سفر به آمریکا، بخش چهارم
فردای آن روز راهی Glen Fall شدیم. گلن فال شهر
کوچکی
است در کنارهی دریاچهی مغروف به Lake
George، صد کیلومتری شمال نیویورک. برنامهها توسط خواهر همسرم تنظیم شده
بود. ما بر خلاف مسافرتهای پیشین که معمولن با قرض کتابی از کتابخانهی شهر، پیشزمینهای
برای گشت و گذارمان از محلی که قصد بازدید آنرا داریم، فراهم میکنیم اصلن اطلاعی
در مورد گلن فال و موقعیت جغرافیائی و اماکن دیدنی آن، نداشتیم. فکر میکردیم محل
کنفرانس یا کلاس درس یا هرچه باید خواندش، در کنار دریاچه است ما در زمان اشتغال
اقدس، میتوانیم از هوای گرم و لذت آبتنی بهرهای ببریم. اما چنان که پنداشته بودیم
نشد. هتلهای اطراف دریاچه بسیار گران بود و از اینرو دایرکنندهگان کلاس، ترجیح
دادهبودند برای پرهیز از هزینهی اضافی شرکتکنندهگان، هتلی در مرکز شهر انتخاب
کنند.
صبحانه را در یکی از رستورانهای
توصیه شده در مرکز شهر، خوردیم. دوری توی شهر زدیم و دریافتیم که گلن فال شهری
کوچک است. با نگاهی به نقشهی شهر و اطراف آن و با پرش و جو از دفتر هتل، متوجه
شدیم، امکان بازدید از نقاط مورد نظر ما بدون اتومبیل شخصی ناممکن است. سراغ
دریاچه را گرفتیم. برای رسیدن بدانجا، اتوبوسی بود با شکل و قیافهی خاص، اسماش Trailer
بود یا Lorry، یادم نیست. کرایهاش مناسب بود. نفری
یک دلار. کرایهی سالمندان و معلولین نیمه بها بود. ما هم که هر دو سالمند بودیم
با پرداخت یک دلار راهی دریاچه شدیم. راه دوری نبود شاید نیم ساعت یا کمی بیشتر.
برای طی چنین مسافتی در یوله/سوئد دست کم باید سه برابر آن مبلغ پرداخت. مسافران
بیشتر افراد مسن و یا کم درآمد بودند. جالب این است که برای سوار شدن به اتوبوسهای
شهری آمریکا، باید پول خرد همراه داشته باشی و الا شوفر اجازهی ادامه سفر را بتو
نخواهد داد. کرایه توی قلکی که کنار دست راننده کار گذاشته شدهاست ریخته میشود.
کشتی بخار |
پروانهای که کشتی را بحرکت در میانرد |
کنارهی دریاچه پر بود از مسافر. نه
وسایل شنا داشتیم و نه حال و حوصلهی آبتنی کردن را. کشتیهای متعددی با شکل و
امکانات ویژه و برنامههای مختلف، مردم را به گردش در روی دریاچه میبردند. یکی از
آنها را که با موتور بخار حرکت میکرد نظر ما را جلب کرد. دیدن پروانهی آن مرا به
یاد تعریفهای پدر از سفر مکهاش انداخت که با این چنین کشتیای از بندر سوئز به
جده رفته بود. مدتی طولانی در راه بود و میگفت که برای فرار از گرمای وحشتناک،
کنار پروانه میآیستاده تا ورزش نسیم حاصله از حرکت پروانه و ترشح آب، خنکاش کند.
اما در این کشتی امکان نزدیک شدن به پروانه نبود که دور و برش، بدلیل امنیت
مسافران بسته بودند و ورود به آنجا ممنوع بود. چهار ساعتی روی دریا گشتی زدیم و
جاهایی دیدیم متعلق به از ما بهتران که ایام فراغت خویش را در کنار دریاچهی آب
شیرین، سپری میکردند. برخی هم از روی لطف دستی برای ما تکان میدادند. عصر بشهر
بازگشتیم. دو روز دیگر را نیز در کنارهی دریاچه سپری کردیم تا کورس اقدس تمام شد
و روز چهارم راهی خانه شدیم. در بازگشت مدتی در شهر که در مسابقات اسبسواری شهرتی دارد، گشتی زدیم
و راهی خانه شدیم.
دیدار با حمید زارعی (داملا حمید)
حمید را اصلن ندیدهبودم. آشناییمن
با او چند سالی پیش از سایت «همدانیا شیر خدان» آغاز شد. معرف، آذین شریفی
بود که داملا حمید را میشناخت. حمید دوست برادر اوست. سرکی به وبلاگش زدم و از آن
خوشم آمد. پیامهائی بین ما رد و بدل شد اما رابطهای برقرار نگردید. بلاگنیوز تق
و لق بود و دوستان پراکنده و من هم حال و هوای لینک کردن وبلاگش را نداشتم. زمان
گذشت، فیسبوک که پا بعرصهی وجود گذاشته بود رونق گرفت. وبلاگنویسان بدانجا کوچ
کردند. باز آذین بود که مرا از پیوستن "همدانیای دنیا" به فیسبوک
با خبر کرد. عضو صفخهی همدانیای دنیا شدم. هرچه زمان بیشتر گذشت، من و
حمید بیشتر یکدیگر را شناختیم. پیشرفت شناسائی از هر دو جانب محتاطانه و محافظهکارانه
بود. روزبروز نامهای تازهای بر جمع کاربران صفحه افزوده میگشت و صفحهی فیسبوکیِ
همدانیای دنیا، پر جمعیتتر میشد. من بیشتر دنبال گم کردههای خودم بودم. اگر
نامی آشنا مینمود پیامی میگذاشتم که (فلانی با شما نسبتی) ندارند؟ گاهی هم که من
مطلبی مینوشتم یا عکسی میگذاشتم، سوال مشابهی از من کرده میشد. آز انجا که
بیشتر افراد عضو صفحه، نسل بعدی من هستند، این من بودم که نام خانوادهگی آنان را
میشناختم نه بر عکس. طولی نکشید که خانم ناهید شریفی امینا هم بجمع ما پیوست. آشنایی
ما با هم اگر چه، دور و دیر است اما ارتباطی با هم نداشتیم. همسر ایشان، آقای
محمدطاهر معیری، هم محلهای ما هستند و سالها دبیر ریاضی دبیرستانهای همدان
بودند و در دوران نوجوانی من ریاست دبیرستان رضاشاه همدان را بعهده داشتند. من از
کودکی ایشان و تمام افراد خانوادهشان را میشناختم. با انتقال آقای معیری به
اهواز در سال ۱۳۳۷، همسایهگی ما خاتمه یافت. گرچه چندباری ایشان را در وزارت
آموزش و پرورش بر حسب تصادف دیده بودم، اما سالها بود خبری از هم نداشتم تا ناهید
خانم امرا در اینترنت یافت و با فرستادن
ایمیلی، باب مراوده را گشودند. ایشان خود اهل قلم است و نویسندهای خوش ذوق و
مطلعٰ و تا کنون سه رمان بنامهای بزیر چاپ بردهاند. با پیوستن ایشان بجمع ما،
گفتوگوها رنگ و روئی دیگر گرفت.
هرچه آشنائیها بیشتر میشد،صحبتها،
بیشتر گل میکرد و گاهی خصوصیمیگردید. دیری نگذشت که فهمیدم، زنده یاد سیفالله
گلپریان، دبیر نقاشیام در دوران دبیرستان و هنرمند مشهور شهرمان،با حمید زارعی
نسبتی نزدیک دارد. سراغ، علی... دوست دوران جوانیام را که خواهرزادهی گلپریان
است و حسن رواندوست را که با ما بکوه میآمد. علی، دائی حمید از آب درآمد و حسن
پسر خالهاش. کمکمک، پردههای ناآشنایی برافتاد و ببرکت دوستیهای دیرین، دوستی
مجازی، رنگ عوض کرد و با هم صمیمیتر شدیم. بگذریم که شریک زندهگیاش نیز خواهر دوستان
دوران کوهنوردی من است. اما امکان دیداری نبود. من در سوئد بودم و او در آمریکا.
حمید زااعی |
اما حالا در نیوجرسی آمریکا هستم و
میدانم که او هم در همین حوالیاست. حمید پیامی فیسبوکی فرستاد و شماره تلفن
خواست تا زنگی بزند. معلوم شد که او هم اینور آب است و ساکن ایالت نیوجرسی. میخواست
قبل از سفر ما بواشنگتون، با او دیداری داشته باشیم. دعوتشان را پذیرا شدیم و با
همسرم و خواهرش بدیدارشان رفتیم.
بازدید از کارخانهی فرششوئیاش که
بتازهگی تاسیس کرده بود، دیدنی بود. همه چیز را خود ساخته بود و با عشقی عجیب از
کارش تعریف میکرد. بخانهشان رفتیم و جمیله خانم بس مهربانانه پذیرای ما شد.
انگار نه انگار که تا آن لحظه همدیگر را ندیده بودیم. همه چیز آشنا بود، آشنایان
مشترک، زمینهی گفتوگوها، همدان، کوه و دوستانی مشترک که آندو از آنان با خبر
بودند و من بیخبر. زمینهی گفتوگو هم اگر چه برای اکرم و اقدس مشترک نبود اما نه
ناآشنا بود و نه خسته کننده. بخصوص طبع شوخ حمید که همه چیز را به سخره میگیرد و
در هر کلامش طنزی هست. سادهگی و بیریائی همسرش نیز بس دلنشین بود. شبی یادماندنی
شد.
2 نظرات:
ارسال یک نظر