۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

بیاد دوست شاعرم علی مرادی که دیگر در میان نیست

حاج علی مرادی
اولین ای‌میلی که باز کردم، نامه‌ی،کاوه امیری، دوستی نادیده بود از اهالی شهرستان خورموج دشتی، بوشهر. مدتی بود خبری از هم نگرفته بودیم. من در سفر بودم و او گرفتار کار و زنده‌گی. آشنائی من و او با پیامی که در زیر این نوشته گذاشت.
کاوه از من گله کرده بود که چرا از بزرگان زادگاهش در نوشته‌هایم نامی نبرده‌ام. چرا که او در این باور بود و هست که بزرگان شهر او باید به همه‌ی ایرانیان شناسانده شوند. پاسخ‌اش را چنین دادم.
کاوه گرامی شاید حق با شما باشد ولی من این یادداشت‌ها را سی‌واندی سال بعد از خدمت‌ام در خورموج نوشته‌ام. یادداشتی هم ندارم و طول زمان بیشتر نام‌ها را از ذهنم زدوده است. در این میان باید بگویم خانواده‌ی رضوانی، بخصوص پدر بزرگ آن‌ها برای من خیلی قابل احترام بود. با آقایان بهرامی‌ها و مرادی هم رابطه‌ای داشتم. اما دوستان من بیشتر آموزگاران بودند از جمله آقایان حسین رضوانی، بهرسی، امیری و. ..
در پاسخ‌ام نوشت که او پسر همان امیری «خدر» است که من از او نام برده‌ام و مادرش مرا بخوبی بیاد دارد. و خبر داد که خدر شوربختانه زود از میان ما رفته است.
شعری که برای من فرستاد
خدر، پسر عموی محمدحسن (مم‌حسن) امیری بود و مم‌حسن کارمند شهرداری. شهرداری ابزار دست بخشدار بود و روابط من با کارکنان شهرداری بسیار حسنه بود. مم‌حسن خیلی زود با من انس گرفت بخصوص که یار غار صالحیان، کارمند بخشداری هم بود. مم‌حسن دائی‌ای داشت بنام علی مرادی. مم‌حسن و کارمندان بخشداری از او به احترام نام می‌بردند. تا آنجا که بیاد دارم، مرادی از دور و بری‌های رسول پرویزی بود و با او حشر و نشری داشت. شایع بود که زمانی دل در هوای حزب توده داشته است و بهمین دلیل هم با پرویزی آشنا شده‌بود. هنوز میانه‌ی او و پرویزی، رشته‌ی مودتی بود. من  علی مرادی را ندیده بودم. رسم بر این بود که بزرگان شهر بدیدن بخشدار تازه می‌آمدند ولی او چنان نکرده بود. روزی به اتفاق مم‌حسن و دو سه آشنای دیگر به آقائی برخوردم که جلو آمد و سلامی کرد، حال و احوالم را پرسید و خیر مقدمی گفت و عذر خواست که به دلیل دوری از خانه و کاشانه، نتوانسته بموقع بدیارم بیاید. طرز گفتار و رفتارش بسی خوش‌آیند بود و نشانه‌ئی از تملق و ریا در آن نبود. اما من نمی‌دانستم که او کیست و رویم هم نشد که نام و نشان‌اش را بپرسم، درست بر خلاف امروز که اگر کسی را نشناسم بدون خجالت نام و نشان‌اش را سراغ می‌گیرم.
از هم جدا شدیم. به مم‌حسن گفتم چه مرد مودب و افتاده حالی بود و نام‌ونشان‌اش را پرسیدم.
مم‌حسن خنده‌ای کرد و گفت:
إه آقای بخشدار نشناختید؟ دائی من بود. علی مرادی. فکر نمی‌کردم که شما ایشان را ندیده‌باشید و الا معرفی‌اش می‌کردم.
نامه‌ای که برای من فرستاد
چند روزی بعد مرادی بدیارم آمد. گفت‌وگویمان بدرازا کشید. از چه و چی حرف زدیم، زیاد بیاد ندارم مگر اینکه او با لهجه‌ی محلی حرف می‌زد و من هم به لهجه‌ی همدانی جواب‌اش می‌دادم که کلی خندیدم. متوجه گذر زمان نشدیم تا حیدر، خدمتگزار بخشداری آمد و خبر داد که همسرم می‌گوید ناهار آماده است. علی مرادی پوزش‌کنان بلند شد و دست‌اش را برای خداحافظی جلو آورد اما من دست‌ او را ول نکردم و بداخل اتاق مجاور، راهنمائی‌اش نمودم. او اصرار به رفتن داشت. باو گفتم من اهل تعارف نیستم. غذا هم هست. ناهار را با هم می‌خوریم، دختر نوزادم را می‌بینی و  با همسرم نیز آشنا می‌شوی .
سفره روی زمین پهن بود و غذا آماده. غذای ساده‌ای بود. در آن روزها، در خورموج نه فروشگاه درست و حسابی بود و نه برق و یخچالی. بخشداری یک یخچال نفت‌سوز الکترولوکس داشت که نعمتی بود. برق فقط زمانی که تاریک می‌شد می‌آمد و ساعت دوازده خداحافطی نکرده می‌رفت.
همسرم وارد شد و به میهمان خود، خوش‌آمد گفت و با ما در کناره‌ی سفره نشست. مرادی که چنین انتظاری نداشت کمی دست و پاچه شد ولی بر خود فایق آمد.
یکباری هم من به خانه‌ی او رفتم ولی او در آن زمان بیشتر در خورموج نبود. ماموریت من در خورموج بیش از یکسال بدرازا نکشید و به دیر منتقل شدم.

چند ماهی پیش، پس از چهل سال، کاوه امیری، ارتباط مرا با مرادی دوباره برقرار کرد. یکی دو نامه‌ای میان ما رد و بدل شد. تلفنی باو زدم. باورش نمی‌شد. ولی سنگنینی شنوایی اجازه‌ی ادامه‌ی مکالمه را نداد. شاید هم بفکر این بود که هزینه‌ی گزافی روی دوش من نگذارد، نمی‌دانم.
حالا کاوه، خبر بال و پر کشیدن او را بدیار عدم بمن می‌دهد.
یادش ماندگار باد!

پی‌نوشت
مراسم تشییع شادروان علی مرادی در شهر خومورج
یادداشت دوست گرامی‌ام مرا بدان واداشت که نامه‌ی دومی زنده‌یاد علی مرادی را هم که پس مکالمه‌ی تلفنی با او برایم نوشته بود را نیز در اینجا بیاورم. این نامه نشانی از پاکی احساسات مردم محروم مناطق جنوب کشورمان است. مردم خوبی که با اندکی مهر دیدن، مهر مامور دولت را تا ابد در دل خویش بایگانی می‌کنند. 

جناب اقای افراسیابی
قربان دل در غربت گرفتار آمده‌ات گردم و بقول ما خورموجی ها دورت بگردم (doret begardom). از شبی که صدای دل نواز تو را در تلفن شنیدم بقدری تحت تاثیر عواطف و احساسات پاک تو قرار گرفته‌ام که اغلب شب‌ها که تنها می‌شوم از دوری تو به گریه می‌افتم . جنابعالی از آن جمله اشخاصی نبودی که رفتنت و بغربت تن دردادنت را از جهت سیاسی تصور کنم جنابعالی مردی آرام و اهسته و نرم و ملایم بودی گمان نمی‌برم میانه‌تان با دولت وقت تا این اندازه مشوب باشد که نتوانی در زادگاه خود بمانی – بازهم قربانت شوم و دورت بگردم بقدری برای دیدن سیمای محبوب تو دلم تنگ شده که مثل طفل دور از مادر مانده به گریه میافتم چقدر ممنون می‌شدم اگر می‌توانستی سری به ایران عزیز بزنی تا ما هم به دولت وصال تو برسیم و قیافه نازنین و معصوم تو را با همه سادگی‌ها و مهربانی‌هایت ببینم و چشم  تاریک شده‌مان که در هجران فراق تو به کم‌نوری گرائیده در سنین هشتادو پنج سالگی بنور جمالت منور می‌شد.
ای صاحب عاطفه عظیم که از ان سوی مرزها و در بهترین آب و هوا ها بیاد دوستان ناقابل خود می‌افتی و قلب آنها را بنوازش میگیری، ایکاش می‌توانستی شرح زندگی آن جای خود را بوسیله اینترنت برایم میفرستادی و ایکاش عکس نازنین تو را بعد از شاید بیش از چهل و پنجاه سال غیبت میدیدم و دیده‌ی کم‌بین خود را بنور جمالت منور می کردم نمی دانم از خانواده خود چه کسانی به همراه داری اگر هستند که حتما هم هستند  از قول مردم خطه جنوب ایران یعنی مردم استان بوشهر سلام مشتاقانه و برادرانه شان به خدمتتان ابلاغ فرمائید. شاید یگانه دختر کوچولوی زیبایت که به قول حسن امیری نامش زیبا بود در زیر سایه‌تان باشند و اکنون شاید سنین عمر او از سی و چهل سال هم در گذشته باشد و جنابعالی نوه‌ی خود را هم دیده باشی البته چنین تصوری که ایشان با شما باشند مشکوک به نظر می رسد چنانچه ایشان هم در سوئد باشند مشتاقانه او را سلام می رسانم . این روزها هر روز اقوام و اقارب که همه در سنین بازنشستگی هستند صبح‌ها می‌آیند و دور هستیم. امروز از عواطف والای انسانی جنابعالی سخن بمیان آمد و همه آرزوی زیارتت وجود ذیجود شما را داشتند از جمله حسن امیری و ایرج امیری گفتند آقای افراسیابی ما را بدست فراموشی سپرده است. بیش از این مزاحم اوقات شریف نشده و بار دیگر برای ادای عواطف و احساساتم تکرار میکنم.

قربانت شوم و دور سرت بگردم.
مرادی 26/8/89 خورموج



4 نظرات:

Afshan Tarighat در

تصویری که از این آقای مرادی داده‌اید، همان تصویری‌است که من نیز از کسانی تجربه کرده‌ام که در ردیف استعدادهای ادبی درخشان این سرزمین، در شهر و روستا بوده‌اند. استعدادهایی که دور از های و هوی دیگر گروه‌ها، در خلوت خویش، دور از بسیارانی دیگر، به کارهای ذوقی و ادبی خود پرداخته‌اند. اما بی اعتنایی جامعه به آنان و نیز مشکلات اقتصادی زندگی که می‌بایست بخش زیادی از «همّ» خود را صرف دویدن و نرسیدن به نان و آب خویش بکنند، زندگی را چنان برآنان دشوار می‌کند که فقط در خلال سالیانی بس دراز، محصولات اندکی از فکر و توانایی آنان عرضه می‌شود. چه کار خوبی کرده‌اید که دست‌خط او را همراه با شعری که فرستاده‌است در وبلاگ خود گذاشته‌اید.

نسیم در

درود بر شما عمو اروند عزیز
ممنون از دقت نظرتون به مطلب.واقعا حیف شد که نشد همدیگر رو ملاقات کنیم.من واقعا سفری کوتاه داشتم. اما عمو جان در مورد نظرتون باید بگم که من ننوشتم " شب یلدا" بلکه نوشتم " روز یلدا". در مورد اون ستاره داوود ، منظورم اون ستاره هایی است که روی تنه درخته نه اون زنگوله هایی که اویزانه. البته بسیار سپاسگزارم که به آنها اشاره کردید. چون از دید من مخفی مانده بود.
اگر در مورد اون ستاره ها من رو مطلع کنید بیسار ممنون میشوم.
امیدوارم در سفر بعدی همدیگر رو ببینیم

گرگو در

سلام خالو


گرگو یادته یا نه..
ای دنیا مرادی هم رفت..
مرادی در منظومه کلاخا از رنج و مقاومت فرودستان ر جامعه کاستی و طغیان جباران خان ها بسیارمصور گفته و تاریخ دردورنج رعیت منطقه دشتی از ستم اربابان و نظام طبقاتی را برای نسلهای آینده به تصویر کشیده است ..
بی شک بدون درک وفهم و بینش سیاسی اجتماعی نمی توان راوی وقایع تاریخی بود ..
موفق باشید

ناشناس در

یادش گرامی با. دستتان برای این مطلب درد نکند. محمود دهقانی
www.dehgani.persianblog.ir

ارسال یک نظر