بخش پنجم، دیدار از واشنگتون
نیما
و نوشین «میزبانان ما» با استفاده از تعطیلات چهار روزه ترتیب یک مسافرت دستهجمعی
به واشنگتون را داده بودند.
ناهید
خانم امینا که از قصد سفر ما به واشنگتون با خبر شده بودند، با یک پیام فیسبوکی،
همهی ما را بصرف شام دعوت کردند. از آنطرف مصطفا و آذین شریفی هم برای این روزهای
تعطیل برنامهها ریخته بودند چرا که هم مدرسهی کیوان تعطیل بود و هم مصطفا که محل
کارش در شهری دیگر است و بیشتر شبهای روزهای کاری در آنجا سپری میکند میتوانست
در خانه و با ما باشد. اما زمانیکه از برنامهی ریختهشدهیِ میزبانان ما با خبر
شدند، مهربانانه عذر ما را پذیرفتند و قرار شد محل دیدار، خانهی ناهید خانم باشد تا
از آنجا با هم راهی اوهایو، محل اقامت آنان شویم.
صبح
روز جمعه راهی واشنگتون شدیم. اینبار برنامهی دیدارها ریخته شده بود چرا که نیما
چم و خم راه را میشناخت و نوشین برنامهنویس و راهنما بود. آپارتمانی اجاره کرده
بود و ماشین بزرگتری کرایه تا در سفر همه با هم باشیم. صبح ساعت ده از خانه بیرون
زدیم. نزدیکیهای دو بعد از ظهر بود که وارد واشنگتون شدیم. ناهارکی بین راه خورده
بودیم و کاری نداشتیم جز انتظار رسیدن ساعت موعود. تلفنی با آذین تماس گرفتم.
معلوم شد که آنها هم وارد واشنگتون شدهاند و در خانهی دوستی قدیمی ساکناند.
عصر
راهی خانهی ناهید خانم شدیم. چقدر توی راه بودیم یادم نیست. نیما راهنما بود و
زحمت رانندهگی را بعهدهداشت. زمانی که دستم را روی دکمهی افاف گذاشتم و آن را
که بصدا در آوردم تا جوابی بشنوم، تمام خاطرهها در ذهنم جان گرفت.
ردیف عقب: ناهید خانم، پسرشان، من، آقای معیری و مصطفا . نشسته: اقدس، اکرم و آذین |
شب
عروسی ناهید خانم و آقای معیری، من نوجوانی بیش نبودم و ناهید خانم هم زود بخانهی
بخت رفته بود. بتماشای آوردن عروس رفته بودیم و چون معمول عروس را چون دیگر عروسان
محل تا در خانهی داماد، بدرقه کرده بودیم و من یکی از سیبهائی که داماد از روی
بام خانه بسوی سر عروس، که در زیر کلاه شاپوی آشنا یا خویشی، پناه گرفته بود، تا
از درد ناشی از برخورد احتمالی سیب در امان باشد، در هوا ربوده بودم تا آن را
بخاله صدیقهام که نازا بود دهم بامید اینکه دوای درد نازائیاش شود. غافل از اینکه
شوهر خاله صدیقه از بستهگان نزدیک عروس است و من نمیدانستم تا اینکه سیب را باو
دادم. و آن عصر تابستان. من با محمود قلمکار و یکی دو بچه محل دیگر، روی سکوی جلوی
خانهمان که برابر کوچهی میرپنج بود، نشسته بودیم. خانمی از کوچهی روبرو بطرف
ما آمد. محمود فوری ندا داد «بچهها مواظب باشین! خانم معیری است!» و ما اگر چه
ساکت شدیم اما نگاههایمان بسوی نوعروس محل بود تا او را خوب بشناسیم. تازه عروس
نگاه تندی بما انداخت، پشت بما، کنارهی خیابان ایستاد، تا اینکه تاکسیای جلوی پایاش توقف کرد. او سوار شد و
رفت که رفت.
باحتمال زیاد عروس در آنروز مرا را نمیشناخت و من نیز او را
اما آقای معیری هم محل بود و همهی اعضای خانواده و فامیلاش میشناختم. دبیر سختگیر
ریاضی دبیرستانهای شهر ما بود و از نراقیهای همدان. خویش و دوست نزدیک آقا مهدی
نراقیپور، ناظم دبیرستان پهلوی که دوست پدر بود و هر گاه فرصتی مییافت بدکان او
میآمد تا با هم به گپوگفتی بنشینند، هم اوئی که پدر را مجاب کرد تا رضایت دهد من
از دبیرستان ضمیمهی دانشسرا «همان دبیرستانی که بعدها نام رضاشاه بر پیشانیاش منقش
شد» به دبیرستان پهلوی منتقل شوم.
آقای
معیریِِ منضبطِ جدی که پاسخ سلام ما را چنان خشک و بیگانهوار جواب میگفت که
مبادا رویمان زیاد شود گرچه هیچیک از ما هرگز دانشآموز او نبودیم. و همین سبب
شدکه تصمیم گرفتیم از مواجهه با ایشان
بپرهیزیم تا مجبور به سلام نباشیم. همان آقای معیری که بعد از منتصب شدن بریاست دبیرستان
رضاشاه، چنان نظم و ترتیبی در آنجا برقرار کرد که بسیاری از نافرمانان، دبیرستان
عوض کردند و دیری نیانجامید که دبیرستان رضاشاه پهلو به پهلوی دبیرستان پهلوی،
بزرگترین و قدیمیترین دبیرستان همدان زد و دانشآموزان با استعداد ریاضی دوست را
بسوی خود جذب کرد.
حال
سالیانی است از آن روزها میگذرد و ما سالهاست یکدیگر را ندیدهام بگذریم از یکی
دو ملاقات تصادفی در وزارت آموزش و پرورش.
خاله
هم که سیب سر عروس را خورد و سیب چون دیگر سیبهایی که باو دادم اثری نکرد و صاحب
کودکی نشد، سالیانی است چهرهدر خاک کشیده است و شوهر او نیز. اما میتوانم برخورد
ناهید خانم را حدس بزنم زیرا مدتی است با هم در فضای مجازی نت، حشر و نشری داریم.
اما آیا آقای معیری باز همانطور خشک و منضبط است و باز سلامم را با نگاهی تند و
کوتاه، پاسخ خواهد گفت؟
صدای
زنی از درون بلندگوی افاف بگوش میرسد. بیگمان صدای ناهید خانم است. خودم را
معرفی میکنم. صدا میگوید:
خوش آمدید! دستگیرهیِ در را بطرف پائین بچرخانید تا من دکمه را بزنم. چنان میکنم. در باز میشود و همهگی وارد سرسرای مجموعهی آپارتمان میشویم. اما کدام طبقه و چه شمارهای؟ چنان غرق افکارم بودم که یادم رفت از ناهید خانم شمارهی آپارتمان و طبقهرا سوال کنم.
خوش آمدید! دستگیرهیِ در را بطرف پائین بچرخانید تا من دکمه را بزنم. چنان میکنم. در باز میشود و همهگی وارد سرسرای مجموعهی آپارتمان میشویم. اما کدام طبقه و چه شمارهای؟ چنان غرق افکارم بودم که یادم رفت از ناهید خانم شمارهی آپارتمان و طبقهرا سوال کنم.
نیما
چارهی کار میداند. دنبال صندوقهای پستی میرود و نام خانوادهگی میزبان را از
من میپرسد. شماره را پیدا میکند. با آسانسور بالا میرویم. ناهید خانم و آقای معیری
به استقبال ما میآیند. تنها آشنا منم. دیگر همراهان هرگز آنان را ندیدهاند.
آقای
معیری مدتی طولانی در آغوشم میکشد، میبوسدم و با تکرار نام پدر برای روح او طلب
استغفار مینماید. وارد اتاق پذیرائی میشویم. من در کنار ایشان جا میگیرم. خوشبختانه
خوب و سر حال هستند، بخصوص حافظهشان. میپرسند آیا ایشان را شناختم که پاسخام
مثبت است.
میپرسم
شما چطور؟ مرا بجا آوردید؟ جواب ایشان هم مثبت است.
نه،
گذشت زمان همه چیز را عوض کردهاست. نه آقای معیری، آن دبیر خشک مقرراتی گذشته
هستند و نه من آن پسرک شلوغ سر بهوایی که از هر دیوار راستی بالا میرفت.
سراغ
برادرهایشان را میگیرم. دکتر صادق و دکتر کاظم. از صادق چیز زیادی بیاد ندارم.
نوجوان بودم که راهی دانشکدهی کشاورزی کرج شد و دیگر او را ندیدم. اما کاظم را
آخرین بار، تصادفی در سال ۴۴ در تبریز دیدهام. درست مقابل مطب دندانپزشکیاش. گر
چه من فکر میکردم دیدار در ارومیه اتفاق افتاد بود.
آذین ، دوستش و آراد پسر نوشین و نیما بر سر میز شام. ناهید خانم و آقای معیری وارد میشون |
آقای
معیری داستان رئیس دبیرستان شدناش را برایم تعریف میکند و دلیل انتقال به اهواز
را و سپس انتقال همیشهگیشان به تهران را. از پانزده جلد کتاب ریاضی که برای تدریس
در دبیرستانها نوشتهاند برایمان میگویند و از آنچه در دست نوشتن دارند. اما
بگونهای نارضایی خویش را از پرداختن ناهید خانم به فیسبوک بیان میدارند. من ایشان
را میفهمم. ایشان مرد عمل است و از هر لحظه وقت خویش میخواهد برای رسیدن به هدفاش
بهره برد و دوست دارد ناهید خانم هم چون خودش از استعدادی که در نوشتن رمان دارد
بهره جوید. اما این را هم میدانم که حضور ناهید خانم در جمع فیسبوکی ما نعمتی
است. مایهی وصل است و چون گل که زنبوران عسل را بسوی خویش جذب میکند فامیل را
گرد خویش جمع کردهاند. و این در دوران غربت و پراکندهگی در اقصای جهان خود نعمتی
است.
آذین
و مصطفا وارد میشوند. اوه! نه آذین، آن آذینی است که من دیده بودم و نه مصطفا. رد
گذر بیستوسال بر چهرهی هر دو نشستهاست. پسر بزرگ میزبان و خانوادهاش وارد میشوند.
آنان را هرگز ندیدهام. دو پسرشان، نوههای ناهیدخانم و آقای معیری، چه مهربان،
مؤدب و مردمیاند. فارسی را بخوبی اما با لهجهی آمریکایی تکلم میکنند. جلو میآیند،
خود را معرفی و به یکایک ما سلام میکنند و خوشآمد میگویند. فارسی حرف زدنشان
برای اقدس و نوشین که با آراد فارسی صحبت نمیکنند و استدلالات من معلم زبان مادری
را، باور ندارند، جالب مینماید. با مادر بچهها وارد صحبت میشوند. آذین هم که
خود کلاس تدریس فارسی دایز کردهاست وارد گفتوگوی آنان میشود. اما من سرم گرم
صحبتهای آقای معیری است. کاری بکار آنان ندارم. دلم میخواهد بدانم در این سالهای
دوری «۱۳۳۷- ۱۳۹۱» چه اتفاقاتی افتاده است و آقای معیری چه کارها انجام دادهاند.
ناهیدخانم
مشغول تدارک شام است. اکرم بکمک ایشان میرود و دیگران نیز. میز چیده میشود.
سالها بود در میان این چنین جمعی نبودهام. تا دیر وقت با همایم. وقت بدرود فرا میرسید
اما بیشک یاد چنین شبی برای همیشه در یادم خواهد ماند.
1 نظرات:
من ازرژیم آخوندی متنفرم... قسم میخورم بنده زردکوهی.دلاوربلوچستان درواقع ازایرانشهر .راستی آدرس مادرس هم ندارم
ارسال یک نظر