۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

کریم، آخرین بخش

لنچ از ما دور شد. رفتیم تا بخشکی رسیدم و پا بخاک کویت گذاشتیم. دنبال پناهگاهی بودیم تا از برق آفتاب و شرطه‌های کویتی خودمان را پنهان کنیم که برق تابش آفتاب ناشی از برخورد به شیشه‌های ماشین شرطه‌ها، بچشم ما خورد. هاج و واج، دور و بر خود را وارسی کردیم. در آن دریای شن گودالی یافتیم. ورقه‌ی آهنی کنار چاله افتاده بود. وارد گودال شدیم و ورقه‌ی آهنی را با هر زحمتی بود بروی گودال کشیدم تا از دید شرطه‌ها محفوظ بمانیم. داغی ورقه‌ی آهنی دست‌هایمان را سوزاند. هوای توی چاله مثل جهنم بود. داغ و مرطوب. طولی نکشید که عرق از همه جای بدنمان جاری شد.
بگمانم شرطه‌ها که کنار گرفتن لنچ را دیده بودند می‌دانستند که کسانی را اینجا پیاده کرده است و از اینرو دنبال ما می‌گشتند.
من یادم نیست چه مدتی آندو نفر توی آن جهنم ماندند تا شرطه‌ها از یافتن آن‌ها مایوس شدند. اما کریم می‌گفت که چند بار ماشین آنقدر بمخفیگاه آن‌ها نزدیک شده بود که دیواره‌ی شنی پناهگاه آنان چنان ریزشی کرده بود که آن‌ها تصور کرده بودند هم الان ورقه‌ی آهنی روی گودال روی سر آن‌ها خواهد افتاد و شرطه‌ها آندو را دستگیر خواهند کرد
_ اما چنان نشد. شرطه‌ها نا‌امید برگشتند. ما هم با ترس و دلهره از مخفیگاه‌مان بیرون آمدیم. لباسمان از عرق به تنمان چسبیده بود. از کناره‌ی دریا و روی شنهای‌ خیس که راه رفتن از روی آن‌ها آسان‌تر بود، رو بسوی شهر حرکت کردیم. راه دوری در پیش داشتیم، تشنه و گرسنه هم بودیم. یکباره نور شدید چراغهای ماشین شرطه‌ها شادی ما را بر هم زد. اینبار دو تا اتومبیل برای یافتن ما راهی ساحل کرده بودند. لوله‌ی فاضل آب کلفتی در نزدیکی ما بود. بسرعت خودمان را به آن رسانیده و با هر زحمتی بود وارد آن شدیم. بوی گند کثافت و گُه دماغمان را پر کرد. تمام سر و هیکلمان آلوده به کثافت شد اما چاره‌ی دیگری نداشتیم لذا آنقدر ماندیم تا گشتی‌ها رفتند. من از لوله بیرون آمدم اما رضا که چاق بود توی لوله گیر کرد. با هزار زحمت او را بیرون کشیدم. لباس‌ها و تنمان را با آب شور دریا شستیم و یواش یواش بطرف شهر راه افتادیم. نور چراغهای شهر قطب نمای ما بود.
من یادم نیست آندو کی به شهر رسیدند. اما کریم می‌گفت چون او کوره سوادی داشت، توانست در مغازه‌ی عربی بعنوان منشی استخدام شود. رضا هم که کارگر فنی بود در یک کارگاه دوچرخه سازی مشغول شد. کریم اضافه کرد:
وضع زندگی و خانه‌مان اصلن جالب نبود. درست مثل‌‌‌ همان آغل گوسفند‌ها بود که نشانتان دادم. از صبح تا شب کار بود و شب برای خوابیدن به آنجا می‌رفتبم. چند سالی از آمدنمان باینجا نگذشته بود. درآمدمان خوب بود و هر سال هم که به ایران می‌رفتم کلی برای دوستان و آشنایان دست و دستمال می‌بردم. حتا برای‌‌‌ همان آقای معلم کلی سوغات بردم و ازش بار‌ها تشکر کردم. مردم که از وضع زندگی ما در اینجا خبری نداشتند. یکبار خبردار شدم که فلانی آمده کویت و در بدر دنبال من می‌گردد. به همه سپردم که آدرسی باو ندهند. نمی‌شد که او را توی اون هلفدانی برد. آبرو و حثیتم بر باد می‌رفت. بچه‌ها همه مواظب بودند. تا او بجائی که من بودم نزدیک می‌شد، خبرم می‌کردند و من در می‌رفتم. دو هفته همه‌ی کارم این بود تا طرف رفت و من از شرش خلاص شدم.
کریم که این خاطره‌ها را بیان می‌کرد بیاد یکی از بچه‌های خورموج در زمان بخشداریم در آنجا افتادم که با یک اتومبیل آمریکائی آخرین مدل و شماره موقت به خورموج آمده بود و چه فخری بدیگران می‌فروخت. روزی یکی از کارمندان شهرداری که بومی بود بدیدارم آمده بود. جوان کذائی از جلوی بخشداری رد شد. پرسیدم این جوان ساکن قطر است. همکارم با لبخند گفت بله، در آنجا راننده‌ی سفارت ایران است. وضع مالی او خوب است. پرسیدم چرا می‌خندی؟
گفت دیشب خانه‌ی فلانی بودیم. صحبت شما شد. این جوان گفت بخشدارتان خیلی خودش را می‌گیرد. پرسیدم بتو سلام نکرده است. گفت نه،
دوستان خندیدند. فلانی گفت جوان! اولن بخشدار از تو بزرگ‌تر است، دومن با سواد و تحصیل کرده است، او بخشدار ماست. تو فکر می‌کنی چون یک ماشین آمریکائی با پلاک عبور موقت سواری او باید بتو سلام کند.
بچه‌ها کلی خندیدند.
بواقع داستان چنان بود و الان هم شوربختانه چنین است که داخل مانده‌ها فکر می‌کنند پول همه‌ی مهاجرین از پارو بالا می‌رود. البته خود ما خارج نشین‌ها نیز با پزهای بیجائی که می‌دهیم فوتی به آتش این شایعه می‌کنیم.
بگذریم!
پس از چند ماهی کار، رضا به کریم می‌گوید:
فکر می‌کنم الان پولی که پس انداز کرده‌ایم کفاف خرید کمپرسی مورد نظرمان را بدهد.
کریم متعجبانه می‌پرسد:
 چطور تو با حقوقی کمتر از من توانسته‌ای بیش از من پس انداز کنی؟ نکند از پول‌های حاجی کش رفته‌باشی؟
رضا در جوابش می‌گوید:
بله. زمانی که حاجی برای نماز راهی مسجد می‌شد، من بخشی از در آمد مغازه را برای خودم برمیداشتم.
کریم ازین کار رضا عصبانی می‌شود و باو می‌گوید که تو با این کارت، سوگندت را شکسته‌ای. ما نیامدیم اینجا که دزدی بکنیم. من دیگر با تو رابطه‌ی برادرخوانده‌گی ندارم.
اما پس انداز خود را به رضا قرض می‌دهد و رضا با خرید یک کمپرسی‌ راهی ایران می‌شود.
از زمان این اتفاقات سال‌ها گذشته بود. آن روز، زمستان، ۱۳۵۴ کریم در میان بازاریان کویت صاحب اسم و رسیمی شده بود و مورد اطمینان بسیاری از کسبه بود.
اما کار رضا در ایران نگرفته بود و دو باره اجبارن به کویت بازگشته بود. یک کارگاه بسیار ابتدائی تعمیر دوچرخه داشت. با زنی جادوگر ازدواج کرده بود که چندین بار او را از کویت بدلیل جادوگری و دعانویسی اخراج کرده بودند. اما او دوباره و قاچاقی بکویت باز گشته بود. زنک اصلن سوادی نداشت اما مورد قبول زنان شیوخ پولدار عرب بود که از عیاشی و زن‌بازی شوهرانشان باو پناه می‌آوزدند. او برای آن‌ها دعای عشق و محبت می‌نوشت و پول گزافی می‌گرفت. همه می‌گفتند که زندگی رضا روی کاکل حاج خانم می‌جرخد.
یک روز در کارگاه دوچرخه سازی مچ او را در حال نوشتن دعا گرفتیم. صادق کاغذ را از دست او گرفت و بمن داد و بشوخی گفت تو که عربی می‌دانی، بخوان به بینم حاجی خانم چه نوشته است.
آنچه روی کاغذ نوشته شده بود جز خطوطی درهم برهم و غیر قابل خواندن نبود. حاج خانم کاغذ را از دست من گرفت و گفت:
این چیزی نیست که شما باسواد‌ها بتوانید آنرا بخوانید. این یک زبان مخصوص است، درس مخصوص دارد.
صادق با لهجه‌ی بهبهانی باو گفت حاجی خانم ما را نمی‌تونی خر کنی. اما مواظب باش. اگر این جادو جمبلات موثر واقع نشه باید جل و پلاسته دو باره جم کنی و راهی بهبهان شی!
چند ماه بعد از برگشتمان به ایران شنیدیم که زن و شوهر را برای همیشه از کویت اخراج کرده‌اند.
رضا و زنش شنیده‌ام که سالها پیش چهره در خاک کشیده‌اند. کریم خوشبختانه زنده است و زندگی مرفهی دارد. کسان بسیاری از سرمایه گزاری او در بهبهان نان می‌خورند.