنیدهبودم تا این که روزی برای خوردن ناهار با رئیس ادارهام، محمود مژدهی؛ راهی غذاخوری واقع در سه راهی پهلوی – آریامهر بودیم که محمود تابلوئی را بمن نشان داد و پرسید:
تا بحال آنجا
رفتهای؟
نگاهی به
تابلو مورد اشاره کردم و گفتم نه و پرسیدم:
حمام عمومی است؟
حمام عمومی است؟
محمود لبخندی
زد و نگاه عاقل در سفیهی به من انداخت و گفت:
نه بابا، سونا
است.
سونا؟ سونا چی
هست؟
با توضیحاتی
که محمود، منظرهی حمامهای پر از بخار مملو از زنان و مردان لختِ فیلمهای
سینمائی داستان زندگی امپراتوران رُم جلوی چشمانم ظاهر شد. پرسیدم:
سونا همان
اتاقهای پر از بخار توی فیلمها نیست؟
که محمود باز لبخند دیگری تحویلم داد و فهمید من علیرغم تحصیلات و مشاغل اداری، هنوز بار "گَوَن"م را زمین نگذاشتهام و با دنیای مدرن بیگانهی بیگانهام.
باو گفتم:
همدان که سونا نداشت. اگر هم داشت با حال و احوال من نمیخواند. اصلن همان
حمامهای عمومی خود سونائی بود. بخشهای بندرعباس و بوشهر هم که هوایشآنقدر داغ بود
که نیازی به این قرتیبازی نبود.
از این رو توضیح بیشتری داد تا شیر فهم شدم و فهمیدم "در کجای زمین ایستادهام".
گرما کلافهام کرد. بخود آمدم. زمان را درک کردم. بیاد آوردم که مژدهی سالیانی
است به سفر بیبرگشت رفته است. انقلاب شده و دیگر در تهران خیابانی نه بنام پهلوی
بدی محیط سونا این است که در آنجا نه میشود چیزی خواند یا گوش کرد. حوصلهی آدم سر میرود. بیرون میزنم تا دوشی بگیرم. وجود دارد و نه
آریامهر. چهل و اندی از آن روز کذائی هم گذشته است
سونا را ترک کردم تا دوشی بگیرم. دوشم را گرفتم و استراحتی کردم. دردهای بدنم
کمتر شده بود. دو باره بدرون سونا بازگشتم. بهنگام بالارفتن از پله، دستگاه هواسنج، توجهام را جلب کرد. دمای داخل سونا 85 درجهی سلسیوس بود.
یاد گفتوگوی
داغی افتادم. باز هم
در تهران اما این بار پس از انقلاب و توی
اداره. مشغول بکار بودم، یکی از همکاران؛ که بود؛ یادم نیست. به وسط
سالن آمد و با صدای بلند شروع به بازگوئی شرح سونای روز گدشتهاش کرد:
حرارت سونا بالای صد بود، تنم خرد و خمیر بود. خستهگی را از تنم خارج کرد. ریلکس ریلکس شدم. عجب نعمتی است ...
حرارت سونا بالای صد بود، تنم خرد و خمیر بود. خستهگی را از تنم خارج کرد. ریلکس ریلکس شدم. عجب نعمتی است ...
صدای اعتراض همراه با خندهی دیگر همکاران فضای اتاق را پر کرد.
در جهی 100 نقطهی
جوش آب است. یاز هم چاخان؟
بحث بالا
گرفت. از او اصرار که والله و بالله این چنین بود . از معارضین، ابرام که مگر دهاتی گیر
آوردهای؟
توضیحات طرف
موثر در مقام نشد. همه علیه او بودند. یکی که فیزیک خوانده بود با استناد به قوانین فیزیکی ادعای مدعی را رد میکرد و دیگری او را هو میکرد. بقیه هم میخندیدیم. ناقل که
اوضاع را سه دید و جنگ
را مغلوبه، کوتاه
آمد.
به درجهی هواسنج
نگاهی دیگر کردم. یادم آمد که
سونای استخر شهر گرمائی بیش از اینجا دارد،
با خودم گفتم ای داد! نکند همکارانم هم چون خودم هنوز سونائی ندیده بودند اما خب اظهار نظری که
باید میکردند.
مگر نه؟
0 نظرات:
ارسال یک نظر