شمسی عزیزخان و دیداریک آشنا
در ابتدای
خیابان بوعلی در برابرم ظاهر شد. او از بالا بپائین میآمد و من برعکس. توی خودش
بود و توجهی به اطراف نداشت. اگر چه چون خودم، گرد پیری بر سرش نشسته بود اما شق و
رق راه میرفت. انگار که هنوز هم، خان و فرمانفرمای ده است. از آخرین دیدارمان سالهای
بسیاری میگذشت. شک داشتم بشناسدم. برادرش هم مرا نشناخته بود علیرغم چند سال
همکلاسی، یک سال هماتاقی و سالها همکار بودن.
او را هم
سال پیشترش در همان خیابان دیده بودم. درست در برابر آرامگاه بوعلی. من و همسرم
بسوی میدان میرفتیم و دوستم برعکس. او هم چون معمول غرق افکار خودش بود که سلاماش
کردم. چند لحظهای بهتزده نگاهم کرد و بجای اینکه جواب سلامم بدهد، پرسید:
تو چطوری مِنِه
شناختی؟
گفتم:
مگه قرار
بود پس از اون همه سابقهی آشنائی، نشناسمت؟
گفت:
مَ که اصلن
تونه نشناختم.
گفتم:
شاید متوجه
حضور من نشده باشی.
گفت:
نه! برعکس. هم
تو و هم خانمت را دیدم. اما اصلن فکر نکردم که این تو باشی.
پرسیدم:
حالا میدانی
من که هستم؟
بلهی کشیدهای
تحویلم داد. کمی بصحبت ایستادیم و قراری برای دیداری بعدی گذاشتیم که همسرم بیشتر
در انتظار نماند.
از این رو
بود که با دیدار برادر بزرگش فکر کردم او که «یار غار بود» مرا نشناخت، از برادرش چه توقعی که هر از گاهی بدلیل برادریاش
با دوستم، با هم سلام و علیکی داشتیم.
راستاش را بخواهی
حالاش را هم نداشتم. چرا که نه حرفی برای با او گفتن داشتم و نه زمینهی مشترک
گفتوگویی. راهم را بسمت بالای خیابان بوعلی ادامه دادم اما چشمانم در جستجوی دوست
یا آشنایی، تمام عابرین را زیر نظر داشت.
زادگاهم برایم
بیگانه مینمود. هم آدمها و هم ساختمانها. حتا درختان چنار خیابان بوعلی، زیبایی
آن سالهای نوجوانی و جوانی مرا نداشت.
بیشتر در پی
خرید هدیهای بودم برای عزیزی که فردای آن روز چهل سالگیاش آغاز میشد. تولدش را
هنوز بیاد دارم. با مادر راهی تهران شده بودیم تا مادر کمک دخترش باشد بهنگام زا.
اما دیر رسیدیم و نوزاد تحمل انتظار ورود مادربزرگ را نیاورده بود و بدون حضور او پا بر عرصهی خاکی گذارده
بود. مادر چشمانش که به بچهی قنداقشده، در زیر لحاف کرسی افتاد، یخاش زد و آرام
گفت:
بتول جان
دیر رسیدم؟
چهل سال از
آن روز میگذرد. مادر چند سالی است چهره در خاک فرو کشیده است و دایی بدون خبر
خواهرزاده میخواهد بجای پدرش که بس زود رفت، هدیهای باو دهد به پاس همهی مهربانیهایش.
اوایل
انقلاب بود. تلفن زنگ زد و پدرش بود. گفت:
ممدجان
بدادم برس. هر سه بچهها بردند. برای آزادیشان ضامن میخواهند. مدارک شناسائیام
را برداشتم و راهی خانهشان شدم. به کمیتهی محل رفتیم. ضامن آنها شدم و با هم
بخانه برگشتیم. اما سه روز بعد آمدند و پسر بزرگاش را بردند. یدالله وحشتزده،
کار و زندگیاش در تهران ول کرد و به همدان رفت تا ارتباط بچهها با گروهی که
هوادارش بودند، بریده شود. پسرش در اوین زندانی بود. هر از گاهی برای دیدنش به
تهران میآمدند. صبح زود آندو را به زندان اوین میرساندم و خود راهی کار میشدم
بعدها به کرج منتقلاش کردند و نهایت بهمدان. سیگار را با سیگار روشن میکرد. روزی
گفت:
ممدجان خوراکم
شده سیگار.
دختر کوچکم
پرسید:
عمو مگر سیگار
را هم میخورند؟
گفت بله
دخترم. آنقدر سیگار میکشم که دیگر میل خوراک ندارم.
در همدان
کار مناسبی پیدا نکرد. او ماند و حقوق بازنشستهگی و پنج دهان باز. نمیدانم چه شد
که سر از جبهه در آورد. نه اینکه تفنگ بدست گیرد که برای مداوای زخمیها. جبهه رفتناش
از روی ایمان یا از بیکاری، نمیدانم. البته او مسلمان معتقدی بود. طولی نکشید که
زن برادرش خبر مرگاش را داد. باورم نمیشد اما واقعیتی بود. سکته کرد و مرد. پسرش
هنوز در زندان بود. دخترش دانشجو بود و پسر کوچکترش بسیجی یا سرباز، یادم نیست. همهی
بار خانواده افتاد روی دوش دخترش.
از مغازهای
که روز قبل، بر حسب اتفاق، با او آشنا شده بودم، شیشه عطری و ... میخرم. دوستام
را در میانهی میدان بوعلی پیدا میکنم. با جمعی به گفتوگو «هِرّ و کِرّ» ایستاده
است. بقیه را نمیشناسم. اما چنان مینماید که آنجا پاتوق معلمان بازنشسته است. راستی صاحب مغازهی عطر فروشی
هم اشارهی تحقیرآمیزی باین موضوع کرد. آخر او هم معلم بوده است. مدارکی از مشاغل
پیشیناش را روی ویترین مغازهاش پخش کرده بود و گفت که میخواهد از مقام مسئولی در
مورد حقوق از دسترفتهاش دادخواهی کند. در زیر یکی از نامههای پخش شده در روی
ویترین، نام و امضای عبدالله شریفی را دیدم.
گفتم:
نمیدانستم
عبدالله خان رئیس ادارهی تربیت بدنی همدان بوده است.
فروشنده
نگاهی بمن کرد و پرسید:
مگر شما
عبدالله خان را میشناسید؟
گفتم:
بله! هم دبیر
جغرافیام بود و هم پدر دوستم.
طرف نگاه
عمیقی بمن کرد و گفت:
پس شما هم
همدانی هستید؟ آها! این شما نبودید که دیروز با آقای خورشیدسوار سری بمن زدید؟
گفتم بله
خودم بودم.
بعد ضمن
صحبت، حسب معمول همهی کاسبکاران، گفت که اینجا درآمدی ندارد. پاتوقی است برای
دوستان تا من هم مانند آنان (با دست اشاره بجمع ایستاده در میان باغ کرد) علاف
نشوم.
همکلاس و
همکار سابقام مرا به مصاحبیناش معرفی کرد. همه معلم بودند جز یکی که لباس فروش
بود. وجه مشترک او را با این جمع نفهمیدم.
جریان
برخوردم با برادرش را برای او تعریف کردم. دوستم گفت:
خیلی شکسته
شده است. تنهائی اذیتاش میکند. آخر چند سال پیش همسرش مرد. حالا او عکسی بزرگ از همسرش را بدیوار اتاقاش
آویزان کرده و مرتب به عکس نگاه میکند و از او عذر میخواهد که حرمتاش را بهنگام
زندهبودن، نگاه نداشته است. همهاش میگوید که او خیلی صبور و با گذشت بود. نه
تنها با من مقابله بمثل نکرد که اصلن اهل گله و گلایه و قر زدن هم نبود.
چقدر حرفهای
او با واقعیت منطبق بود، نمیدانم. اما این کار زمانه است یا طبیعت انسان. آدمی در
اوج قدرت، دست بهر کار ناشایستی میزند و بقول معروف «خدا را بنده نیست» اما همین
که پیر شد یا از صریر قدرت بر افتاد، نادم و پشیمان میشود. یادتان نیست شاه خودمان
هم تا قدرتمند بود بحرف کسی گوش نمیکرد، میگرفت، میزد، زندان و شکنجه میکرد و
میکشت. اما پایههای قدرتاش که سست شد، فریاد زد «صدای انقلابتان را شنیدم». اما
حالا مردم که احساس قدرتمندی میکردند به ندای او پاسخی ندادند. آیتالله خمینی که
تا چندی پیش که قدرتی نداشت، همهاش «نصیحت میکرد». اما حالا مردم با او بودند و
احساس قدرت میکرد. حرفاش را عوض کرد و گفت «شاه باید برود». و سپس گفت « من دولت
عوض میکنم. من توی دهن این دولت میزنم.» و ما هم سه بار صلواة فرستادیم. سه بار
الله اکبر، خمینی رهبر» گفتیم. و نهایت این شد که میبینیم.
اما گفتهاند:
آسیاب به نوبت.
گفتههای
برادرش مرا، بدورهای دور برد. آنگاه که تازه بیست سالم شده بود و با برادر کوچک هم
اتاقی. پیش از اجرای قانون اصلاحات ارضی. او مالک دهی بود که از پدر به ارث برده
بود. چقدر ملک داشت نمیدانم اما میدانم که پدرشان زود مرده بود و مادرش زندگی او
و دو برادر کوچکترش چنان چرخانید که آب از آب تکان نخورد تا او بسن قانونی رسید و
همه کارهی خانواده شد. درسی نخواند. آنچه مادر اندوخته بود، صاحب شد و به الواطی
پرداخت. جمعی لاشخور همیشه ...خان گویان دور و برش بودند تا شب بسلامتی او و صد
البته بحساب او، لیوانهای مشروبشان بلندکنند. زن و مشروب و قمار. برادرش برایم تعریف
کرده بود:
اگر در ده دو
روستایی با هم دعوایشان شود و شکایت به خان برند، خان اول هر دو را جریمه میکند.
از هر کدام گوسفندی میگیرد تا تنبیه شوند و سرکشی نکنند.
شمسی عزیز خان |
و خان مشتری
هر شب تنها "کابارهی" شهر بود. گلویاش پیش شمسی عزیز خان، تنها رقاصهی
شهرمان، گیر کرده بود. هر چه داشت بپای او ریخت تا بوصالاش دست یافت. در بارهی شب
وصلاش داستانها دهان بدهان نقل میشد. رقاصهی شهر که چیزی جز تناش برای عرضه
نداشت، تا میتوانست تلکهاش کرد. خان ما، تا بخود جنبید، همهی ارثیهی پدری خرج
اَتَیْنا شده بود. کاری هم نداشت. دو برادر کوچکتر، اگر چه کاری داشتند اما امکان
کمک مالی بدو را نداشتند. بیاد دارم که هماتاقیام برایم گفته بود که چند لیرهی ناصرالدین شاهی
داشته که برادر آنها را از او گرفته بود و دیگری نقل میکرد که همهی آن سکهها نصیب
شمسی شده بود تا تن به همخوابهگی او داده بود.
از این رو
بود که برادران آهی نداشتند تا با آن سودا کنند تا چه رسد که کمک اخوی بزرگ شوند.
چه کرد و کرا
دید نمیدانم تا با عنوان نگهبان استخدام موسسهای شد. میگفتند اگر در محل کارش
به آشنائی بر میخورد، خودش را از "شرم" پنهان میکرد. اما همه میدانستند
که او چه کاره است. شهر کوچک بود و دهانها باز و بخصوص مگسان دور شیرینی دیروزی، اینجا
و آنجا و همه جا با طعن و تَسْخُر از او یاد میکردند که شمسی سرش کلاه گذاشته است.
بیچاره شمسی که از کودکی پدر کلاهی سرش گذاشته بود که مگو و مپرس!
1 نظرات:
چه زیبا و منصفانه بود بویژه دوپاراگراف آخر.. عارف
ارسال یک نظر