کریم بخش دوم
داستان رفتنم به کویت را اینجا نوشتهام. اما داستان زندگی کریم،
صفا، سادهگی، دست و دلبازی و رفتارش با دوستان، مدتهاست افکارم را بخود مشغول داشته
است.
شغل او قصابی بود. در چند مغازهی گوشت فروشی داشت و محلی برای
نگهداری گوسفندانش که نه باغی داشت و نه آغلی. خانهای بود معمولی با حیاطی با وسعت
چند متر مربع. گوسفندها، تا راهی کشتارگاه شوند در آن محوطه کوچک نامناسب نگهداری میشدند.
کارگرانش که بیشتر بهبهانی بودند، در همان محل زندگی میکردند. اتاقها پر از گرد
و خاک بود و بوی عفن پشگل گوسفند تمام فضای خانه را پر کرده بود. وسائل آشپزخانه،
اتاقها و حمام برغم تازهگی و مدرن بودنشان، خاک گرفته بود. کارگران آب و علفی به
گوسفندها میدادند تا نوبت مرگشان برسد و توسط نگهبانانشان راهی کشتارگاه شوند. زندگی
برای کارگران، کار بود و کار. تا خانه بودند رسیدهگی به گوسفندان بود و صبح کار
در دکان قصابی. دیدار ما از آنجا بیک ساعت بیشتر نکشید.
تحصیلات کریم ششم ابتدائی بود. اما مغز اقتصادی عجیبی داشت.
شرح درس و مدرسهاش از زبان خودش شنیدنی بود. او ماجراها را با لهجهی شیرین
بهبهانی بازگو میکرذ ما از خنده بقول معروف «رودهبر» میشدیم. او میگفت:
زنگ انشاء بدترین بود. تا معلم صدایم میکرد، ورقهای از دفتر
خودم یا بغلدستیام پاره میکردم و راهی جلوی تخته سیاه میشدم. کمی صبر میکردم تا
آقای فلانی (من نام او را فراموش کردهام)بگوید:
خب لش مرگت بخوان (البته با لهجهی بهبهانی که من بلد نیستم).
من هم شروع میکردم. بر ما واضح و مبرهن است که ... چند کلمه
هم دنبالش وصل میکردم که به همه چیزمیشد مربوطش کرد مگر موضوع انشای ما. بعد سکوت
بر قرار میشد. زیر چشمی آقای... نگاه میکردم
و منتظر میماندم تا جلو بیاید، مشتی حوالهام کند و بگوید؛ برو بتمرگ!
اما آقای... صدایش بلند میشد و میپرسید خوب بقیهاش چه؟ جانت
بالا بیاید، بخوان!
من از نو همان چند جمله را تکرار میکردم. دو سه بار که این
عمل تکرار میشد آقای... کفرش بالا میآمد. از جایش بلند میشد و با قدمهای محکم خودش
را بمن میرساند و مشت محکمی حوالهی پهلویم میکرد که ازدردش، آه از نهادم بر میخاست.
اما چهره در هم فرو نمیکردم. زیر چشمی مواظبش
بودم که اگر دو باره قصد زدن کند، جا خالی دهم. ولی آقا به همان ضربهای که زده بود
راضی بود. صدایش بلند میشد.
برو بتمرگ! تو که آدم
شو نیستی.
کلاس ششم، یکروز صدایم کرد. گفت
:
کریم تو میدانی که من با پدرت دوست بودم. بیا و ارواح پدرت
یک کاری بکن که هم من راحت بشم و هم خودت.
پرسیدم چه کنم آقا؟
گفت:
تو خودت هم میدانی که از درس و مدرسه بجائی نخواهی رسید. من
قول میدم کمکت کنم تا تو موفق به گرفتن تصدیق ششم ابتدائی بشوی. اما با یک شرط.
پرسیدم چه شرطی آقا؟
گفت که قول بدهی
هرگز در دبیرستان ثبت نام نکنی.
پیش خودم فکر کردم "کور از خدا چه خواهد جز دو چشم بینا"
و بلافاصله گفتم:
چشم آقا!
در امتحان نهائی کمکم کرد و تصدیق ششم را گرفتم. تصدیق را که
به ننهام نشان دادم برق شادی در چشمانش درخشید. با کمی جر و بحث، از خر شیطان پائین
آمد و راضی شد که من دنبال کاری بگردم. خب با سواد شده بودم.
رفتم توی بازار شاگردی. کَمکَمَک پولی جمع کردم. آن روزها
کامیون کمپرسی تازه وارد ایران شده بود و دارندهگان آن پول خوبی بجیب میزدند. دوستی
داشتم (همین رضا دوچرخه ساز) باو پیشنهاد کردم تا با هم راهی کویت شویم، کار کنیم و
پولی در حد خرید یک کمپرسی دست دوم جمع کنیم، کامیون را بخریم و بایران برگردیم. رضا
هم راضی شد. با هم صیغهی برادری خواندیم و قسم خوردیم که بهم خیانت نکنیم. هر چه در
آوردیم مشترک باشد. زمانیکه پس اندازمان کفاف خرید یک کمپرسی را داد کامیونی بخریم
و به ایران برگردیم.
رضا که از بچهگی با هم دوست جان جانی بودیم، همه شرطها را
پذیرفت. یکی از آشنایان ما را به ناخدائی در آبادان معرفی کرد. با رضا راهی آبادان
شدیم. کرایهاش را دادیم و شب مقرر سوار لنج شدیم. ناخدا ما را در خن لنج، زیر بارها،
از نظر ماموران گمرک و ژاندارمری پنهان کرد. لنج راه افتاد. ما مدت زیادی توی تاریکی
مطلق بودیم. تا عاقبت سر و صدائی بلند شد. بارها جابجا شد. طول نکشید که نور آفتاب
بدرون خَنِ لنچ افتاد و سخت چشمان ما را آزار داد. از پنهانگاه بیرون آمدیم. از دور
ساحل کویت معلوم بود. ناخدا گفت که وارد آبهای کویت شدهایم. خودتان را آماده کنید.
بزودی شما را پیاده میکنم. بیست سی کیلومتری راه دارید تا به شهر برسید. شب حرکت کنید
که هم از شر شرطهها در امان باشید و هم از گرما. نور چراغهای شهر راهنمای شما خواهد
بود.
طولی نکشید که لنچ کناره گرفت. ناخدا فرمان پیاده شدن را صادر
کرد. پاچهی شلوارها را بالا زدیم و پا درون آی دریا گذاشتیم. ناخدا گفت:
مواظب شُرطههای کویتی باشین. اگر گیر بیفتین دمار از روزگارتان
در میارن و بعدشم میفرستنتون ایران.
ادامه دارد
0 نظرات:
ارسال یک نظر