سفر آمریکا، بخش ششم
کوچهی پشتی خانه |
آپارتمانی
که در واشنگتون اجاره کردهبودیم در محلهی سیاه پوستان فرار داشت. شکل و تیب و معماری
ساختمانها بیشباهت به نقشه-ی خانههای خودمان در تهران نبود که معمولن عرض زمین همخوانی
با طول آن ندارد. عرض زمین زیربنای این آپارتمانها بیش از شش متر نمیشد، درست مانند
خانهی مرحوم خودمان در خیابان کاج / شریعتی تهران. دو اتاق دراز پی در پی، در طبقهی
اول با اتاقکی در میان آندو. اتاق اول، اتاق نشیمن بود و آخری، آشپزخانه. اتاقک میانی
حکم ناهارخوری را داشت، با توالتی در راهرو دراز باریکی که در ورودی را به حیاط عقبی
وصل میکرد. طبقهی دوم، یک اتاق خواب بزرگ داشت با سرویس حمام توالت. دو اتاق خواب
کوچکتر سرویس مشترک داشتند. استاندارد این خانهها با دیگر خانههای آمریکائی که من
دیده بودم مشابهتی نداشت و نشان میداد که سیاهان ساکن این خانهها از رفاه کمتری برخوردارند.
خیابان جلوئی خانه اگر چه عرض کمی داشت ولی مرتب، منظم و مشجر بود اما کوچهی عقبی،
باریک بود بطوری که امکان گذر دو اتومبیل از کنار یکدیگر را نمیداد. منطقه از نظر
نظافت نابسامان بود اگر چه خیلی هم کثیف نبود. ولنگ و وازی محسوس، بیشتر ناشی از خود
ساکنان بود نه از کم کاری شهرداری. دو شبی که آنجا بودیم سر و صدای مزاحمی نشنیدیم.
جمعیت سیاه-پوستان ساکن واشنگتون دیسی، قابل توجه است.
روز
شنبه ببازدید از شهر واشنگتون و نقاط دیدنیاش سپری شد. دیدار از کاخ سفید برغم هواخواهی
ما از اوباما، او نه تنها به استقبالمان نیامد حتا به یک استکان چای دیشلمه هم دعوتمان
نکرد. او با ما نبود.
ساختمان
کنگره، پارکهای اطراف آن پر از گردشگر بود و بگمانم بیشترشان هم آمریکائیانی بودند.
در بخشی از پارک تدارک برپائی جشن و کنسرت بزرگی بخاطر روز استقلال آمریکا دیده بودند
که به دلیل اخطار تشریف فرمائی طوفان «سندی» بدستور شهردار واشنگتون معوق مانده بود.
بازدید
از موزهی سرخپوستان و آشنائی با هنر آنان برایمان بینهایت جالب بود. در تمام طول
دیدار بیاد کتاب تاریخ پیدایش آمریکا، نوشتهی زندهیاد احمد کسروی بودم که چه خوب
هنر و صنعت آن قوم را تشریح کرده بود. قومی که نسل آنها بدست انسان «متمدن» تقریبن
نابود شد.
یکشنبه، روز بدرود با واشنگتون
بود. مصطفا و آذین حدود ساعت ده صبح پیش ما آمدند تا با هم راهی وستلیک، در ایالت
اوهایو، محل زندگی آنان شویم.
از
واشنگتون تا وستلیک، شش ساعتی رانندهگی بود. بخش اول راه را مصطفا راند تا به رستورانی
رسیدیم، ناهارکی خوردیم و راننده نفسی تازه کرد. بخش دیگر را آذین پشت فرمان نشست.
اگر راه برای آندو خستهکننده بود برای ما تماشائی بود. هرگز فکر نکرده بودم که شمال
آمریکا آن چنان سبز و خرم بوده باشد. در میان راه تلفن مصطفا زنگ زد. کیوان، پسر کوچکشان
بود و سوال میکرد چه ساعتی او را از مدرسه خواهند برداشت. از آنجا که هنوز کلی راه
در پیش بود مصطفا از پدر دوست کیوان که برای بردن فرزند خود به دبیرستان رفته بود خواهش
کرد تا کیوان را هم بخانهی خودشان ببرد. نزدیک ساعت شش بود که کیوان را از خانهی
دوست او برداشتیم و بخانه رفتیم. آذین تلفنی با پدرش صحبتی کرد و از او خواست تا شام
را با ما بخورد. ضمنن خبر داد که از جمع مدعوین، خانم هما ناصرشریفی، همسرشان آقای
دکتر متکلم، آبجی منیج «اسم مستعار»، شوهرشان احمد آقا و خانمی که در دانشگاه شیراز
سمت استادی آذین را داشته بودند، دعوت آذین را لبیک گفتهاند.
هما
خانم که از پیش در جریان سفر ما به آمریکا بود، از ما خواسته بود که سراغی هم از ایشان
بگیریم. اما خاماجی منیج زمانی که در واشنگتون بودیم از جریان مطلع شد و با فرستادن
شماره تلفن و آدرس، از ما خواست که سری هم به ایشان بزنیم.
موزهی سرخپوستان |
سالها
گذشت. من منتقل آبادان شده بودم. خانه تهران مدتی در اجارهی مستاجری بود. در یکی از
شبهای شلوغی اوایل انقلاب، آقای مستاجر تلفنی خبر داد که خانه را خالی کرده است. یادم
نیست چطور، محمدعلی شریفی، خاله زادهام از خالی بودن خانهی ما خبردار شده بود و از
من خواست که خانه را باو و دوستی مشترک، اجاره دهم. خانه مدتی در اختیار علی بود. در
یکی از سفرهایم به تهران. سری بخانه زدم تا با محمدعلی که ما او را فقط علی صدا میکنیم
و دوست دیگرم دیداری کنم. زنگ در را که زدم جوانی ناشناس در را باز کرد. سراغ علی
را گرفتم. پرسید:
کدام
علی؟
گفتم
علی شریفی. جوان گفت نه علی شریفی خانه است و نه علی مقدسی. ولی بزودی خواهند آمد و
از من خواست که وارد خانه شوم. وارد خانه شدیم. من خودم را معرفی کردم. او هم خودش
را معرفی کرد و اضافه نمود که دانشجوی دانشکدهی علم و صنعت است و از منسوبان علی شریفی
است.
پرسیدم
چه نسبتنی با علی دارید؟
گفت
پسر عموی او هستم.
من
که همهی پسر عموهای علی را میشناختم با تعجب پرسیدم کدام عمو؟
مرد
جوان با تعجب پرسید مگر شما عموهای علی را میشناسید که میپرسید کدام؟
گفتم
بله. آقا صادق شوهر خاله و آقای هادی، شوهر دختر خالهی من هستند. آقا باقر هم که دو
پسر بیشتر ندارند (دکتر احمد و دا غلام). پسر عموهای دیگر هم که از من بزرگترند.
جوان
سری تکان داد و گفت:
پس
اینطور! شما صاحبخانهی ما هستید. تازه فهمیدم. دکتر احمد دائی من میشود.
آها!
پس شما پسر بزرگ ببول هستید و دوستی ما آغاز شد. با آغاز جنگ ما هم به تهران برگشتیم
و ارتباطات ما بیشتر و بیشتر شد، بخصوص که خانهی ما مرکز تجمع دوستان بود. طولی نکشید که از دلدادهگی مصطفا و آذین بهم خبردار شدیم. اگر چه
آذین را از دور میشناختم اما میدانستم که کیست. شبی مصطفا و آذین بخانهی ما آمدند
و خبر خوشحال کنندهی جشن ازدواجشان را بما دادند. اولین خانهی مشترک آندو نیز تا
خانهی ما راهی نبود. شیوا که تازه مدرسه را شروع کرده بود و با آذین علاقمند بود، اغلب تنها پیش آنها میرفت. اما با سفر آذین و سپس مهاجرت
ما، دیدارها متوقف شد و این وقفه بیست و پنج سال بدرازا کشید.
0 نظرات:
ارسال یک نظر