۱۴۰۱ شهریور ۱۶, چهارشنبه
۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
یادماندهای از نخستین روز مراجعهام به چشمپزشک در هفتسال پیش.
هنوز ادامه دارد.
—————-
روزی است خورشید خانم با ما مهربان شده است و نقاب از چهره برگشوده و شاید فردا نیز
همچنان باشد.
اما امروز بدیدار چشم پزشکی رفتم، خانم محجبهای بگمانم از کشور اریتره.
تصادفن عینکسازی Optician که مرا یه چشم پزشک مراجعه داد هم خانم محجبهای بود از اهالی بوسنی و هر دو دانشآموخته در دانشکدههای سوئد. دولت سکولار سوئد نه تنها با تحصیلات عالی آنان ایرادی نگرفته بود و سدی برابر استخدام آنان ننهاده بود بل اجازه بود آنان با حفظ رسوم خود، سر کار حاضر شوند.
به یاد افغانهای پناهندهی ایرانی افتاد با فرهنگ، زبان و دین مشترکی که با آنان داریم اما...
و امائی دیگر.
قطرههای چکاننده شده توی چشمانم، مدتی دیدم را مختل کرد.
اما چند عکسی گرفتم.
۲۵ فوریهی ۲۱۰۳
۱۳۹۸ اردیبهشت ۱, یکشنبه
بمناسبت روز سعدی
دبیر ادبیات وارد کلاس
شد. همشهری نبود و کسی او را نمیشناخت. چه گفت و چگونه خویش معرفی کرد یادم نیست
اما خوب بیاد دارم که کتاب برگزیدهی گلستان سعدی را که قرار بود در محضرش بخوانیم
و چیزها از آن بیاموزیم، از روی میز برداشت و بفرمود ما نیز همان کنیم.
نگاهی استادانه به فهرست کتاب انداخت و فرمود:
باب پنجم صفحهی فلان حذف!
داستانهایش نه اخلاقی است و نه مناسب حال شما.
همگی آن باب بگشودیم.
نوشته بود:
در عشق و جوانی
مای نوجوان و عاشق در شگفت شدیم که چرا.
پرویز سُقُلمهای زد و گفت بخوان!
نوشته بود:
در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم به حکم آنکه حُلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبَدرِ اذا بَدا.
نگاهی استادانه به فهرست کتاب انداخت و فرمود:
باب پنجم صفحهی فلان حذف!
داستانهایش نه اخلاقی است و نه مناسب حال شما.
همگی آن باب بگشودیم.
نوشته بود:
در عشق و جوانی
مای نوجوان و عاشق در شگفت شدیم که چرا.
پرویز سُقُلمهای زد و گفت بخوان!
نوشته بود:
در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم به حکم آنکه حُلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبَدرِ اذا بَدا.
پرسید یعنی چه که نگاه چپچپ استاد بخودم آورد و آهسته
گفتمش بماند برای زنگ تفریح.
از همان ساعت بچهها بخواندن آن باب ممنوعه چنان راغب شدند که هر گروه دست به دامان یکی شد که هم معانی لغات میفهمید و هم توان خواندن متن را داشت.
دیری نگذشت که تمامی داستانهای این باب ممنوعه را کموبیش خوانده بودیم و عبارت «در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی» ورد زبانمان شده باشد اما نه از سیرت پادشاهان بهرهای برده بودیم و نه از فوائد خاموشی چیزکی آموخته.
اعتبار علمی آن دبیر چنان نزد ما سقوط کرد که شیوهی شعرخوانیاش را بدلیل زیاده از حد بازکردن دهانش به تمسخر میگرفتیم و آنرا نشانهی فخرفروشی او در نشاندادن دندانهای طلائیش ارزیابی میکردیم.
اما زمانی که شعر زیر را:
دوش، مرغی بصبح مینالید / عقل و صبرم ببرد و طاعت و هوش
یکی از دوستان، مخلص را / مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که ترا / بانگ مرغی چنان کند مدهش
گفتم این شرط آدمیت نیست / مرغ تسبیحخوان و من خاموش
و چنین معنا و تفسیر کرد:
دوش، صفت مرغ است «مرغِدوش» و مقصود سعدی مرغِ خاصی بوده است که صبحها به نعمهسرایی میپرداخته است و سعدی برای جور درآمدن قافیه، فرموده است "دوشمرغی".
ایمانم را به دانش ادبی او بکلی از دست بدادم.
از همان ساعت بچهها بخواندن آن باب ممنوعه چنان راغب شدند که هر گروه دست به دامان یکی شد که هم معانی لغات میفهمید و هم توان خواندن متن را داشت.
دیری نگذشت که تمامی داستانهای این باب ممنوعه را کموبیش خوانده بودیم و عبارت «در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی» ورد زبانمان شده باشد اما نه از سیرت پادشاهان بهرهای برده بودیم و نه از فوائد خاموشی چیزکی آموخته.
اعتبار علمی آن دبیر چنان نزد ما سقوط کرد که شیوهی شعرخوانیاش را بدلیل زیاده از حد بازکردن دهانش به تمسخر میگرفتیم و آنرا نشانهی فخرفروشی او در نشاندادن دندانهای طلائیش ارزیابی میکردیم.
اما زمانی که شعر زیر را:
دوش، مرغی بصبح مینالید / عقل و صبرم ببرد و طاعت و هوش
یکی از دوستان، مخلص را / مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که ترا / بانگ مرغی چنان کند مدهش
گفتم این شرط آدمیت نیست / مرغ تسبیحخوان و من خاموش
و چنین معنا و تفسیر کرد:
دوش، صفت مرغ است «مرغِدوش» و مقصود سعدی مرغِ خاصی بوده است که صبحها به نعمهسرایی میپرداخته است و سعدی برای جور درآمدن قافیه، فرموده است "دوشمرغی".
ایمانم را به دانش ادبی او بکلی از دست بدادم.
۱۳۹۷ اسفند ۶, دوشنبه
.
یادماندهای از نخستین روز مراجعهام به چشمپزشک در هفتسال پیش.
هنوز ادامه دارد.
—————-
روزی است خورشید خانم با ما مهربان شده است و نقاب از چهره برگشوده و شاید فردا نیز
همچنان باشد.
اما امروز بدیدار چشم پزشکی رفتم، خانم محجبهای بگمانم از کشور اریتره.
تصادفن عینکسازی Optician که مرا یه چشم پزشک مراجعه داد هم خانم محجبهای بود از اهالی بوسنی و هر دو دانشآموخته در دانشکدههای سوئد. دولت سکولار سوئد نه تنها با تحصیلات عالی آنان ایرادی نگرفته بود و سدی برابر استخدام آنان ننهاده بود بل اجازه بود آنان با حفظ رسوم خود، سر کار حاضر شوند.
به یاد افغانهای پناهندهی ایرانی افتاد با فرهنگ، زبان و دین مشترکی که با آنان داریم اما...
و امائی دیگر.
قطرههای چکاننده شده توی چشمانم، مدتی دیدم را مختل کرد.
اما چند عکسی گرفتم.
۲۵ فوریهی ۲۱۰۳
۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۶, سهشنبه
عسلویه
با اتوبوس راهی تهران بودم.
تلفن مسافر عقبی زنگ خورد. گفتوگو آغاز شد. درِ بارهی امور مالی حرف میزدند.
مردجوان گفت:
عصری تو تهران میبینمت و گفتگو تمام شد.
تلفنش دوباره زنگ خورد. مرد جوان گفت:
راهی تهرانم. عصری بیا دفتر! خرفامانو اونجا میزنیم.
تلفنش مرتب زنگ میخورد. فکر کردم باید مسئول ادارهای، مدیر شرکتی چیزی باشد. اینبار که تلفنش به صدا درآمد متوجه شدم که از عسلویه حرف میزند و پروازش به آنجا در آخر هفته.
بندر عسلویه را میشناسم. سالها پیش که بخشدار دَیّر بودم هر گاه که هوا خوش بود با خانواده و دوستان به کنارهی زیبای عسلویه میرفتیم.
بعقب برمیگردم و میپرسم:
از عسلویه چه خبر؟
میگوید:
فردا عازم آنجا هستم. در آنجا دفتری داریم. برای تأسیسات گاز کنگان کار میکنیم. شما عسلویه را میشناسید؟
میگویم:
اوایل دههی سالهای پنجاه بخشدار دیر بودهام. گاز کنگان به عسلویه رسیده؟
میگوید:
بله. عسلویه شهری شده، فرودگاه بزرگی داره و روزانه چند هواپیمای مسافری درآنجا به زمین مینشینه.
به یاد دعوای دیرِّیها و کنگانیها میافتم بر سر نامگذاری محل چاههای گاز. چاههای گاز از نظر تقسیمات کشوری در محدوهی بخشداری دیّر بود ولی چون بندر سر جادهی کنگان قرار داشت، نام گاز کنگان گرفت و نصب تابلوی «گاز کنگان» به آن نام، رسمیت داد. دیریهابارها آن تابلو کندند یا کلمهی «گاز کنگان» را خط زدند و بهجایاش « گاز دیر» نوشتند. ولی عاقبت همان شد که مقامات نفتی میخواستند،
به عقبتر بر میگردم. روزی شیخ احمد دیری، یادداشتی برایم فرستاد و مؤدبانه از من خواست تا به خانهاش بروم با این تعذر که وجود میهمان ناخواند مانع حضورش در دفتر کارم شده است.
شیخ از جمله مردان صاحبان نفوذ منطقه بود و من ضمن حفظ احترامش، از او فاصله میگرفتم به همانصورت که با رقبایش رفتار میکردم تا بیطرفی خودم را حفظ کنم.
به خانهاش رفتم. سه نفر خارجی و یک ایرانی مقابل اتاق پذیرائی شیخ مشغول خوردن غذای خویش بودند. آمریکاییها شیخ را به غذای خویش میمهان کرده بودند و شیخ میخواست گازی به ساندویچ ژامبون بهزند که گفتم:
شیخ احمد مواظب باش! گوشت خنزیر است! مخور که آتش جنهم بر خود حلال میکنی!
شیخ لقمه را زمین گذاشت، شکری کرد و سپس تشکری از من.
خودم معرفی کردم.
آقای ایرانی همراهشان گفتههای مرا ترجمه کرد. یکی از خارجیان که لهجهاش گواهی از آمریکائی بودنش میداد با نشان دادن نامهای گفت:
به ما سفارش شده است با بخشدار محل تماس بهگیریم. هلیکوپتر که به زمین نشست ما سراغ بخشداری را گرفتیم اما از اینجا سر در آوردیم که معلوم شد بخشداری نیست.
گفتم:
ایرادی ندارد. شیخ منطقه را بهتر از من میشناسد.
مرد آمریکائی گفت:
در پی یافتن ساحلی با زمین مقاوم هستیم برای ساختن پالایشگاه گاز طبیعی و احداث تاسیسات بندری. نقشهی همراهش روی میز پهن کرد. نقاطی را نشان داد. با گرفتن اطلاعاتی از شیخاحمد یکساعتی بهمراه
آمریکائیان بر فراز منطقه پرواز کردیم. منطقهِی عسلویه را پسندید.
تا من آنجا بودم خبری از ایشان نشد. و حالا پس از سیواندی سال، میشنوم در آن منطقه تشکیلاتی تأسیس شده است و تمام جادهها اسفالته است. مردم دارای برق و آب و تلفن شدهاند.
عصری تو تهران میبینمت و گفتگو تمام شد.
تلفنش دوباره زنگ خورد. مرد جوان گفت:
راهی تهرانم. عصری بیا دفتر! خرفامانو اونجا میزنیم.
تلفنش مرتب زنگ میخورد. فکر کردم باید مسئول ادارهای، مدیر شرکتی چیزی باشد. اینبار که تلفنش به صدا درآمد متوجه شدم که از عسلویه حرف میزند و پروازش به آنجا در آخر هفته.
بندر عسلویه را میشناسم. سالها پیش که بخشدار دَیّر بودم هر گاه که هوا خوش بود با خانواده و دوستان به کنارهی زیبای عسلویه میرفتیم.
بعقب برمیگردم و میپرسم:
از عسلویه چه خبر؟
میگوید:
فردا عازم آنجا هستم. در آنجا دفتری داریم. برای تأسیسات گاز کنگان کار میکنیم. شما عسلویه را میشناسید؟
میگویم:
اوایل دههی سالهای پنجاه بخشدار دیر بودهام. گاز کنگان به عسلویه رسیده؟
میگوید:
بله. عسلویه شهری شده، فرودگاه بزرگی داره و روزانه چند هواپیمای مسافری درآنجا به زمین مینشینه.
به یاد دعوای دیرِّیها و کنگانیها میافتم بر سر نامگذاری محل چاههای گاز. چاههای گاز از نظر تقسیمات کشوری در محدوهی بخشداری دیّر بود ولی چون بندر سر جادهی کنگان قرار داشت، نام گاز کنگان گرفت و نصب تابلوی «گاز کنگان» به آن نام، رسمیت داد. دیریهابارها آن تابلو کندند یا کلمهی «گاز کنگان» را خط زدند و بهجایاش « گاز دیر» نوشتند. ولی عاقبت همان شد که مقامات نفتی میخواستند،
به عقبتر بر میگردم. روزی شیخ احمد دیری، یادداشتی برایم فرستاد و مؤدبانه از من خواست تا به خانهاش بروم با این تعذر که وجود میهمان ناخواند مانع حضورش در دفتر کارم شده است.
شیخ از جمله مردان صاحبان نفوذ منطقه بود و من ضمن حفظ احترامش، از او فاصله میگرفتم به همانصورت که با رقبایش رفتار میکردم تا بیطرفی خودم را حفظ کنم.
به خانهاش رفتم. سه نفر خارجی و یک ایرانی مقابل اتاق پذیرائی شیخ مشغول خوردن غذای خویش بودند. آمریکاییها شیخ را به غذای خویش میمهان کرده بودند و شیخ میخواست گازی به ساندویچ ژامبون بهزند که گفتم:
شیخ احمد مواظب باش! گوشت خنزیر است! مخور که آتش جنهم بر خود حلال میکنی!
شیخ لقمه را زمین گذاشت، شکری کرد و سپس تشکری از من.
خودم معرفی کردم.
آقای ایرانی همراهشان گفتههای مرا ترجمه کرد. یکی از خارجیان که لهجهاش گواهی از آمریکائی بودنش میداد با نشان دادن نامهای گفت:
به ما سفارش شده است با بخشدار محل تماس بهگیریم. هلیکوپتر که به زمین نشست ما سراغ بخشداری را گرفتیم اما از اینجا سر در آوردیم که معلوم شد بخشداری نیست.
گفتم:
ایرادی ندارد. شیخ منطقه را بهتر از من میشناس
مرد آمریکائی گفت:
در پی یافتن ساحلی با زمین مقاوم هستیم برای ساختن پالایشگاه گاز طبیعی و احداث تاسیسات بندری. نقشهی همراهش روی میز پهن کرد. نقاطی را نشان داد. با گرفتن اطلاعاتی از شیخاحمد ی
تا من آنجا بودم خبری از ایشان نشد. و حالا پس از سیواندی سال، میشنوم در آن منطقه تشکیلاتی تأسیس شده است و تمام جادهها اسفالته است. مردم دارای برق و آب و تلفن شدهاند.
دی ماه ۱۳۸۲
اشتراک در:
پستها (Atom)