۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

روزگار نا مروت مردم ناپایدار


خسته و کوفته از کار اداری بخانه باز گشتم. صدای ماشین دختر شش هفت ‌ساله‌ام را از آمدنم خبر داد. با چرخانیدن کلید و باز کردن در، تا چشم‌اش بمن افتاد خودش را بمن چسبانید و گفت:
بابا! پاشدارا اومدن خونه. دنبال مامان بودن. رفتن همه‌ جای خونه را گشتن حتا کتاب‌خانه‌ی شما رم نیگا کردن.خواهر و برادرش که از او بزرگترند نیر بما پیوستند. زیبا داستان را چنین شرح داد:
اف‌اف را زدن و گفتن بیا در واکن. در و که وا کردم سه تا مرد پشت در واساده بودن. سراغ مامانو گرفتن. گفتن از داسرا اومدن. بهشان گفتم مامان و بابا خونه‌ نیستن اما اونا اومدن تو و تموم خونه رو گشتن. حتا کتاب‌خونه‌ی شما رو هم دیدن اما چیزی ور نداشتن. گفتن دوباره برمی‌گردن.
پرسیدم:
سر پشت‌بام هم رفتند؟
با پاسخ منفی او خیالم راحت شد. سری به کتابخانه زدم. کتاب‌ها دست نخورده بود. چند بطری عرق آلبالو گذاشته بودم روی پشت‌بام. در مورد کتاب‌ها ترسی نداشتم که می‌شد بنوعی از داشتن آن‌ها دفاع کرد اما داشتن مشروب، جرم بود و مجازات‌ِ شلاق داشت. بیاد محمود، دوست زمان کودکی‌ام افتادم که آمده بود برایش دفاعیه‌ای بنویسم. زنی در روزنامه‌ای آگهی فروش تابلوهای نقاشی‌اش را داده بود. محمود باو زنگی زده بود و قراری برای دیدن تابلوهای نقاشی‌اش گذاشته بود. راست یا دروغ‌اش با خودش.
زنک با تابلوهای‌اش بخانه‌اش می‌رود. تابلوها را کنار دیوار می‌چیند تا در باره‌ی سبک و شیوه‌ی تابلوها شرحی دهد که زنگ اف‌اف بصدا در می‌آید. گوشی را برمی‌دارد. طرف از آن‌سوی خط می‌گوید که پستچی است. محمود از او می‌خواهد تا نامه را از جانامه‌ای بدرون خانه بیندازد. اما طرف دوباره زنگ می‌زند و می‌گوید که نامه‌ سفارشی دو قبضه است و باید رسید آن را تایید کند. محمود برای گرفتن نامه پائین می‌رود. در را که باز می‌کند با دو پاسبان و یک مرد شخصی‌پوش مواجه می‌شود. یکی از پاسبان‌ها ‌باو می‌گوید که این آقا از شما شکایت دارد. محمود می‌پرسد چه شکایتی؟ من او را تا بحال ندیده‌ام که داد و هوار مرد شاکی بلند می‌‌شود که «بی‌شرف! با زنم رابطه برقرار کردی و او را بخانه‌ات آورده‌ای حالا هم با پر روئی می‌گوئی که مرا نمی‌شناسی؟
خلاصه محمود و زنک را توقیف می‌کنند. تمام خانه را می‌گردند. در زیرزمین به مقداری مشروب و چند گرمی تریاک دست می‌یابند.
در دادگاه محمود از داشتن رابطه با زنک تبرئه می‌شود اما بدلیل داشتن مشروب به چند ضربه شلاق محکوم می‌گردد.
محمود که با عصا راه می‌رفت، ‌گفت با وجود دو هزار تومان رشوه‌ای که به شلاق‌زن داده بود تا مراعات او را بکند اما تا مدتی در ادارش خون دیده می‌شد. بگذریم که اجرای حکم شلاق علاوه بر ایجاد زخم بر پشت او سبب تشدید درد دیسک او شده بود و راه‌رفتن را برایش مشکل نموده بود.
مشروب‌ها را بروی بام همسایه که زن و مرد پیری بودند انتقال دادم. اما شب خوابم نبرد و تا صبح باین فکر بودم که مبادا "برادران" دوباره آفتابی شوند و کشف مشروب‌ها در روی بام خانه‌‌ی همسایه، درد سری برا‌ی آنان درست کند. ازین رو فردا صبح حکم اعدام مشروب‌ها را صادر کردم. و چقدر دلم هم سوخت!
از آنروز مدتی گذشت و خبری از برادران نشد. داستان داشت فراموش می‌شد که یک روز صبح زود، صدای زنگ تلفن بیدارم کرد. همسرم زودتر گوشی را برداشت. کسی از آن سوی خط گلایه می‌کرد و همسرم دفاع که ممد اهل این حرفها نیست. گوشی را گرفتم. دکتر … بود. از کلانتری میدان ارگ زنگ می‌زد. گفت که بجرم سقط جنین توقیف‌اش کرده‌اند و گلایه‌مند بود که شوهر خانمی که به توصیه‌ی من او را پذیرفتم، از او یک میلیون تومان باج‌خواهی کرده است.
پرسیدم چه باجی؟
گفت می‌گوید تو بچه‌ی مرا کشته‌ای. چون من زیر بار باج‌خواهی او نرفتم از من شکایت کرد. از دیشب در توقیف هستم. قرار است ما را به دادگاه اعزام کنند. پای اکرم هم با عنوان معاونت در جرم در میان است. او را هم احضار کرده‌اند. تلفن من هم بهمین خاطر است.
کفش و کلاه کرده راهی میدان ارک شدیم. خواهر و همسر دکتر هم آنجا بودند.
پای درد دل دکتر نشستم. زنش مرتب سیگار می‌کشید و با سر گفته‌های او را تایید می‌کرد. همسرم، هم عصبانی بود و هم خجلت‌زده که سبب دوستی من و دکتر، او بود.
برای من پذیرفتن ادعای دکتر مبتنی بر باج‌خواهی یک میلیون تومانی دوست‌‌ام کمی مشکل بود، گرچه در پیش چشمه‌هایی از رندی او دیده‌بودم.
موضوع را با همسر او در میان گذاشتم. او باج‌خواهی شوهرش را انکار کرد.
برای من حرف دکتر معتبرتر بود چرا که هرگاه دوستی را برای زایمان باو معرفی کرده‌بودم، هرگز ویزیتی از معرفی‌شده نگرفته‌بود.
پرونده تکمیل بود. دکتر، همسر من و همسر دوستم را بجرم اقدام به عمل سقط جنین راهی دادسرای انقلاب کردند.
توی کریدور دادسرا ایستاده بودیم که آیت‌الله خلخالی، تک و تنها بسوی ما آمد و وارد محل کار بازپرس که آخوند جوانی بود شد. آقای بازپرس با بی‌اعتنایی مشهودی او را پذیرفت. حتا از جایش هم بلند نشد. انگار نه انگار که این مرد روزی همه‌ کاره‌ی همین دادسرا بوده است. من که از برخورد بازپرس با خلخالی متعجب شده بودم از جوانی که جلوی در ایستاده بود و کارمند دادسرا بود، برای اطمینان خاطر پرسیدم ایشان همان آیت‌الله خلخالی، دادستان انقلاب پیشین‌ نیستند؟
جوان گفت چرا. ایشان برای پاره‌ای توضیحات در مورد کارهایی که انجام داده‌اند توسط حاج آقا احضار شده‌اند. بعد از ایشان نوبت شماست.
بازپرسی خلخالی زیاد بطول نیانجامید. او رفت و بازپرس همسر مرا احضار کرد. من هم با او وارد اتاق بازپرس شدم. بازپرس از من خواست که بیرون روم. گفتم من شوهر ایشان هستم. ولی بازپرس به جوان اشاره کرد تا مرا بیرون کند.
گفتم نیازی نیست و بیرون رفتم. اما جوان بسیجی دست‌اش را پشت من گذاشت و چنان وانمود کرد که دارد امر بازپرس را اجرا می‌کند. از اتاق که خارج شدیم در اتاق را بست و از من پرسید:
شما همدانی نیستید؟ من شما را می‌شناسم. بگمانم معلم مدرسه‌ای که من می‌رفتم بوده باشید. لطفن خوب توجه کنید چه می‌گویم! گفت‌وگوهای تلفنی خانم شما و آن خانم که متهم به سقط جنین است، شنود کرده‌اند. خانه‌ی آن‌ها بدلایل سیاسی زیر نظر بوده است. تمام صحبت‌های همسر شما و آن خانم در دو کاست ضبط و ضمیمه‌ی پرونده است. من تمام  پرونده را خوانده‌ام و به نوارها هم گوش داده‌‌ام. من میدانم خانم شما در این میان نقشی نداشته است. او نباید اقراری بکند. اگر اقرار کند کارش گیر می‌کند. او را به بهانه‌ای بیرون می‌فرستم. شما ایشان را از جریان مطلع کنید و تاکید کنید که منکر همه‌ی گفت‌وگوهای تلفنی شود. اگر حاج‌آقا عصبانی شد و پرسید یعنی شما می‌گویید این نوارها دروغ است بگوید نه، من نمی‌گویم نوارها جعلی است اما من از داستان سقط جنین بی‌خبرم. صدا، صدای من نیست.
جوان بسیجی وارد اتاق بازپرسی شد. طولی نکشید که همسرم از اتاق بیرون آمد. من او را در جریان گفته‌های آن جوان گذاشتم.
دوباره همسرم را بازپرس بداخل خواند. بازجویی او نیم ساعتی بیشتر بدارازا نکشید. زمانی که بیرون آمد گفت که بازپرس برایش قرار منع تعیب صادر کرده است.
ما بخانه برگشتیم اما دکتر و آن خانم در دادسرا باقی‌ ماندند.
شب همسرم دوستم زنگ زد و خبر داد که او و دکتر را هم آزاد کرده‌اند.
فردا به مطب دکتر تلفن کردم. گفت گویا قضیه بخوشی تمام شد و آزادم کردند.

طولی نکشید که خبر اعتیاد دکتر آشکار شد. سالی نکشید که دوستی خبرم داد که دکتر در جلوی در اتاق عمل، سکته کرد و چهره در خاک کشید.


4 نظرات:

شراره های آفتاب در

درود بر عمو اروند
بسیار جالب بود
عجب روزگاری است نازنین
فدای قلمت

عکاس باشی در

خاطرۀ ترسناک، تلخ، شیرین و . . .
یادِ یاران، شاد باد.

afrasiabi در

ممنون جالب بود داستان هایی که همه مان بنحوی آن را تجربه کردیم

یاسمن در

تا تموم بشه اضطراب داشتم...

ارسال یک نظر