روزانه پنج تن تریاك و دیگر مواد مخدر در تهران مصرف میشود.
به نقل از:دستنوشتهی تولدی دیگر
در خیابان بوعلی به دوستانی بر میخورم که سالیانی از هم بیخبر بودهایم. به آنان میپیوندم و از همه جا حرفی میزنیم و به اصطلاح «گل میگوئیم و گل میشنویم». آقایی جلو میآید. خوشقیافه، خوشپوش و خوشخنده. موهایاش ریختهاست. چشمش بمن که میافتد بلند میخندند و میگوید
:
ترا میشناسم. خودش را معرفی میکند.آه
میگویم
بله، احمد م.
میگوید: نه! احمد برادر کوچکترم است.
درست است. میبخشید! محمد. دبستان چی بود، توی کوچهی ارمنیها. من تازه استخدام شده بودم و مدتی پیش شما بودم.
میگویدّ
درست است. اصلن یادم نبود. افراسیابی.
با دو دیگر برادرش، علی و احمد نیز آشنا هستم. علی همدرهای دانشسرائیم بود و احمد رفیق دبیرستانی.
خودش روزهای آغاز معلمی من، معلم کلاس ششم بود. از روشنفکران زمان خویش بود، قشنگ شعر میخواند.
آب چون مانده گردد
عفن گردد، بوی گند میگیرد.
یک روز از جلوی کلاسش گذر میکردم. کتابی دستش بود. یادم نیست چه بحثی در گرفت و او با صدای جذابش این شعر را خواند که خیلی بدلم نشست و هیچوقت هم نرفتم به بینم که شاعرش کیست. اما از او خیلی خوشم آمد. بعدها کارشناس تعلیم و تربیت شد و شاید فوق هم گرفت. مسئولیتهائی در آموزشوپرورش به او دادند.
به تعدادمان مرتب افزوده میشد و صحبتها گل میکرد. هرکس از کسی یا از چیزی سخن میگفت. من بیشتر شنونده بودم.
صحبت به همجنسگرائی رسید. هر کسی تفسیری میکرد، همه معلم بازنشسته بودند. اما تعاریفشان با واقعیت مسئلهی همجنسگرایی نمیخواند. بچهبازی« پدوفیلی»، تجاوز به زور و ... را با همجنسگرائی قاطی کرده بودند. او شروع به تعریف کرد:
فلانی را که میشناسید؟ رفته بود اروپا و کسی گیر آورده بود. بعد از انجام کارش، طرف گفته بود که حالا نوبت من است. او انکار کرده بود و طرف کتک مفصلی به او زده بود. و بعد اضافه کرد:
آتشی بود و بساط جور. از فلانی سوالی شد راستش را بگو تو سالم ماندی یا نه؟ احترام تریاک هم بود. طرف توی رودربایستی ماند و نتوانست کتمان حقیقت کند. داستان تجاوز قصاب محل را به بچهای ده دوازده ساله را با آب و تاب تعریف کرد که حالم بهم خورد. همه میخندیدند و به نحوی از شنیدن این فاجعه لذت میبردند و دیگری داستان کس دیگری را شروع کرد.
از او میپرسم:
تریاک هم صاحب احترام است! گفت:
بله، مجلس گرم کن است!
به دوستم گفتم برویم که مجلس ما بی دود و دم، هم گرم است.
خاطره ی زیر به ذهنم خطور کرد:
سالها پیش بود و من بیست و یکی و دوساله. رفتهبودیم کوه. حالم خوش نبود. دلم شدیدن درد میکرد. من واکبر ماندهبودیم میدانمیشان و دیگران رفتند بودند قله. توی چادر دراز کشیده بودم. حال و هوای بیرون رفتنم نبود. سه نفر، پشت چادر مشغول روشن کردن آتش بودند
یکیشان دبیر سابق جغرافیای ما بود.
دومی پزشکی بود در استخدام ادارهی آموزشوپرورش و پزشک معالج من.
سومی زرگری بود، ناآشنا. میگفتند پول هنگفتی دارد. گهگاهی کوه میآمد و مفتخواران دور و برش جمع میشدند به تمجید و تمجیز.
چهارمی، زندهیاد حسین سبیل بود که همه به او کل حسین میگفتیم.
دکتر حالم را پرسید. گفتم دلم درد میکند. تجویر استکانی عرق کرد.
گفتم: در مطب از همه چیز تند و تنز پرهیزم میدهی و اینجا عرق تجویزم میکنی؟
خندهای کرد و گفت:
آخر اینجا کوهاست..
آتششان گلانداخت و بساط طرب مهیا گردید. مرد زرگر صدا کرد که فلانی بیا و دودی بگیر تا از دلدرد راحت شوی!
گفتم:
دست بردار! دکتر عرق تجویزم میکند و تو، تریاک. درد شکم کافیاست، تریاکی نکنم!
طرف بر آشفت که یعنی ما تریاکی هستیم؟
گفتم:
من روزی دو سه سیگار، بیشتر نمیکشم، خودم را سیگاری میدانم. هر که هم تریاک بهکشد، تریاکیاش میدانم.
دکتر و زرگر ترش کردند.
دبیر کذائی گفت:
اذیت نکنید. او همیشه رک و راست حرفش را میزند.
به حال خودم رهایم کردند. دیگر دوستان بدانها پیوستند. جمع مشغول فور شد. حاجی زرگر از نابی تریاک سخن میگفت و دیگران تاییدش میکردند. اسلایدی جانانه از آنان گرفتم که اهنوزدارمش.
سالها گذشت. رفتهبودم همدان. با دوستی راهی منزل بودیم. پیرمرد شکسته و زهوار در رفتهای از مقابل میآمد، لنگ لنگان و با کمک تکیه بر عصا، خود را به جلو میکشید.
دوستم سلامش کرد. مدتی با او به خوش و بش پرداخت. من دورتر منتظر دوستم ماندم تا خداحافظی کرد و بهمن پیوست.
معترضانه پرسیدکه چرا حاجی را تحویل نگرفتی؟
کدام حاجی؟ من که او را نمیشناسم.
نمیشناسی؟ عجیبه؟ با این همه حافظه که تو داری. اما او ترا شناخت و خیلی هم دلخور شد و میگفت که خودت را گرفتهای.
خب، بگوید! من که واقعن او را نمیشناسم.
ای بابا! حاجی ... زرگر. همان که با ما به کوه میآمد.
عجب! حاج علی؟ چرا این همه درب و داغون شده؟
هیچی! گرفتار اعتیاد شد. مغازهی زرگریش را فروخت. همه چیزش را از دست داد. میگویند روزی هزارتومان هزینهی هروئیناش میشود.
و یه یاد پدر افتادم که حتی چای هم نمیخورد. و به طعنه میگوید:
حضرت وافور ما بهر همه دردا دواست.
1 نظرات:
سلام بر عمواروند قدیمی و دوست داشتنی
ارسال یک نظر