۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

ولی چل

گهگاهی توی محوطه‌ی بندر آبادان می‌دیدم‌اش با گاری دستی خویش بار مسافران لنج‌های وارده را جابجا می‌کرد، دستمزد مختصری می‌گرفت و با کسی کارش نبود. مدت زمانی کاسه چراغ اتومبیلی را روی شکم خود بسته بود و چون جان شیرین از آن مواظبت می‌کرد.
روزی با اشاره به چراغ از او پرسیدم‌:
ولی آن چیست؟
 با تلخی در جوابم گفت:
چشم ماشین است.
بی اعتنا راه خود گرفت و رفت.
اواسط مرداد ماهی که که هوا داغ بود و آتش می‌بارید، دنبال کاری با یکی از همکاران، توی محوطه بودیم که چشمم به آلونکی ساخته شده از کارتون خورد که همکارم توضیح داد که خانه‌ی ولی چل است. زمستان و تابستان اینجا زندگی می‌کند. کسی ندارد. ولی از اهالی ایلام است. هنوز هم فارسی را خوب صحبت نمی‌کند. مرد آرامی است، با کسی کاری ندارد. دست کج هم نیست که به اموال مردم دست درازی کند. اهالی بندر کاری بکارش ندارند. حمالی می‌کند و خرج خود در می‌آورد. خودش تنهاست. بیست سالی می‌شود که من او را می‌شناسم.
پرسیدم چطور از اینجا سر در آورده است
 گفت :
شایع است تازه داماد بوده، عصر که بخانه‌اش وارد می‌شود می‌بیند همه‌ی افراد خانواده‌اش، کشته شده و دار و ندارش بغارت رفته است. جیغی می‌کشد و راه بیابان در پیش می‌گیرد. بعد از مدتها از اینجا سر در می‌آورد. از زمان ورودش نه کسی از او سراغی گرفته و نه او دنبال کسی را گرفته است.
مدت‌ها بعد یکی دیگر از همکاران خندان وارد اتاق کارم شد و گفت:
نمی‌دانید جلوی در خروج چه غوغائیست.
پرسیدم چه شده؟
گفت ولی با گاری‌اش مقداری بار می‌برد. جلوی دفتر شلوغ بود. چندتا اتومبیل نو منتظر خروج بودند. ولی چون همیشه بی‌توجه گاری‌اش را ‌جلو راند. آهن گوشه‌ی گاری‌اش خراش کوچکی روی گلگیر یکی از اتومبیل‌ها انداخت. صاحب اتومبیل ناراحت شد و داد و هوارش بالا رفت و به ولی بد و بی‌راه گفت.
ولی ساکت ایستاده بود بر بر بمردک نگاه می‌کرد. 
صاحب اتومبیل را قانع کردیم که او عمدی در کارش نداشته که جالش خوب نیست. طولی نکشید که فریاد صاحب ماشین دوباره بلند شد اما این بار نوعی دیگر بود.
بطرف صدا نگاه کردم. ولی تکه آهن نوک نیزی در دست داشت. از عصبانیت بخود می‌لرزید و به لری فحش می‌داد. 
نگاهی به اتومبیل کردم. بدنه‌‌ی اتومبیل پر بود از خراش‌های بسیار عمیق.
بعد انقلاب مدتی ولی در محوطه پیدایش نبود. سراغ‌ش را گرفتم. گفتند مرد.
چطور و چرائی‌اش یادم نیست. نبودش گر چه ملموس بود اما نه دلی را آزرد و نه اشکی برایش ریخته شد. بسیاری هم گفتند؛ 
چه خوب! بدبخت راحت شد!
مدتی بعد همکاری به اتاق کارم آمد. کیسه‌ای روی میزم گذاشت و گفت بنظر شما من با این پول‌ها چه باید بکنم؟
نگاهی بدرون کیسه کردم. پر بود از مقداری اسکناس درشت و ریز بسیار چرک و کثیف.
پرسیدم این‌ها را از کجا آورده‌ای؟
گفت متعلق به ولی چل است. زمانی کارتن‌های محل زندگی‌اش را بر می‌داشتند، پیدا شد. مقداری هم خودش پیش من پس‌انداز کزده است که توی صندوق ‌است و حساب کتابش را نوشته‌ام. آنها هم چرک و کثیف بودند. ریختمشان توی ماشین لباشوئی تا تمیز شد. این‌ها راه هم خواهم شست. اما تقاضای من این است که شما هم نظارتی بر شمارش آنها داشته باشید.
با یکی دو نفر از کارمندان پولها را شمردند. چون میراث خواری نداشت آنها تحویل دادستانی دادند.