۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

سفر به آمریکا بخش سوم


در این مدت که یکدیگر را ندیده‌ایم بسیار چیزها دگرگون شده‌است. جوانی رفته است و گذشت زمان، ردّش روی چهره و افکار ما نشسته است و نگاهمان را به جهان پیرامونمان دگرگون کرده است. دیگر همه چیز خاکستری رنگ نیست. در آخرین دیدارمان فرصتی برای حرف زدن نیافتیم که ورود ما به ایران مواجه شد با جشن عقد پسرش، روزبه. دخترم شیوا و سیگمار، شوهرش هم، همراه ما بودند. برنامه‌ها داشتیم از جمله سفری به آبادان چرا که شیوا متولد آنجاست و دوست داشت و هنوز هم دارد که آبادان را از نزدیک به بیند، گر چه آبادان دیگر آباد نیست.
اما آندو هر دو دانشجو بودند و بیش از ده روزی فرصت ماندن در ایران را نداشتند. شب جشن عقد هم زلزله، بم را لرزاند و آن‌شد که همه میدانیم. سیگمار هم سخت بیمار شد، تنها توانستیم سری به کیش بزنیم که داستانش را در اینجا نوشته‌ام. از همین رو بود که فرصت گپ و گفتی فراهم نشد. حالا دو باره فرصتی برای مرور گذشته‌ها ایجاد شده است. گذشته‌ای سخت متفاوت.
اما شوق دیدار یا بازدیدار دوستان فیس‌بوکی ساکن آمریکا هم بود. برخی را اصلن ندیده‌ام و برخی دیگر را از زمان ترک ایران، ۲۵ سال پیش. اگر چه هر شب به همت حمید زارعی، هم‌شهری جوانم، در صفحه‌ی «همدانیای دنیا» دور هم جمع می‌شویم، هر کدام از یک گوشه ی این کره‌ی خاکی. بیشتر با لهجه‌ی محلی صحبت می‌کنیم، لهجه‌ای که بسیاری «همدانی و همدانی» آن را نمی‌پسندند. برخی دیگر برعکس پای در زنده نگهداشتن‌اش می‌کوبند. من میانه‌رو هستم. هرگز هم اصراری در حذف این لهجه از گویش خودم نکرده‌ام با وجود سال‌ها دوری از همدان. هنوز هم تا زبان بسخن باز می‌کنم طرف فارس زبان می‌فهمد از کجا آمده‌ام. اما باوری به بکارگیری لغات نادرست معمول در زبان عوام ندارم. و باوری هم ندارم که همه‌ی ایرانیان باید به گویش تهرانی سخن بگویند. این لهجه همان ‌زبانی است که ما بدان سخن گفتن آغاز کرده‌ایم. زبان مادریمان است. مگر همه‌ی انگلیسی زبانان، اعراب، فرانسوی‌ها و... به یک لهجه سخن می‌گویند که ما ایرانی‌ها باید بلهجه‌ی تهرانی سخن بگوئیم؟
بگذریم! چند نفری از آن میان دوستان قدیم‌اند و با هم پبوند خویشی داریم. آنان از پیش، از سفر ما به ینگه دنیا با خبر شده‌اند که سفر هم برای تجدید دیدار با آنان بوده است. قرار و مدار دیدار بسته شده بود اما کی، کجا و چگونه‌گی، هنوز معلوم نبود. همین‌که ورودمان به آمریکا در فیس‌بوک اعلام ‌شد آدرس‌ها و شماره تلفن‌ها سرازیر ‌شد. اشتیاق دیدار شعله کشید اما طبق قرار قبلی سه روزی را باید به گلن فال Glen Fall نیویورک می‌رفتیم که میزبان اصلی ما از پیش گفته بود قصد شرکت در کلاس تکمیلی یوگا و هیلنینگ دارد. از این‌رو نمی‌خواستیم با کسی قرار ملاقاتی بگزاریم. یکی از دوستان فیس‌بوکیِ همدانیِ‌الاصلِ همسن و سال، که ساکن همان منطقه است از روی مهر پبشنهاد داد که روزی با هم باشیم تا او نیویورک را بما نشان دهد. قرار دیداری گذاشتیم گرچه دو روز پیشترش راهی نیویورک شده بودیم و چند ساعتی سوار بر کشتی، از دور، نیویورک را نظاره کرده و سلامی به مجسمه‌ی آزادی داده بودیم. ولی چون فرصت دیدار نقاط دیدنی شهر دست نداده بود، پیشنهاد او را بجان خریدیم که همان مضمون «زیارت و تجارت» بود. قرار بر این شد که دوستم بدنبال ما بیاید و دست کم ساعت ۱۰ صبح از خانه خارج شویم. اما چنان نشد. و ما هم نمی‌دانستیم که خانه‌ی او با ما، دست‌کم یک و نیم ساعت راه سواره است.
مسافت‌ها و انگاره‌های سفری در آمریکا بمانند کشورشان، گل و گشاد است. طرف می‌گوید ما با فلانی فاصله‌ای نداریم. با ماشین فقط شش ساعت راه است. یعنی فاصله‌ی همدان / تهران. این فاصله در سوئد خیلی طولانی است دست کم برای من. تازه در سوئد هم جاده‌ها خلوتتر است و هم امکانات استفاده از قطار و اتوبوس بین شهری بسیار، چیزی که در آمریکا اصلن معمول نیست. پنداری اتوبوس سوار شدن ننگ است و مخصوص انسان‌های "بی‌کلاس"، درست برعکس سوئد که استفاده از وسایل نقلیه‌ی عمومی و دوچرخه نوعی تفاخر است. طرف سرش را بالا می‌گیرد و با افتخار می‌گوید:
نه، من بیشتر با وسایل عمومی به اینجا و آنجا می‌روم، هم ارزان‌تر است و هم گرفتار ترافیک نمی‌شوم. باید فکر آلوده‌گی هوا را هم کرد،  مگر نه؟
در آمریکا بی‌اغراق در هر خانواری به تعداد افراد بالغ آن خانواده،اتومبیل وجود دارد، آنهم نه اتوموبیل کوچک کم مصرف که غول Four Wheel Driver دشمن بنزین و هوای سالم. البته سوئدیها هم سوار می‌شوند حتا از همان غول‌های بنزین خوار علی‌رغم گرانی‌ وحشتناک بنزین. دولت برای وادار کردن مردم از استفاده‌ی غیر ضروری از اتومبیل شخصی بر هر لیتر بنزین شش کرون سوئدی «یک دلار معادل تقریبی ۶/۷ کرون» مالیات مستقیم بسته است. مالیات غیرمستقیم ۲۵ درصدی هم برآن افزوده می‌گردد.
در آمریکا برای تسهیل در رفت و آمد اتومبیل‌هایی که ببیش از یک سرنشین دارند، لینی را اختصاص داده‌اند تا آن اتومبیل‌ بتواند با سرعت بیشتری حرکت کند. بیست سال پیش که میزبان آمریکائی‌ام که بغل دستم نشسته بود «نیما پسرم یکسالی بعنوان دانش‌آموز میهمان آنان بود» این موضوع را بمن گفت از حرف او در شگفت شدم.
در سوئد رسم است که همکارانی که محل کارشان دور از محل زندگیشان است و استفاده از وسایل نقلیه‌ی عمومی مشکل است، چند همکار یا یک اتومبیل بسر کار می‌روند تا هم هزینه‌ی کمتری بپردازند و هم موجب آلوده‌گی بیشتر هوا نشوند.
دوست فیس‌بوکی‌ام با تاخیری یک و نیم ساعته بخانه‌ی ما آمد. البته تاخیزش را تلفنی خبر داده بود. از همان بدو ورود و انجام معرفی، بعد کمی شوخی با همسر من که من دوست فیس‌بوکی شوهرت هستم، از او و خواهرش خواست که با او در «مبارزه علیه مردسالای» در یک جبهه باشند. بی‌خبر از اینکه  همسرم و من سالهاست در این جبهه متحدیم و چیزی هم از روابطمان با جنس مخالف از هم پوشیده نداریم . شاید او نمی‌دانست که اکرم شریک صفحه‌ی فیس‌بوک من است.
با حرکت ماشین، حمله‌ی او هم شروع شد و چه شروعی. از همه جا برایمان گفت، از مشکلاتش بعنوان مادر یک جوان ترنس‌سکسوال، مبارزه‌ی پیگیرانه‌اش برای احقاق حق دگرباشان و تلاشش برای استقرار دموکراسی در ایران. و چنان پر بود که فرصت شنیدن نداشت یا شاید هم گمان می‌کرد که نیازی به شنیدن ندارد، نمی‌دانم.

چون دیر حرکت کرده بودیم گرفتار شلوغی ترافیک شدیم گرچه می‌گفت که این راه همیشه شلوغ است. به نیویورک که رسیدیم وقت ناهار بود. ماشین‌را جایی پارک کردیم و پیاده پرسان و جویان به چلوکبابی‌ای که او تلفنی، برایمان جا رزو کرده بود، رفتیم. در ضمنن بخش مرکزی نیویورک را هم دیدیم. در رستوران سفارش غذا دادیم، ما غذایمان را خوردیم اما میزبان همان‌گونه از ناگفته‌هایش گفت و گفت تا خوراکش سرد شد و از خوردن افتاد. بناچار به خدمتکاری که برای بار سوم می‌خواست بشقابش را بردارد اجازه آن کار را داد. بعد ناهار گشتی توی خیابان‌های نیویورک زدیم که خیابان‌کشی‌اش به هیچیک از شهرهایی اروپایی که من دیده‌ام، شباهت نداشت. چرا که خیابان‌ها همه شمالی/جنوبی و شرقی‌/غربی‌اند بدون هیچگونه کج و کوله‌گی. موزه‌ی مترو پلیتن در حال بسته شدن بود که ما The Metropolitan Museum of Art. بدانجا رسیدیم. فقط بیست دقیقه فرصت بازدید داشتیم و ما هم بخش اسلامی موزه را انتخاب کردیم.