در سوک خواهری که برایم مادر بود
درش که چهره در خاک
کشید با پیامکی تسلیتاش گفتم. پاسخاش این بود:
محمد! مرگ برای پدر نعمتی بود و نقطهی پایانی
بر دردهایش.
پدر نیکلاس مرد
نازنینی بود و سالها با سرطان دست و پنجه نرم میکرد.
دیروز در جمع یاران
یولهای، بسخن دوست کُردی گوش میکردیم که صدای تلفن همراهم بلند شد. شمارهی روی
صفحه، پیششمارهی همدان را داشت. بیرون رفتم تا مزاحم جمع نباشم. خواهر زادهام
بود. خبر سفر بیبرگشت خالهی بزرگش را داد، خواهرم را. دو هفته پیش پدرش همین راه را رفته
بود و من نیز در مکالمهی تلفنیام همان چیزی را باو گفته بودم که نیکلاس در پاسخ
تسلیت من نوشته بود. پدر او نیز سالها گرفتار آلزامیر بود و خواهر بزرگ من نیز.
بر خودم فشار آوردم تا
رازم بر حاضران در جلسه آشکار نشود که شنیدن کلمات کلیشهای «آخرین غمتان باشد، خدا
رحمتش کند و ...» را خوش ندارم. چرا که هرگز مرگ هیچ عزیزی، نمیتواند آخرین غم زندهگی
یک انسان باشد مگر اینکه خود او نیز بلافاصله جان بجان آفرین تسلیم کند.
اما بخانه که رسیدم و
موضوع را با همسرم مطرح کردم گرچه او نیز همان پاسخ منطقی نیکلاس را بمن داد اما
بیکباره هفتاد و اندی سال خاطره، همچون فیلمی در برابر چشمانم رژه رفت، حاوی دردها
و خوشیهای مشترک! با هم بودنها و دور از هم بودنها. از شبهایی کنار دستم مینشست
تا مشقام را تا به آخر بنویسم که فردایش گرفتار چوب معلم نشوم، اگر چه خود هرگز
مدرسهای نرفته بود.
آن لقمه قاووتی که بمن
داد و گفت «این را بخور که میدانم خیلی گرسنهای که ناهار حاضر نیست.
شادیهای مشترکمان، عروسی
او، عروسی من. شادی دائی شدن. و تلفنی که زد و گفت:
برادر به دادم برس! هر سه بچهها را بردند و هقهق گریهای که امانش نداد. گرفتاری پسرش، بردن او به زندان اوین، حصارک و خبر سفر بیبازگشت ناباورانهی شوهرش. مردن یدالله چقدر برایم سنگین بود. در مراسم بخاکسپاری یدالله چقدر گریه کردم. اما حالا چه؟
برادر به دادم برس! هر سه بچهها را بردند و هقهق گریهای که امانش نداد. گرفتاری پسرش، بردن او به زندان اوین، حصارک و خبر سفر بیبازگشت ناباورانهی شوهرش. مردن یدالله چقدر برایم سنگین بود. در مراسم بخاکسپاری یدالله چقدر گریه کردم. اما حالا چه؟
بدرود خواهرم!
عزیزانم تسلیتتان
باد!
غیبت ناخواستهی تنها دایی را ببخشایید!
میدانم که میدانید اگر
چه دورم اما دلم با شماست.
3 نظرات:
آرامش برای دلتنگیتان می طلبم.
امیدوارم صبوری شما بر غم از دست دادن خواهر غلبه کند ، هرچند دوری از دیار و یاران و سپس غمی چنین اندوهبار که مجال و امیدی بر تجدید دیدار و جبران ندیدن های گذشته نیز نگذاشته ، تسلیت گفتن را سخت می کند که می دانم باری از غم نمی کاهد ، شاید تنها مرهمی باشد که بدانید دوستان شما با شما احساس همدردی می کنند .
عمو اروند میدونم خیلی سخته
مواظب خودت باش
ارسال یک نظر