همکار جوان من، بخش آخر
هر کس دید محدودهی خود را حمل بر محدودیت جهان میکند. این خطای خرد است و همان اندازه غیر قابل اجتناب که خطای دید سبب میشود گمان کنیم که زمین و آسمان در افق به هم میرسند. این مسئله بسیاری نکات را روشن میکند و از جمله این حقیقت را که هر کس با معیارهای خود ما را میسنجد، معیارهایی عمومن شبیه متر خیاطی.
آرتور شوپنهاور
چند نفری از پناهجویان بوسنیائی که درخواست پناهندهگیشان رد شده بود، داوطلبانه، با گرفتن مبلغ قابل توجهی کمک نقدی، حاضر به ترک سوئد شده بودند. قرار شد من و حسین آنها را به فرودگاه برسانیم. در حین سفر با اشاره بصدور حکم اخراج همراهان بوسنیائی، تلاش کردم حسین را از توهماتاش که پلیس سوئد در تعقیب اوست تا مدرکی علیهاش بدست آورده و از سوئد اخراجش کند، بیرون آورم. او را مخاطب قرار داده و پرسیدم:
داستان این دوستان را شنیدهای؟
گفت:
بله، دیروز در اداره شنیدم که از سوئد اخراج شدهاند.
گفتم:
این را هم میدانی که هر خانواده فلان مبلغ گرفتهاند تا داوطلبانه خاک سوئد را ترک کنند. حتا فلانی که با وجود داشتن اجازهی اقامت، به طمع همان پول دارد سوئد را ترک میکند؟
گفت بله و متعجبام که چرا این کار را میکند؟
پرسیدم:
خب، حالا تو فکر نمیکنی که پلیس و دولت سوئد متوجه نادرستی ادعاهای اولبهی او شده باشند؟
چواب داد:
خب چرا، اما منظور شما از طرح این سوال چیه؟
گفتم:
منظورم این است که پلیس سوئد با تو هیچ کاری ندارد. همهی مقامات ذیربط میدانند حرفهائی که تو و آن ۴۹۹۹ نفر دیگر که مشمول عفو عمومی شدهاند، زدهاید درست نبوده است. دولت سوئد با آگاهی کامل از همهی حقایق، به تو و آن چند هزار نفر دیگر، عفو عمومی داده است. یعنی شما را از عمل جنائی دروغ گفتن بمقامات اداری که از پانصد کرون تا دو ماه زندانی دارد، نه تنها بخشیده بلکه بدلیل انساندوستی، بشما اجازهی اقامت در سوئد را نیز داده است.
اینجا کشوری دموکراسی است. پلیس ضابط دادگستری و فرمانبر مقامات قضائی است. سر خود اجازه ندارد دست بهر کاری بزند. دولت هم منتخب مردم است. افکار و آموختههای وطنی را از ذهنات بیرون کن! سوئدی فکر کن. برو گذرنامهی ایرانیات را بگیر. فردا که تابستان شروع شود همهی دوستانت راهی مناطق خوش آب و هوا خواهند شد. تو میمانی و خودت. در سوئد بیگذرنامه بودن، کار درستی نیست. از زندهگی و آزادیهای موجود نمیتوانی بهرهی کافی ببری. ضمنن بیجهتی خودت را از دیدار یار و دیار هم محروم مکن. دولت ایران هم با تو کاری ندارد. میتوانی راحت سری به مادر و پدرو دیگر عزیزانت بزنی، مثل خیلیهای دیگر. اگر در نوشتن نامهی اداری هم اشکالی داشته باشی، من میتوانم کمکات کنم.
چه جوابی بمن داد در خاطرم نیست. من هم دیگر دنبال موضوع را نگرفتم تا خودش تصمیم بگیرد.
در این میان آقای هم وطن دیگری که هم سن و سال من بود بما پیوست. وظایف حسین باو سپرده شد. او هم مانند من دنبال کار بود. سال تحصیلی رو باتمام بود و حسین هم دورهی مقدماتی سوئدی را بپایان میبرد. یکی از روزها روبرت سراغ من آمد و گفت ممکن است مرا در نوشتن نام حسین کمک کنی؟ با هم به اتاق کارش رفتیم. صندلیاش را نشان داد و از من خواست جای او به نشینم و اضافه کرد که؛ حسین از آخر ماه همکاریاش با ما قطع خواهد کرد. از من خواسته تا گواهی کاری برای او بنویسم. برای من، نوشتن نام بلند بالای او، مشکل است. لطفن نام و نام خانوادهگی او را، از روی دستنوشتهی خودش در بخش خالی بنویس!
نام و نام خانوادهگی حسین بدون اغراق نیم سطری بیشتر شد.
روبرت پرسید چرا نام او اینقدر طولانی است. مگر شما کنیه و لقب را هم باید در نامههای اداری بنویسید؟
گفتم، نه. اما این نام و نام خانوادهگی اوست. دو بخش اول، نام او و سه بخش دیگر نام خانوادهگیاش میباشد. بخش پنجم نام محل تولد اوست که برای احتراز از تشابه اسمی به نام خانوادهگی او اضافه شده است.
چند نفری از پناهجویان بوسنیائی که درخواست پناهندهگیشان رد شده بود، داوطلبانه، با گرفتن مبلغ قابل توجهی کمک نقدی، حاضر به ترک سوئد شده بودند. قرار شد من و حسین آنها را به فرودگاه برسانیم. در حین سفر با اشاره بصدور حکم اخراج همراهان بوسنیائی، تلاش کردم حسین را از توهماتاش که پلیس سوئد در تعقیب اوست تا مدرکی علیهاش بدست آورده و از سوئد اخراجش کند، بیرون آورم. او را مخاطب قرار داده و پرسیدم:
داستان این دوستان را شنیدهای؟
گفت:
بله، دیروز در اداره شنیدم که از سوئد اخراج شدهاند.
گفتم:
این را هم میدانی که هر خانواده فلان مبلغ گرفتهاند تا داوطلبانه خاک سوئد را ترک کنند. حتا فلانی که با وجود داشتن اجازهی اقامت، به طمع همان پول دارد سوئد را ترک میکند؟
گفت بله و متعجبام که چرا این کار را میکند؟
پرسیدم:
خب، حالا تو فکر نمیکنی که پلیس و دولت سوئد متوجه نادرستی ادعاهای اولبهی او شده باشند؟
چواب داد:
خب چرا، اما منظور شما از طرح این سوال چیه؟
گفتم:
منظورم این است که پلیس سوئد با تو هیچ کاری ندارد. همهی مقامات ذیربط میدانند حرفهائی که تو و آن ۴۹۹۹ نفر دیگر که مشمول عفو عمومی شدهاند، زدهاید درست نبوده است. دولت سوئد با آگاهی کامل از همهی حقایق، به تو و آن چند هزار نفر دیگر، عفو عمومی داده است. یعنی شما را از عمل جنائی دروغ گفتن بمقامات اداری که از پانصد کرون تا دو ماه زندانی دارد، نه تنها بخشیده بلکه بدلیل انساندوستی، بشما اجازهی اقامت در سوئد را نیز داده است.
اینجا کشوری دموکراسی است. پلیس ضابط دادگستری و فرمانبر مقامات قضائی است. سر خود اجازه ندارد دست بهر کاری بزند. دولت هم منتخب مردم است. افکار و آموختههای وطنی را از ذهنات بیرون کن! سوئدی فکر کن. برو گذرنامهی ایرانیات را بگیر. فردا که تابستان شروع شود همهی دوستانت راهی مناطق خوش آب و هوا خواهند شد. تو میمانی و خودت. در سوئد بیگذرنامه بودن، کار درستی نیست. از زندهگی و آزادیهای موجود نمیتوانی بهرهی کافی ببری. ضمنن بیجهتی خودت را از دیدار یار و دیار هم محروم مکن. دولت ایران هم با تو کاری ندارد. میتوانی راحت سری به مادر و پدرو دیگر عزیزانت بزنی، مثل خیلیهای دیگر. اگر در نوشتن نامهی اداری هم اشکالی داشته باشی، من میتوانم کمکات کنم.
چه جوابی بمن داد در خاطرم نیست. من هم دیگر دنبال موضوع را نگرفتم تا خودش تصمیم بگیرد.
در این میان آقای هم وطن دیگری که هم سن و سال من بود بما پیوست. وظایف حسین باو سپرده شد. او هم مانند من دنبال کار بود. سال تحصیلی رو باتمام بود و حسین هم دورهی مقدماتی سوئدی را بپایان میبرد. یکی از روزها روبرت سراغ من آمد و گفت ممکن است مرا در نوشتن نام حسین کمک کنی؟ با هم به اتاق کارش رفتیم. صندلیاش را نشان داد و از من خواست جای او به نشینم و اضافه کرد که؛ حسین از آخر ماه همکاریاش با ما قطع خواهد کرد. از من خواسته تا گواهی کاری برای او بنویسم. برای من، نوشتن نام بلند بالای او، مشکل است. لطفن نام و نام خانوادهگی او را، از روی دستنوشتهی خودش در بخش خالی بنویس!
نام و نام خانوادهگی حسین بدون اغراق نیم سطری بیشتر شد.
روبرت پرسید چرا نام او اینقدر طولانی است. مگر شما کنیه و لقب را هم باید در نامههای اداری بنویسید؟
گفتم، نه. اما این نام و نام خانوادهگی اوست. دو بخش اول، نام او و سه بخش دیگر نام خانوادهگیاش میباشد. بخش پنجم نام محل تولد اوست که برای احتراز از تشابه اسمی به نام خانوادهگی او اضافه شده است.
حسین از آخر ماه دیگر به ادارهی ما نیامد. من هم طولی نکشید که دورهی شش ماههام بپایان رسید و در یکی از کمپهای پناهندهگی اطراف شهرمان، بکاری مشابه همانکاری که داشتم مشغول شدم.با این تفاوت که درتابستان دو ماهی بعنوان کارمند جایگزین، بجای یکی از همکاران که بمرخصی رفته بود، مشغول کار شدم.
از آن ببعد ارتباطم با همکاران قبلی تقریین قطع شد. حسین را دیگر نمیدیدم اما میدانستم در کُم ووکس Komvux در پی تکمیل دیپلم خودش است، کار هم میکند. گهگاهی همسرم از او خبری بمن میداد.
شبی تلفن کرد و گفت که تصمیماش عوض شده و میخواهد از سفارت ایران درخواست گذرنامهی ایرانی کند. برای نوشتن درخواست، کمک میخواست. چقدر بعد از آخرین مذاکرات ما بود، یادم نیست. اما یادم هست که هنوز هوا گرم بود که بخانهی ما آمد. روی آلتان جلوی آفتاب نشستیم و من درخواست را برای او تکمیل کردم.
مدتی بعد خبر قبولی او را در دانشکدهی دندانپزشکی لولِئو، یکی از شهرهای شمالی سوئد شنیدم. خبر خوشحال کنندهای بود. اما حسین دیگر ساکن شهر ما نبود. یادم نیست که با او دیگر تماسی گرفته باشم. فقط زمانی در روزنامهای خواندم که قطار مسافری راهی لولئو، در اثر برف و کولاک متوقف شده و سرنشینان قطار دچار مشکل شدهاند. بعدها همان دوست همزبانش بمن خبر داد که حسین نیز مسافر همان قطار بوده است.
دیگر حسین را ندیدم. هر از گاهی آنهم در فواصل بسیار دور، خبرهائی توسط دوست هم زباناش از حسین بمن میرسید. گذرنامهاش را گرفته بود و رفت و آمدی به ایران داشت.
سالد پیش در شهر تجمعی از ایرانیان بود در اعتراض به رفتار حکومت ولائی با دگراندیشیان. دوست حسین هم دورتر ناظر تظاهرات بود. چشماش بمن افتاد. پیش آمد. حال و احوالی کردیم. گفت که رخت سفر بسته و به ایران برگشته است و دیگر بسوئد باز نخواهد گشت. برایاش آروزی خوشبختی و پیروزی کردم. در حال خداحافظی بودم که گفت:
ببخشید! شما همیشه خبر حسین را از من میگرفتید، اما این بار خبری نگرفتید. شاید اطلاع تازهای از او دریافت کردهاید؟
شبی تلفن کرد و گفت که تصمیماش عوض شده و میخواهد از سفارت ایران درخواست گذرنامهی ایرانی کند. برای نوشتن درخواست، کمک میخواست. چقدر بعد از آخرین مذاکرات ما بود، یادم نیست. اما یادم هست که هنوز هوا گرم بود که بخانهی ما آمد. روی آلتان جلوی آفتاب نشستیم و من درخواست را برای او تکمیل کردم.
مدتی بعد خبر قبولی او را در دانشکدهی دندانپزشکی لولِئو، یکی از شهرهای شمالی سوئد شنیدم. خبر خوشحال کنندهای بود. اما حسین دیگر ساکن شهر ما نبود. یادم نیست که با او دیگر تماسی گرفته باشم. فقط زمانی در روزنامهای خواندم که قطار مسافری راهی لولئو، در اثر برف و کولاک متوقف شده و سرنشینان قطار دچار مشکل شدهاند. بعدها همان دوست همزبانش بمن خبر داد که حسین نیز مسافر همان قطار بوده است.
دیگر حسین را ندیدم. هر از گاهی آنهم در فواصل بسیار دور، خبرهائی توسط دوست هم زباناش از حسین بمن میرسید. گذرنامهاش را گرفته بود و رفت و آمدی به ایران داشت.
سالد پیش در شهر تجمعی از ایرانیان بود در اعتراض به رفتار حکومت ولائی با دگراندیشیان. دوست حسین هم دورتر ناظر تظاهرات بود. چشماش بمن افتاد. پیش آمد. حال و احوالی کردیم. گفت که رخت سفر بسته و به ایران برگشته است و دیگر بسوئد باز نخواهد گشت. برایاش آروزی خوشبختی و پیروزی کردم. در حال خداحافظی بودم که گفت:
ببخشید! شما همیشه خبر حسین را از من میگرفتید، اما این بار خبری نگرفتید. شاید اطلاع تازهای از او دریافت کردهاید؟
کفتم نه، مدتهاست از او بیخبرم. چطور مگ؟
دوستاش گفت:
پارسال با هم راهی ایران شدیم. او در تبریز بماند چون بیمار بود. از همان سانحهی قطار، دیگرحالش خوب نشد. اول مشکل روانی پیدا کرد و مرتب دارو میخورد. درساش را ول کرد. امسال که به تبریز رفتم، تلفنی بمنزل آنها زدم تا خبری از او بگیرم. مادرش خبر مرگ او را بمن داد. ببخشید میدانم شما به حسین علاقمند بودید و او هم همیشه از شما یاد میکرد. اما فکر کردم که نگفتن مطلب بشما درست نباشد اگر چه ناراحت کننده است اما بهتر است آدم حقیقت را بداند. شاید هم ما دیگراصلن همدیگر را هم ندیدیم.
با غمی بسیار از هم خداحافظی کردیم.
2 نظرات:
چه پایان تلخی! کاش میشد زندگی واقعی مثل فیلمهای هالیوودی پایان خوش داشته باشد.
اینجور آدما از خودشان فرار می کنند فرقی نمی کنه که کجا باشن مشکل از خودشان است متاسفم برای حسین اخر عاقبت او هم غم انگیز بود
ارسال یک نظر