۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

چه خبر تلخی بود، تلخ تلخ. شادی هم رفت. وچه زود! چهل و هفت سال بیشتر اجازه‌ی بودن در این کره‌ی خاکی را نیافت همدیگر را اصلن ندیده‌بودیم. در فیس‌بوک با هم آشنا شدیم.. او دختر ناصر دانشگرمقدم؛ همدوره‌ای‌ام در دانشسرای مقدماتی همدان بود. ناصر را نیز سالیانی است ندیده‌ام. شادی پیغام و پسغام ناصر را بمن می‌داد و برعکس. شاد بودم از زنده‌بودن ناصر و
چند روزی از شادی بی‌خبر بودم. بی‌خبری را ناشی از کم حضور خودم در فیس‌بوک تلقی می‌کردم اما علت جای دیگری بود. شادی دیگر شاد نبود. سرطان بود که اجازه‌ی حضور در فیسبوک را از او گرفته بود. سرطانی که به گواهی پسر عمویش از همه پنهان نگاه داشته بود.

تسلیتمان باد.
برای ناصر، مادر شادی، پسر نوجوانش و شیرین تنها خواهرش آرزوی صبر و مقاومت دارم.


سلامتی‌اش. چرا که بسیار از آن سی و پنج نفری که با هم بودیم، روی در خاک کشیده‌اند.

3 نظرات:

عباس اکبری در

من هرگز دیداری خارج از فضای مجازی با ایشان نداشته ام اما خبر درگذشت ایشان چنان متأثر و غمگینم کرد که دوستی دیرینه را از دست داده باشم . عمو اروند عزیز سپاس از پاسداشت شما از یاد ایشان .

عمو اروند در

جناب اکبری، همانگونه که در متن هم یادآور شده‌ام منهم هرگز شادی راندیده بودم. اما پس از آنکه به اصل و نسب خویش پی بردیم آنچنان رابطه‌ی صمیمانه میان من و او ایجاد شد که انگار سالیانی است همدیگر را می‌شناخته‌ایم.
بهر حال او رفت بدون اینکه بازگشتی داشته باشد بمانند بسیاری دیگر.
خاطره‌اش برای من گرامی است.

عمو اروند در

جناب اکبری، همانگونه که در متن هم یادآور شده‌ام منهم هرگز شادی راندیده بودم. اما پس از آنکه به اصل و نسب خویش پی بردیم آنچنان رابطه‌ی صمیمانه میان من و او ایجاد شد که انگار سالیانی است همدیگر را می‌شناخته‌ایم.
بهر حال او رفت بدون اینکه بازگشتی داشته باشد بمانند بسیاری دیگر.
خاطره‌اش برای من گرامی است.

ارسال یک نظر