۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

کنسرت لاله

شب جمعه‌ای بود. لاله برای اجرای کنسرت بشهر ما آمده بود.  شیوا هم  با خرید دو بلیت، بابا و مامان بکنسرت او میهمان کرده بود که میدانست بابا لاله را دوست دارد. اما خودش و شوهرش راهی مرخصی‌ شده بودند.از نزدیکی‌های یوته‌بوری که همان Gotenburg باشد زنگ زد و تذکر داد که کنسرت ساعت شش شروع خواهد شد. او از بی‌حواسی بابا، با خبر است. گفتم‌اش:
نگران مباش! هنوز نیم ساعتی وقت باقی است و مامانت نیز، چون همیشه، از یک ساعت پیش، کفش و کلاه کرده، آماده‌ی رفنن است.
راهی محل کنسرت ‌شدیم. کسی در آن حوالی نبود و  پارکینک خالی از اتومبیل بود. زوج جوانی دنبال در ورودی می‌گشتند. پرده‌ی سیاهی برابر درِ ورودی آویزان بود. ‌گفتم:
نکند سوئدی‌ها هم به فواید عزاداری پی‌ برده‌اند و حالا خواسته‌اند از وجود لاله‌ی ایرانی بهره گیرند و بساط نوحه‌خوانی راه اندازند تا خسر الدنیا و عاقبه نباشند. لحظه‌ای سروکله‌ی دختر نوجوانی رو سن پیدا شد و دیگر هیچ.
ساعت شش شد. صدای تمرین صدای لاله از دورن بگوش می‌رسید اما از باز شدن در خبری نبود. دو سه نفری که مامور انتظامات می‌نمودند داخل محل کنسرت شدند. دختر جوانی جلو آمد و گفت که دوست پسرش تلفن کرده و خبر گرفته است که ساعت اجرای کنسرت را دو ساعت عقب انداخته‌اند، چرا؟ نمی‌دانم. همسرم بدرون محوطه رفت و خبر آورد که دخترک درست می‌گوید. سوار بر ماشین دوری ‌زدیم. ساعت هفت و نیم بر ‌گشتیم. جمعیت گرد آمده‌بود. اول پسر جوانی دو سه ترانه ‌خواند که بدلم نچسبید. استفان نمی‌دانم چی روی صحنه آمد و  میدان را گرم کرد.
لاله روی سن ظاهر شد و کف ممتد حاضرین ورودش را گرامی داشت.
با گفتن یک هی! که همان سلام ما باشد گیتارش را برداشت و شروع بخواندن کرد.
نمی‌دانم چرا در تمام مدتی که او می‌خواند من در فضای لبنان پرواز می‌کردم.
شاید بدلیل وجود لاله بود که در لبنان نیز جنگ ادامه داشت.
آخر لاله نیز آوراه‌ی جنگ است، چون خود من. او در پنچ ساله‌گی وطن را بهمراه خانواده‌اش ترک می‌کند و از روسیه یا اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی «عجب اسم پر طمطراقی! مانند اجل اشرف یا شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران یا مقام معظم رهبری ولایت فقیه» سر در می‌آورد. پدرش را در کودکی از دست می‌دهد و برادر بزرگش را نیز گویا مواد مخدر از او می‌گیرد. در ترانه‌های‌اش که سروده‌ی خود او است، غم سنگینی نهفته است. غم دوری، غم غربت، غم بی‌ریشه بودن.
گاهی گیتار نواخت و زمانی آلت موسیقی زهی دیگری که من نه تفاوتی میان آنان می‌گزارم و نه نام آنها را می‌دانم. بعد پشت طبل‌ها  قرار گرفت. سر و صدای فرح انگیزی ایجاد کرد و ‌‌خواند. همه‌ی حاضران با او بودند و او نیز با مردم. چقدر مردمی است. از مرام‌اش خوشم می‌آید. ترانه‌هایش داستان زندگی است، تلخ و شیرین با هم.
نهایت ترانه‌ای به فارسی ‌خواند.

استفان گفته بود که باو خواهد گفت که برخی از هم‌وطنانت در میان حضار، انتظار ورودت را می‌کشند.
چراغ‌های سن خاموش ‌شد. ما در مال ترک محل کنسرت بودیم که صدای لاله از بلندگوها بلند شد.
مثل اینکه راستی راستی دارین می‌رین؟ فکر کرده‌بودم طبلی بنوازم و شما برقصید.
و نواخت و ‌خواند. اینبار استفان هم او را همراهی کرد.
اما من هنوز در فضای لبنان بودم و شروع جنگ و بمباران پالایشگاه نفت آبادن و در هم کوفتن اداره‌ی آموزش و پرورش و... جلوی چشمانم رژه می‌رفت. پدر و مادر اکبر محمدی و غم از دست دادن فرزندشان رنج‌ام میداد و بمردم خودمان می‌اندیشیدم که اجازه‌ی شرکت در خاکسپاری عزیزانشان ندارند.
گفته‌ی سرلشگر ازهاری بیادم آمد که گفت :
کشته شده‌ها هفتم دارند، چله دارند، سال‌گرد دارند.
منظور او این بود که مردم را نکشید که هر کشته درد سری ایجاد می‌کند. اما فرماندهان جانشین او می‌کشند و با خشونت هرچه تمام جلوی این هفته‌ها، چله‌ها و سال‌گردها را هم می‌گیرند، کشته‌ها را گمنام دفن می‌کنند، سنگ قبرها می‌شکنند. سرشناسان غیر سیاسی را نیز شب باید بخاک سپرد تا مبادا مردم فرصتی برای اظهار نا رضائی خویش یابند!
همین چند روز پیش بود که کسایی را شبانه دفن کردند. حکومت امام زمانی از مرده‌ها هم می‌ترسد.
بگذریم در آن رژیم نیز اعدام شده‌گان سیاسی را گمنام بخاک می‌سپردند.
رونوشت برابر اصل نیست. چرب‌تر است.







1 نظرات:

afrasiabi در

داستان زندگی، داستان راستان

ارسال یک نظر