حسین همکار جوان من، بخش چهارم
حسین پرسید:
چرا ماموران مرزی فنلاند به افراد غیر اروپایی سخت میگیرند؟
گفتم نمیدانم. شاید با خارجیها میانهی خوبی نداشته باشند اگرچه برخورد فنلاندیهای ساکن سوئد با ما بسیار خوب است. اما سهمیهی سالیانهی دولت فنلاند از افراد پناهنده شده به سازمان ملل متحد فقط پنجاه تن است.
بعد داستان سفر یکی از معلمهایم را که از سامرهای شمال سوئد* برای او بشرح زیر نقل کردم.
او با همکاراناش برای شرکت در کنفرانسی راهی هلسینکی شده بودند. زمانیکه میخواهد از پاس کنترل بگذرد متوجه میشود که گذرنامهاش را در خانه جا گذاشته است. مدرک دیگری هم که هویت سوئدی او را تایید کند، همراه نداشته است. مامورین مرزی فنلاند علیرغم شهادت مدیر مدرسه و سایر همکارانش دال بر سوئدی بودن او، اجازهی ورود باو نداده بودند. او ناچار تمام مدتی که همکاراناش در هلسینکی توقف کرده بودند تنها در کشتی مانده بود.
بعد از حسین، دلیل خود خودداری پلیس سوئد را از صدور گذرنامهی پناهندهگی برای او، جویا شدم. حسین گفت:
نمیدانم. مرا به سفارت ایران احاله کردند و گفتند باید به آنجا مراجعه کنی.
خب مراجعه کردی؟
نه، چرا بکنم؟ من با دیگران چه فرق دارم؟
پرسیدم تو از جمله افرادی نیستی که بدلیل اقامت بیش از پنجسال در سوئد مشمول عفو عمومی شدهای؟
حسین مکثی کرد و بعد گفت چرا. اما شما از کجا متوجه این مطلب شدید؟
گغتم خب منم مانند تو پناهنده هستم، در کمپ پناهندهگی زندهگی کردهام، چون تو مدتها منتظر پاسخ ماندهام، از چم و خم پروسهی درخواستهای پناهندهگی آگاهم بخصوص که حقوق هم خواندهام و بسیاری از گرفتاران در کمپ مشکلات خودشان را با من مطرح میکردند به این خیال که از من کمکی بگیرند.
گفت آها! پس شما حقوق خواندهاید؟
گفتم بله اما نه حقوق سوئد. کشورها سیستم حقوقی کشورها با هم تفاوت دارد ولی خب میشود مسائل ساده را فهمید. مشکلات ما پناهندهگان هم مشکل آنچنانهای نیست که نشود دلیل گیر کردن درخواست را فهمید. من خودم هم هشت ماهی علاف بودم. کارم به وکیل کشید ولی خودم نقطهی کور پرونده را پیدا کردم و مشکل یک ماهه حل شد.
پرسید خب چرا بمن گذرنامه نمیدهند.
گفتم، البته خودت بهتر باید بدانی که کجای "کیسی" که دادهای لنگ بوده. ولی دلایل درخواستات دادگاه پسند نبوده است. اگر دوست داردی فردا حکمی که ادارهی مهاجرت برایات صادره کرده به اداره بیار تا با هم آن را مرور کنیم.
حکم را آورد. متن حکم همان بود که حدس زده بودم. اهداء پناهندهگی بدلیل "انساندوستی"
یا چیزی در این حدود.
توضیح اینکه شمار زیادی از پناهجویان که درخواست پناهندهگیشان در کلیهی مراحل قضائی رد شده بود، بدلیل اقامت طولانی آنها در سوئد، دولت با دادن عفو عمومی حکم اخراج آنها را لغو کرد و به آنها اجازهی اقامت در سوئد را داد.
وقتی متن را برای حسین خواندم و ترجمه کردم، خودش نیز آنرا تایید کرد و گفت وکیلم نیز همان حرف شما را زد.
پرسیدم خب تو که در جریان کار بودی چرا در این مدت اقدامی برای گرفتن گذرنامهی ایرانی نکردهای؟ راستی گذرنامهات را داری یا مانند خود من، قاچاقچی آنرا از چنگات در آورده است؟
گذرنامهی ایرانی نداشت و یادم نیست چه گفت. برای او شرح دادم که سفارت ایران هیچ ایرادی بتو نخواهد گرفت. یکی از همراهان ما، با وجود گرفتن اقامت دائم و پاسپورت پناهندهگی و بر خلاف توصیهی من، همان هفتهی اول به سفارت ایران مراجعه کرد و پاسپورت ایرانی دریافت داشت.
توضیحات من حسین را قانع نکرد. او در این پندار خام بود که پلیس سوئد دنبال او است تا مدرکی دال بر عدم صلاحیت پناهندهگی او بدست آورده و او از سوئد اخراج نماید. البته اگر هم قانع میشد فرصتی برای تهیهی گذرنامهی ایرانی باقی نبود که سفر آخر هفته انجام میشد.
قرار شد حسین همراه ما بیاید و اگر مشکلی پیش آمد او هم چون معلم من، تا بازگشت ما در کشتی بماند.
روز موعود همه با هم راهی بندری در استکهلم شدیم. گروه آموزش و پرورش هم در بندر بما پبوستند. بیش از بیست نفری میشدیم. توی سالن انتظار متوجه شدم خانم روانشناس کودکان، چیزی مانند چسب زخم زیر گوش چپاش چسبانده است.
پرسیدم زخمی شدهای؟
گفت نه. من دچار دریا زدهگی میشوم. این چسب حاوی موادی است که تعادل بدن را تنظیم میکند.
گفتم من هم بتازهگی دچار همان گرفتاری شدهام. بار اولی که با همدورهایهای دانشکده راهی فنلاند بودیم، توی کشتی حالم بهم خورد و مسافرت را کوفتم کرد. دور میز نشسته و منتظر شام بودیم که احساس تهوع شدیدی بمن دست داد. فوری راهی دستشوئی شدم تا افتضاحی بالا نیاورم. اما حالم چنان بد شد که توان برگشت به سر میز غذا را نداشتم. تصمیم گرفتم به کابینام بروم چون سرم بشدت درد میکرد. تعادلم را از دست داده بودم. همهی افراد بنظرم تلوتلو خوران راه میرفتند. زمین خوردم. از دختر جوانی که از کنارم گذشت کمک خواستم. او حالش بدتر از من بود. توی راهرو دزاز کشیده بودم و عق میزدم. کسی شماره کابینام را پرسید، بیادم نیامد. کلید کابین را خواست، پیدایاش نکردم. طرف رفت. طولی نکشید که خانمی زیر بغلم را گرفت و گفت:
بلند شو تا ترا به کابینات ببرم. من پرستار کشتی هستم.
گفتم:
نه شمارهی کابین یادم است و نه کلیدم را پیدا میکنم.
گفت:
نگران نباش! اسمت را بگو من شماره کابینات را پیدا میکنم. در این میان کلید را که توی دستم محکم گرفته بودم دید و گفت کلید توی دستت است.
مرا بداخل کابین برد، چندتائی قرص بمن خوراند و تاکید کرد تا میتوانم آب بنوشم که معدهام خالی نباشد. تاصبح توی تخت ماندم و عق زدم در حالیکه دوستان مشغول عیش و نوش بودند.
خانم روانشناس گفت اگر بخواهی من چندتا چسب اضافی دارم و میتوانم یکی از آنها را بتو بدهم . چسبی از کیف دستیاش بیرون آورد و بمن داد.
سفر دریائی آغاز شد. من و حسین بیشتر با هم بودیم. بیشتر همکارانِ آموزش و پرورش، همکاران قبلی من بودند. شب پس از خوردن شام، تا پاسی بعد از نیمه شب، از این سالن به آن سالن در رفت و آمد بودیم. سری به کازینو زدیم. همکار آرژانتینیتبار ما چون همیشه همراه سرگیو، بود. هر دو جلو آمدند و حال و احوالی کردند. سرگیو تعدادی ژتون بما داد. همه را توی جک پاتها ریختیم ولی چیزی نبردیم.
فردا، بعد از صرف صبحانه برای شرکت در کنفرانس دور هم جمع شدیم. کار کنفرانس بطول انجامید. زمانی که کنفرانس تمام شد بطرف در خروجی رفتیم. از ماموران گمرک و پلیس خبری نبود. حسین بدون دردسر وارد خاک فنلاند شد.
سفر باو خیلی خوش گذشت و بارها از آن یاد میکرد.
*
*
مردم سامی (به انگلیسی: Sami یا Saami) از مردمان بومی ساکن منطقه قطبی موسوم به ساپمی (Sápmi) هستند، که امروزه شامل بخشهایی از
دوردستهای شمالی سوئد، نروژ، فنلاند، شبه جزیره کولا
روسیه، و منطقه مرزی بین جنوب و میانه سوئد و نروژ میشود.
سامیان تنها مردم بومی اسکاندیناوی هستند که تحت کنوانسیونهای بینالمللی
به رسمیت شناخته شدهاند، و از این رو شمالیترین مردم بومی اروپا بهشمار میآیند زبانهای این مردم یعنی زبانهای سامی از شاخه اورالی است.
گرفته از ویکیپدیا
0 نظرات:
ارسال یک نظر