در ارزوی دیدن دریا و جنگل
زمانی که پدر از سفرهایش در دوران کودکی و بهمراه کاروان
و گذر از درون جنگلهای بین راه و یا سفرش
به مکه از طریق بندر اسکندریه با آن کشتی کذائی سخن می گفت، من غرق رویا می شدم. نه جنگل دیده بودم و نه دریا. پرسشهای
من و پاسخهای پدر، عطشام برای دیدن جنگل و دریا را دو چندان میکرد. امیدی هم بدیدن
آنها نداشتم چرا که میدانستم امکانش فراهم نبود.
سال
ها گذشت، درس و مدرسه تمام شد. معلم شدم. دریا رفتن تازه مد شده بود. تابستان که
شد و تعطیلی چند ماهه آغاز گردید، حقوق مرداد ماه را که دادند، من و فریدون
اسماعیلزاده، راهی دریا شدیم تا هم جنگل و دریا را زیارت کنیم و هم مانند دیگران
تنی به آب زده، برنزه بخانه برگردیم هر که پرسید کجا بودی بگویم دریا.
آنروزها هنوز در
همدان سرویس مسافربری مستقیم به بندر پهلوی، ببخشید انزلی، نبود. ناچار راهی قزوین
شدیم. چقدر کناره جاده ایستادیم و خاک خوردیم، یادم نیست برای اینکه اتوبوسی ما
را به رشت رسانَد. اتوبوسی ما را سوار کرد. در میان راه، شوق و شور دیدار جنگلمان
چنان بود که تا گذر از سمت جنوبی کوههای البرز، چند باری از بغلدستیهایمان، سراغ
جنگل را گرفتیم. هر چه بالاتر میرفتیم، کوهها سبزتر میشد و بر شگفتی ما میافزود.
نهایت به خط الراس رسیدیم و بسوی دریا سرازیر شدیم. هر چه پائینتر میرفتیم بر
انبوهی جنگل افزوده میشد و ما با هم در یافتن تازهها رقابت میکردیم. اما هدف
اصلی ما رسیدن بدریا بود و تن به آب زدن و
تماشای آن کشتی که بهنگام نزدیک شدن به ساحل ابتدا باید دکلاش نمایان شود و بعد تنهاش که در
کتاب جغرافیا دلیل کروی بودن زمین را چنان استدلال کرده بود. غافل از این که در
سرزمین من دیدن دریا برای بسیاری چون من، دیدن دریا سراب بود.
به رشت رسیدیم. پا
بر زمین نگذاشته رگبار شدیدی گرفت. نه چتری داشتیم و نه لباسی مناسب. زیر بالکنی
پناه گرفتیم. رعد و برق و شرشر باران ول کن مطلب نبود. از دختری که پهلویام
ایستاده بودم پرسیدم:
این
باران کی قطع میشود؟
دختر
نگاهی به سر و بالای من کرد و با لهجهی گیلکیاش گفت:
چه
میدانم! شاید یکساعت دیگر شایدم فردا.
زمانی
که با تعجب ما مواجه شد گفت:
آقاجان اینجا گیلانه.
آقاجان اینجا گیلانه.
دلم
هُری ریخت که ای وای اوضاعمان خراب شد. اما طولی نکشید که باران بند آمد.
بدنبال
وسیلهای رفتیم تا خودمان را به بندر برسانیم. یادم نیست چطور به بندر رسیدیم.
اولین هتل بما جا نداد. طرف بدون اینکه بایستد، نگاهی به بار و بنه ما کرد و گفت
جا نداریم. فهمیدیم چوم ئدزد ناشی به کاهدان زدهایم.
راهی
کنار دریا شدیم. غوغائی بود. یاد فیلم مهرویان دریا افتادیم. در این میان چشممان
به یک ردیف اتاقک افتاد که پر از مسافر بود. پرسیدیم آنها چیست. گفتند پلاژ برای
کرایه. گشتی زدیم و یکی از آن اتاقکها را اجاره کردیم. لخت شدیم و تنی به آب شور
دریا زدیم. چه آبی بود و چه تلاطمی داشت برای مای دریا ندیده که بزرگترین استخری
که در آن شنا کرده بودیم، استخر عباس آباد همدان بود.
0 نظرات:
ارسال یک نظر