۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

یک دیدار


دلم سخت درد می‌کند.تابستان است. توی اتاق پذیرایی‌مان دراز کشیده‌ام. برای فراموشی درد، خودم را با ترانه‌های بابا طاهر مشغول کرده‌ام.
در می‌زنند. کسی در را باز می‌کند. کسی وارد حیاط می‌شود. صدای‌اش نا آشناست. صداها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. کسانی وارد اتاق می‌گردند.

ممد جان سلام! خدا بد نده! پسرم چته؟
کنار رختخوابم که روی زمین پهن است، می‌نشیند. مادر داستان گرفتاری شکم‌دردم را برای‌اش تعریف می‌کند.
تازه وارد رو به‌من می‌کند و می‌پرسد:
وارد که شدم صدای شعر خوندن‌تو شنفتم. شعر بابا بود، مگه نه؟
حرفش را تایید می‌کنم.
تازه وارد می‌گوید:
 می‌شه خواهش کنم چند بیتی‌َم واسه‌ من به خونی؟
او مثل ما حرف نمی‌زند. لهجه‌اش تهرانی است. باید زن دائی‌ام باشد. شنیده‌ بودم برای دیدار برادهایش به همدان آمده است.
من خجالتی هستم. تا بحال هم برای برای کسی چیزی نخوانده‌ام. حتا هنگام بازپس‌دادن درس در مدرسه نیز همیشه نگاهم روی زمین است. از نگاه کردن توی چشم بچه‌ها وحشت دارم. بیشتر همکلاسی‌ها چنین‌اند.
با شرم منتخب اشعار بابا را که دو ریال خریده‌ام و در زیر لحافم قایم کرده بودم بیرون می‌آورم و بسوی او درازش می‌کنم و می‌گویم:
بفرمایید! خودتان بخوانید! من روم نمیشه.
نه‌نه! دوست دارم خودت با همون سوزی که می‌خوندی، واسم به‌خونی. آخه می‌دونی! من شعرای بابا را خیلی دوست دارم.
رویم نمی‌شود. اصرار می‌کند. کتاب را بر می‌دارم و چند رباعی را برایش می‌خوانم. 
کلی به‌به و چه‌چه‌ تحویلم می‌دهد و می‌پرسد:
خب، پسرم نگفتی کلاس چندی؟
مادر جواب می‌دهد:
کلاس هفتِ تمام کرده. ایشال‌لا پاییز که بیا میره کلاس هشت. و بلافاصله می‌افزاید:
اگه این دلِ درد لعنتی راحت‌ِش بذاره!
میهمان‌ خودش را برای رفتن آماده می‌کند. اصرار مادر برای ناهار را با ما بودن، تصمیم‌ش را عوض نمی‌کند. می‌گوید:
 نه، عمه جون! باید برم. هنوز سراغ عمه خانومای دیگه نرفتهام. دو سه روز دیگه هم بیشتر نمی‌تونم بمونم.شما که می‌دونید! بچ‌چا تنهان! لطفی‌َم که سر کاره. صبح زود میره عصری برمی‌گرده.
در موقع خداحافظی رباعیات بابا را به طرفش دراز می‌کنم و می‌گویم:
ببخشید! می‌شه این کتابِ از من به عنوان هدیه قبول کنین!
حتمن پسرم! با کمال میل! دست درد نکنه!
کتاب را می‌گیرد، توی کیف دستی‌اش می‌گذارد و از در بیرون می‌رود.
 به مادرم می‌گویم:
 چه زن مهربانی بود! من اصلن او را ندیده بودم.
 مادر می‌گوید:
نه، آقا ممد که منتقل تهران شد تو خیلی کوچک بودی.

3 نظرات:

ناشناس در

عمو اروند .خوشحالم که با نوشتن خاطراتت نه تنها از دلتنگی های دوران گذشته کمی اسوده خاطر می شوی بلکه ماراهم به گذشته های خودمان برمی گردانی.بنویس که نوشته هات زیباست.یک همشهری از امریکا

ناشناس در

عمو اروند .خوشحالم که با نوشتن خاطراتت نه تنها از دلتنگی های دوران گذشته کمی اسوده خاطر می شوی بلکه ماراهم به گذشته های خودمان برمی گردانی.بنویس که نوشته هات زیباست.یک همشهری از امریکا

ناشناس در
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

ارسال یک نظر