۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

سفر به آمریکا، بخش دوم


چه سخت است امروزه روز با هواپیما سفر کردن! پیشترها چنین نبود. نه بازدید بدنی داشت و نه این همه شرط و شروط. این دوستان انقلابی بودند که چنین‌اش کردند. هواپیماربایی مد شد و هر از گاهی انقلابیون، هواپیمائی می‌ربودند تا با بگروگان گرفتن جان مسافران بی‌گناه از دولتی باجی بگیرند. بسیاری از کشورها، هم شرقی و هم غربی، هواپیما ربایان را بخاک خود راه نمی‌دادند اما کشورهای انقلابی، چرا. زمانی کوبا پذیرای هواپیماهای ربوده شده از آمریکا بود. طولی نکشید که اردن هاشمی که بخشی از آن در زیر نفوذ فلسطینی‌ها بود، مقصد هواپیما ربایان شد و انقلابیون اروپایی و خاورمیانه هواپیماهای ربوده‌ی خود را بدانجا می‌بردند. نوبت دزدیدن هواپیماهای ایرانی که رسید، بغداد راه بر انقلابیون گشود که صدام خودش هم ادعای انقلابی‌گری داشت.
البته ما هم برای انقلابیون هورا می‌کشیدیم و کار دولت‌های کوبا، بغداد و فلسطینی‌ها را تایید می‌کردیم که خودمان نیز انقلابی بودیم و از عاقبت کار، بی‌خبر.
یادم هست با دوستانی در رستورانی نشسته بودیم. جمشید آموزگار، وزیر وقت کشورمان و نماینده‌ی ایران در سازمان اوپک، تازه از چنگ تروریستی بنام کارلوس معروف به "شغال" آزاد شده بود.
 دوستم ‌گفت شنیده‌ام «شغال» به آموزگار گفته است که نترس! من با تو کاری نداری. من بدنبال اربابت «یعنی محمد رضا شاه پهلوی»  هستم که در واقع هم بود. از شنیدن این حرف، قند توی دل همه ما آب ‌شد. اما کسی از او نپرسید که این خبر را تو از کجا کسب کرده‌ای.
بگذریم. صدام حسین، پذیرای هواپیماهای دزدیده شده‌ی ایرانی شد. او مسافران بگروگان شده را به زیارت کربلا و نجف و دیدنی‌های بغداد می‌فرستاد و همه‌ی تشریفات این شاهکار را نیز از تلویزیون بغداد نشان میداد تا دق دلی، که از محمد رضاشاه داشت بنوعی خالی کند. آخر شاه با تکیه‌ی بر قوای ارتش شاهنشاهی، بر تسلط چندین ساله‌ی عراق بر شط العرب که حاصل پذل و بخشش استعمار انگلیس بدولت عراق بود، خاتمه داده بود و دیگر کشتی‌های ایرانی برای ورود به آبهای ایران نیازی به دادن رشوه‌ بدولت عراق نبودند. صدام حسین "انقلابی" آنجایش خیلی می‌سوخت.
 اما ما برای دزدان هوایی و صدام کف می‌زدیم و از شاه و شاهیان نفرت داشتیم.
روزگار گشت و گشت. شاه هم رفت. دولت‌ها برای حفظ جان مسافرین و سلامت خطوط پرواز، روز به روز،  چاره‌گری تازه‌ای یافتند و انقلابیون در شرارت خویش، شرورتر شدند. اگر دولت مورد نظرشان در برابر خواست نامشروع آن‌ها سر خم نمی‌کرد، آنها هم بی‌رحمانه جان مسافران می‌گرفتند.شرارت‌ها ادامه یافت تا نوبت به آن دیوانه‌ی تحصیل‌کرده‌ی "مسلمان" عرب رسید و فاجعه‌ی یازده‌سپتامبر و گرفتن جان هزازان انسان بی‌گناه. البته "شهادت" خود او و دوستانش.
حال برای یک سفر هوایی باید دو سه ساعت زودتر در فرودگاه حاضر شوی تا هم بار و بنه‌ات را بازرسی کنند و هم تنبان از پایت بیرون کشند که مبادا چیزی در خودت پنهان کرده باشی. اگر اسم مسلمانی داشته باشی و ملیت‌ات هم ایرانی باشد دیگر وای بحالت. حتا در کشوری آفریقایی کنیا که مسافر گذری هستی و پا بداخل کشورش نگذاشته‌ای، از میان صف مسافرانبیرونت می‌کشند، سر تا پایت را معاینه می‌کنند که مبادا حامل بمبی، اسلحه‌ی، چیزی باشی آنهم نه مانند ماموران کشورهای غربی، بل بمانند ماموران کشور خودت. برخوردی ارباب مآبانه.
اولین باری که در فرودگاه مهرآباد در اواخر دهه‌ی چهل با دیدن آن دستگاه عجیب و غریب که بی‌شباهت به صفحه‌ی گرما پخش‌کن بخاری‌های علاءالدین نبود، چنان متعجب شدم که مگو و مپرس! آخر تا آن روز چنین دستگاهی ندیده بودم. همه‌ی مسافران متعجب شده بودند از بوقی که مرتب می‌زد.
حالا باید دو سه ساعتی زودتر در فرودگاه حاضر باشی. ما تا فرودگاه صد و شصت کیلومتری فاصله داریم. اضطراب نرسیدن هم هست پس خوابی هم نیست. حرکت قطار هم که بدست ما نیست. دو ساعتی زودتر از وقت مقرر به فرودگاه می‌رسد. ساعت چهار صبح خانه را ترک می‌کنیم. پرواز ساعت ده و بیست دقیقه‌است. بالاخره پس از شش ساعت علافی و گذشتن از هفت خوان رستم، بدرون هواپیمای ساس  SASراه می‌یابیم. اما نگرانی هنوز هست که در ورقه‌ی ویزا نوشته شده است «دارا بودن این سند نمی‌تواند دلیلی قطعی برای ورود شما به خاک آمریکا باشد. تصمیم نهایی در مقصد گرفته می‌شود».
هواپیما بلند می‌شود. گرسنه هستیم که شب پیش هم چیزی نخورده‌ایم. غذائی بما میدهند که بدک هم نیست اما همسرم پس از مدتی حالش بهم می‌خورد و هرچه خورده بود، بالا می‌آورد. میهماندار را خبر می‌کنم. او را به ته هواپیما می‌برند و روی کف هواپیما می‌خوابانند. سر میهماندار از بلندگو تقاضای کمک می‌کند که اگر پزشکی در میان مسافران هست بکمک ما بیاید. سه پزشک و دو پرستار فوری بالای سر همسرم حاضر می‌شوند. اولین پزشک آمریکایی است. با معاینه‌ای که می‌کند تشخیص سکته می‌دهد.
می‌پرسم:
سکته؟ و بخودم می‌گویم «گاومان زائید»!
 دکتر قرص ٱسپرین می‌خواهد. بهمسرم اکسیژن وصل کرده‌اند. حال او اصلن خوب نیست اما روحیه‌اش چون همیشه عالی است. می‌گویند در فرودگاه باید با آمبولانس راهی بیمارستان شود. تا مقصد هنوز کلی راه است. یکساعت اندی زیر اکسیژن می‌ماند. سر میهماندار از من می‌خواهد به صندلی خودم برگردم تا فضای بیشتری برای آنها باشد. پرستار سوئدی می‌گوید نگران مباش! ما هستیم. من بصندلی خودم بر می‌گردم اما دلم پیش اکرم است. چه خواهد شد؟ طولی نمی‌کشد که اکرم بجای خودش برمی‌گردد و می‌گوید:
به پرستار گفتم که سکته‌ای در کار نبوده است. قند خونم پائین افتاده است. در جوانی هم این مسئله یکی دو باری برایم پیش آمده است. مشکلی نیست. نگران نباش. نیازی هم به بیمارستان رفتن نیست.
دکترها یکی پس از دیگری بسراغ او می‌آیند و حالش را می‌پرسند. حالش خوب شده است. دکتر آمریکایی که متخصص بیماری‌های قلبی هم هست اظهار رضایت می‌کند و می‌گوید چنانکه حالت خوبست نیازی به خبر کردن آمبولانس و رفتن بیمارستان نیست. کمی آرام می‌گیرم گر چه اکرم خستگی از سر و رویش می‌بارد. میهمان‌داری و دو سفر بخارج در طول مدتی کوتاه او را از پای درآورده است. اگر امکان پس دادن بلیت هواپیما بود حتمن اینکار را می‌کردیم.
پس از هشت و نیم ساعت پرواز، هواپیما در فرودگاه نیو آرک ایالت نیوجرسی بر زمین می‌نشیند. چمدان‌ها را می‌گیریم  و راهی گمرک می‌شویم. شلوغ است. چهار هواپیما با هم بزمین نشسته‌اند. این بار هم، زن سیاه‌پوست پلیسی که مامور انتظامات است پیش می‌آید و از من سوالی می‌کند. متوجه سوالش نمی‌شوم. از او می‌خواهم که سوالش را تکرار کند. می‌گوید اگر توریست هستی از اینجا برو. می‌رویم. صفی طولانی است. همه بدون استثناء هم انگشت‌نگاری می‌شوند و هم عکسی از آنان می‌گیرند. همسرم می‌گوید مگر نه اینکه رئیس پلیس فرودگاه در سفر پیش بما نگفتند که دیگر شما نیازی به انگشت نگاری ندارید؟
جوابی برای سوالش ندارم. نوبت ما می‌رسد. برگه‌ی پر شده را جلو مامور می‌گذارم. اول انگشت‌نگاری و بعد عکس. اجازه‌ی دخول صادر می‌شود.
نوشین، نیما شوهرش، آراد چهار ساله پسرشان و اقدس خواهر همسرم، همه‌گی به استقبال ما آمده‌اند. برای اولین بار است که نیما و آراد را می‌بینیم. آخرین دیدار من با اقدس و نوشین ده سال پیش بود. همان سال که زلزله بم را ویران کرد.
راهی خانه‌ی آنها می‌شویم.