سفر به آمریکا، بخش یکم
از
زمانیکه راهی آمریکا شد، باو قول داده بودم که بدیدارش روم. آخر امکان شرکت در
مراسم عروسیاش نیافتم. بیش از دهسال انجام به تعهد زمان برد چرا که نه سفر به
آنسوی آبها کار سادهای است و نه برخورد ماموران پاسکنترل آمریکائی با ما ایرانیان
زیاد خوش آیند.اگر بتو گیر دهند، مؤدبانه دمار از روزگارت در میآورند.
بار
پیش چنان حالی از ما گرفتند که هوس دوباره سفر به ینگه دنیا را مدتی از مخیلهی
خودمان دور کردیم.
چند
ماهی بیش از حادثه ی ۱۱ سپتامبر و عملیات تخریبی برجهای دوقلو نگذشته بود که تلفن
خانهی ما بزنگ درآمد. من طبق معمول جلوی کامپیتوتر بودم. همسرم گوشی را برداشت.
تلفن از آنسوی آبها بود و تلفن کننده دوستی قدیمی که سالیانی از هم بیخبر بودیم،
شاید بیش از چهل سال. شماره تلفن ما را از دوست مشترکی گرفته بود. او همکار قدیم
همسرم بود که میان آنها در دوران جوانی مودتی بود . آنچه من از او بیاد داشتم،
اضافه بر نامش، حضورش بود در مجلس عقد عروسیمان و عکسی یا عکسهایی که با ما دارد
و دیگر هیچ. گرفتن خبر از او برای همسرم چنان غیرمترقبه بود که آتش دیدار در دلش
زبانه کشید و در برابر دعوت او مبنی بر سفر به آمریکا مصمم گفت:
حتمن
میآئیم.
مرا
هوای رفتن به میهمانی ناآشنا نبود. اما رد خواست همسرم هم که یار همیشگی سفرهای
من بودهاست، معقول نبود.
علاوه
بر ناآشنایی با دعوتکننده، ترسی هم داشتم که مبادا مبلغ هنگفتی هزینه کینم اما
موفق به ورود آمریکا نگردیم که نام ایرانی این روزها، ناجوانمردانه سخت با تروریستها
قرین شده است.
ایمیلی
به کنسول آمریکا در سوئد زدم و مسئله را مطرح کردم. پاسخ رسیده مثبت بود که نوشته
بود «چون تبعهی سوئد هستید، در مرز مانند هر سوئدی دیگری، بشما ویزای ورود داده
خواهد شد».
بلیتی
خریدیم، مرخصی گرفتیم و تاریخ پرواز هم فرا رسید. در فرودگاه خروجی آرلاندا در
سوئد، بر خلاف سفر پیشینام بسال ۱۹۹۳ که مجبور به پاسخگئوئئ به کلّی پرسشهای نامربوط شدم، مسئلهای خاصی پیش
نیامد. با دلی قرص پا بدرون هواپیما نهادیم. سفر از طریق لندن بود و مقصد فنیکسِ
آریزونا. راهی طولانی و خسته کننده. خسته و خراب وارد فرودگاه فنیکس شدیم. تا
بارهای ما برسد همهی مسافران که اروپائی یا آمریکایی بودند، رفتند. ما دو نفر آخرین
مسافر باقیمانده بودیم. دو باجهی پاس کنترل بود. اولی پلیس مرد سفیدپوستی متصدیاش
بود و دومی پلیس زن سیاهپوستی.
همسرم
با اصرار پلیس زن سیاهپوست را برگزید با این پندار که رفتار آنان با ما بهتر
خواهد بود. اما چنانکه او تصور کرده بود نشد.
سرکار
خانم پلیس سیاه پوست، نگاهی به پاسپورت سوئدیام انداخت و پرسید:
ایرانی هستی؟
ایرانی هستی؟
جوابم
مثبت بود.
به
ایران هم سفر کردهای؟
دو
بار
قصدت
از سفر به آمریکا چیست و کجا ساکن خواهی شد؟
توریست
هستم، بدیدار دوستی قدیمی آمدهام، میهمان او هستم و قرار است در خانهی او زندهگی
کنم.
آدرس
محل کار و خانهی دوستت را بده؟
ندارم.
تلفنی بمن گفت که خودش بفرودگاه میآید و مرا برمیدارد. الان باید توی سالون
مستقبلین منتظرم باشد. میتوانم باو تلفن کنم و آدرسش را بگیرم.
چرا
در هتل زندهگی نمیکنی و ...
بعد
نوبت همسرم رسید با همان سوالات مضاف بر اینکه باید سوگند هم یاد کند که دروغ نگوید
و ...
یادم
نیست چه شد که رئیس پلیس فرودگاه سر رسید. همسرم دستش روی قلبش بود و من سوگندنامه
را ترجمه میکردم که رئیس پرونده را گرفت و سوگند را متوقف کرد و گفت نیازی باینها
کارها نیست. بعد دستور انگشتنگاری از ما را صادر کرد. و با خنده و خوشروئی گفت:
مرد
خردمندی در واشنگتن دستور داده است تا از همهی ایرانیان انگشتنگاری کنیم.
پرسیدم:
آن مرد، مستر بوش نیست؟
آن مرد، مستر بوش نیست؟
گفت
نه. از او خردمندتر است.
انگشتنگاری
تمام شد و اجازهی ورود بخاک آمریکا صادر گشت اما آقای رئیس پلیس فرمود که در زمان
خروج باید یکی از این چهار فرودگاه را « واشنگتن، لوس آنجلس، شیکاگو یا نیویورک»
را انتخاب کنید.
پرسیدم
چرا؟
گفت
زیرا در حال حاضر فقط آن فرودگاهها مجهز به خواندن الکترونیکی اثر انگشت شما
هستند.
پرسیدم:
خب اگر از فرودگاه دیگری خارج شویم چه اتفاقی خواهد افتاد.
گفت:
در آنصورت شما برای ابد از سفر به آمریکا محروم خواهید شد.
جز
قبول چارهای نداشتیم. خود رئیس ما را به دفتر شعبهی هواپیمائی که بلیت را از او
خریده بودیم، برد. ما را معرفی کرد و داستانمان را برای متصدی شعبه شرح داد و از
او خواست ما را در انتخاب فرودگاه برگشت کمک کند. از آنجا که تغییر مسیر برگشت،
سبب کوتاهترشدن زمان اقامت ما در آمریکا میشد، خود او مدتزمان توقفمان در آمریکا
را چند روزی اضافهتر کرد. کارها در شُرُف اتمام بود که صدای گفتوگو بزبان فارسی توجه
مرا بخود جلب کرد. دوست همسرم که از نیامدن ما نگران شده بود، با مراجعه به
اطلاعات فرودگاه از مشکل ما پلیس گذرنامه مطلع شده بود و اجازه یافته بود برای
دیدن ما بداخل سالن بیاید. پس از سلام و احوالپرسی دخترش بکمک من آمد.ش دو ساعت و
نیم از بزمین نشستن هواپیما گذشته بود.
0 نظرات:
ارسال یک نظر