قطار دودی و آرزوئی که برباد رفت، بخش اول
نزدیکیهای ظهر بود که زیبا زنگ زد و گفت فیلیپ هوس قطار دودی کردهاست. ساعت دو بعد ازظهر قطار حرکت میکند. دوست دارید ما را همراهی کنید؟ روز تعطیلی بود، کار مهمی هم نداشتیم. مدتی هم بود که فرصت رفتن بخانهی آنان دست نداده بود. پیشنهاد را غنیمت شمردیم و سوار بر ماشین، فاصلهی صد کیلومتری یوله/ اوپسالا را پیمودیم. بخانهی آنها که رسیدیم وقت زیادی بحرکت قطار نمانده بود. یکراست بایستگاه راه آهن که تا خانهی آنان پیاده، ده دقیقهای بیش نیست، رفتیم. بلیتی خریدیم. روی سکوی مربوطه پر از خانوادههای جوانی بود که کودکان خود را همراه داشتند. برخی پدر بزرگ یا مادر بزرگ خود را هم همراه داشتند. سه نسل در کنار هم جمع شده بودند تا با کودکانشان هم روز خوبی داشته باشند و هم عملی به آنان شیوهی سخت زندهگی گذشتهی خویش را نشان دهند. هوا هم با ما سر سازگاری داشت و آفتاب جهانتاب، گرمای خود را به ساکنان تشنهی خود در قطب شمال سرد، ارزانی میداشت.
Lennakatten |
قطار دودی با بصدا درآوردن سوتش آغاز سفر را اعلام داشت و تلپ تولوپ موتورش بلند شد. دودی غلیط توی هوای صاف و آفتابی شهر پخش گردید. راهنمای قطار پرچم سبزش را بالا برد، کوپههای چوبی قدیمی مرمت شده تکانی خورد. قطار دودکنان و سوتکشان بحرکت درآمد و با تَلَّقُ و تُلوق سفر کوتاه ما آغاز شد. بیشتر پدران، با بچههایشان در فاصلهی بدون سقف دو واگون ایستاده بودند و حتمن خاطرههای خود را برای آنان بازگو میکردند.
من نیز به دوران نوجوانیام بازگشتم و سفرم به شهر ری و قطار دودی تهران/ری که ایستگاهش در میدان ری بود.
من تا آن روز قطاری ندیده بودم. چقدر دلم میخواست ریلهای راهآهن را پس از عبور قطار لمس کنم و به بینم آیا صحبتهای آن همکلاسی اراکی تبار من، درست است یا نه.
کلاس سوم دبستان بودیم. محمد با اعضای خانوادهاش ایام نوروز را به اراک رفته بودند. پس از بازگشت از مسافرت، او داستانهایی از قطار راهآهن و سفر با آن برایمان گفت که دهان همهمان از تعجب باز مانده بود و نفسهایمان به سختی بر میآمد. هیچیک از ما نه قطاری دیده بودیم و نه پا از خاک پاک همدان بیرون گذاشته بودیم. البته من پیش از آغاز دبستان، سفری از طریق ملایر، اراک و قم به تهران کرده بودم. ولی با اتوبوس.
راهنمای قطار |
محمد میگفت خط آهن از پشت خانهی پدر بزرگش میگذشت و تا صدای سوت آن شنیده میشد، هریک آنها تخم مرغی بر میداشتند و خودشان را پیش از عبور قطار به خط راه آهن میرسانیدند. قطار که میگذشت تخم مرغها را روی ریلها میگذاشتند، کمی صبر میکردند تا آنها که کاملن پخته شود. بعد تخم مرغها را بر میداشتند و با نمک میخوردند. بگذریم که خود تعریف خوردن تخم مرغ پختهی با نمک، چه غوغائی در دل ما گرسنهگان ایجاد کرد.
حال این امکان پس از شش سال پیش آمده بود که گفتههای محمد را بیازمایم و راستگوییاش سنگ بزنم. اما پدر سخت با نزدیک شدن من به ریلها مخالف بود چرا که واگونهای بدون در و پیکر در تصرف کودکان ولگرد محل بود. دسته جمعی نقش دزدان حمله کننده به قطار فیلمهای سینمایی را اجرا میکردند. یکی از روی سقف بروی دیگران میشاشید و پائینیها از خنده رودهبُر شده بودند. مخالفان بطرف او سنگ میانداختند. اعتراض مسافران بجایی نمیرسید. پدر که تنها قصدش از سفر به شهر ری، زیارت حضرت عبدالعظیم بود، نمیخواست لباس او آلوده و نجس شود سفت و سخت مخالفتاش را با سوار چنان قطاری شدن اعلام کرد. سوت قطار کشیده شد و قطار بحرکت در آمد. با دور شدن قطار، آرزوی دیرینهی من دست نیافتنی شد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر