۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

قطار دودی و آرزوئی که برباد رفت، بخش دوم


 چاره‌ای نبود جز بفرمان پدر سر تعظیم فرود آوردن. به ایستگاه اتوبوس‌ها رفتیم. اتوبوسی ما را بزیارت‌گاه رسانید. پدر مرا بمادر سپرد و مادر را بمن و خود با وارد شدن به بخش مردانه‌ی حرم حضرت عبدالعظیم، در میانه‌ی جمع گم شد. هم مادر و هم من آگاه بودیم که پدر بزودی برنخواهد گشت چرا نمازگزاری روزانه‌اش در خانه کلی وقت می‌گرفت. اگرچه نمازش بدلیل مسافرت را قصر بود اما زیارتنامه‌ی عاشورا و دیگر دعاهایی که برای چنین امکانی نوشته شده، هم بود.
با مادر تا نزدیکی حرم رفتم. اذن دخول را با هم خواندیم یعنی من خواندنم و او تکرار کرد که مادر از سواد بی‌بهره بود. مادر در بخش زنان جائی را برای خواندن نماز برگزید و از من خواست ساعتی بعد او را از همانجا بردارم. گشتی توی حرم زدم و طوافی کردم. تماشای آئینه‌کاری‌ها و گریه زاری‌های مردم بیشتر برایم جالب بود تا مراسم زیارت. حتا نمازم را نمی‌دانم چرا در آنجا نخواندم. کی مادر را برداشتم و چه وقت پدر برگشت، یادم نیست. اما خوب بیاد دارم که با هم برای خرید سبزی و پنیر و ماست ببازار رفتیم. بوی خوش سبزی‌های تازه، بازار را پر کرده بود و فراوانی لبنیات برای من جالب بود. پدر غذای رستوران‌ها را از روی احتیاط نمی‌خورد. بهمان‌سان که خیلی کارهای دیگر را نیز از روی احتیاط انجام نمی‌داد. مانند رفتن بحمام دیوار بدیوار خانه‌مان که شک داشت مالک تازه، اجازه‌ی نوادگان مجهول‌المکان یکی از صاحبان اول آن را کسب کرده‌اند یا نه. و همین‌طور خرید نان از نانوایی سنگکی سر چهارراه کبابیان که و ...
در کنار جویی و زیر درختان بید، سفره را‌ پهن کردیم که ناهاری بخوریم. چیزی کم بود. من برای تهیه‌ی ٱنچه مادر خواست بهمان دکان مراجعه کردم. پول توی جیبی‌ام تقریبن تمام شد. بعد خوردن ناهار کمی استراحت کردیم. زمان برگشت فرا رسید و من پا توی یک کفش کردم که باید با قطار برگردیم و پدر چون پیش نه‌ی بزرگش را گفت و راهی ایستگاه اتوبوس شد. من امنتاع کردم. بایستگاه قطار دودی رفتم اما سوار نشدم، چرائی‌اش یادم نیست/ اما بیاد دارم که باز همان آش بود و همان کاسه. فطار دودی در تصرف ولگردان نوجوان بود. ناامید بایستگاه اتوبوس برگشتم. از پدر و مادر خبری نبود. صف طویلی مسافران منتظر بوحشتم انداخت. عده‌ای پیاده بطرف شهر روان بودند. دنبال آنها گرفتم. کمی که رفتیم اتوبوسی خالی در میانه‌ی راه دور زد. سوار شدیم اما من نگران کرایه بودم چون ۵/۵ ریال بیشتر در جیب‌ام نداشتم. از خانم جوانی که بغل دست‌ام نشسته بود مبلغ کرایه را پرسید. او با لحن بسیار بدی جوابم داد:
شاگر شوفر که آمد بهت میگه.
از ترس و خجالت دیگر حرفی نزدم اما بقول معروف دل توی دلم نبود تا شاگرد اتوبوس آمد و تمام سرمایه‌ی مرا باستثای ده شاهی از من گرفت و رفت. آه سردی کشیدم اما خوشحال بودم که دیگران از درد من بی‌خبر ماندند و من در میان جمع شرمنده نشدم.
اتوبوس در میدان ری ما را پیاده کرد. بیشتر مسافران بطرف ایستگاه اتوبوسی که به توپخانه می‌رفت، روانه شدند. آنها را دنبال کردم. اما من فقط نیمی از بهای بلیت را که یکریال بود داشتم.
شهر را نمی‌شناختم. ناچار پیاده مسیر اتوبوس را دنبال کردم و اما چهار چشمی زمین را نگاه می‌کردم شاید با پیدا کردن یک عدد ده‌شاهی کرایه‌ی اتوبوسم تکمیل شود. ولی چنان نشد. هوا داشت تاریک می‌شد و من هر چه می‌دویدم باز بجائی نمی‌رسیدم. نمازم داشت قضا می‌شد. اما با زمین و زمان و حتا با خدا در جنگ بودم. با پدر چرا که مرا سوار قطار نکرد. با مادر که چرا دنبال من نیامد و مرا در این شهر غریب تنها گذاشت. با خدا که چرا کمکم نکرد تا ده‌شاهی پیدا کنم تا مجبور نباشم  این همه راه رابدنبال اتوبوس‌ها بدوم.
نماز را نخواندم تا خدا متنبه شود. اما می‌دانستم که مادر دل توی دلش نیست . پدر هم.
هوا تاریک شده بود که به درب اندرون رسیدم. مادر نگران جلوی در مسافرخانه انتظار مرا می‌کشید. پدر برای ادای نماز مغرب و عشا به مسجد ارک رفته بود.


1 نظرات:

ناشناس در

این ماجرا مرا بیاد خاطره مشابه ای انداخت ده ساله بودم و به اتفاق پسر عمه سوار اتوبوس شدم شاگرد راننده برای دریافت کرایه اتوبوس از جا بلند شد و من هر چه جیبم را گشتم پولی یافت نشد با نگرانی پسر عمه را خبر کردم گفت نگران نباش درست میشه نفس عمیقی کشیدم و منتظر پرداخت کرایه از جانب او شدم اما لحظه ای بعد بجای کرایه مارمولکی از جیبش در آورد و به میان مسافران انداخت ولوله ای در بین مسافران افتاد و پول داده و پول نداده قاطی شدند و خطر از سرمان گذشت

ارسال یک نظر