۱۳۸۵ اسفند ۲, چهارشنبه

اعزام به جنوب سال ۱۳۴۸

قرار بود ما بخشداران لیسانسه‌ی دوره‌ی هفتم را بر اساس نمرات رتبه‌های قبولی بین شهرستان‌های کشور تقسیم کنند. با چند نفری از هم‌دوره‌‌ئی‌ها، رابطه‌ی دوستی پیدا کرده بودم، همه‌مان مصمم بودیم راهی استان آن‌روزیِ جزایروبنادر خلیج‌فارس‌و دریایي‌عمان شویم که مرکزش بندرعباس بود. یکی از ما برازجانی بود و دیگری بوشهری و سومی کرمانی. هر یک بدلیل شخصی، دوست داشتند نزدیک خانواده‌هایشان باشند. چهارمی که آذربایجانی بود و مدتی در برازجان دبیر بود، به آن ناحیه انس گرفته بود. من و دو سه تای بقیه، دوست داشتیم مدتی در کنار دریا باشیم. روز مصاحبه فرا رسید. سه نفر، سه نفر وارد اتاق مصاحبه‌ شدیم. من که وارد اتاق شدم، هر سه نفر مصاحبه کننده‌گان را همدانی یافتم. یکی از آنان زمانی شهردار همدان بود و از فامیل‌های معروف. دومی هم محل بود و آبا و اجدادش را می شناختم. او همین‌ که نگاهش به نام خانوادگی من افتاد، پرسید: آقای افراسیابی معاون استانداری و فرماندار اصفهان است با تو نسبتی دارد؟ گفتم: نه! هر سه‌ مصاحبه‌گر گفتند که فلانی هم همدانی است. جواب دادم که در همدان خانواده‌ی افراسیابی دیگری هم هست، شاید ایشان از آن خانواده باشند. بحث تمام شد. هم‌شهری علت انتخاب مرا سوال کرده و اضافه کرد که تو با توجه به نمراتتمی‌توانستی محل خوش‌آب‌وهواتری را انتخاب کنی؟ دلایلم را برای او و هم‌کارانش برشمردم. پس از اطمینان از جدی بودن تصمیم من، هم‌محله‌ئی به هنگام امضای ورقه، متوجه نام پدر و نشانی خانه‌ی پدری شد، مکثی کرد و سپس پرسید: شما پسر فلانی نیستید؟ جوابم مثبت بود. پرسید: مرا هم باید بشناسی، مگر نه؟ جوابم مثبت بود. هر سه بمن خیره شده و دلیل انکار خویشاوندی‌ام را با پسر عمویم، جویا شدند. گفتم: من که با توجه به بخشنامه‌ی وزارتی می توانستم محل خوش آب‌وهوائی را انتخاب کنم که نکرده‌ام و ترجیح داده‌ام راهی بنادر جنوب را شوم، چه دلیلی دارد که هم خودم و هم پسرعمویم منت‌دار شما کنم؟ گذشته ازین اصولن دوست دارم روی پاهای خودم به‌ایستم و به تکیه‌گاه نیازی ندارم. هر سه خنده‌ئی کردند. من از اتاق خارج شدم. اما واقعیت این بود که تا آن روز، من این پسر عمو را اصلن ندیده بودم. شب قبل از مصاحبه هم، با برادر بزرگتر این عمواقلی برخوردی تصادفی داشتم که داستانش شنیدنی است. خواهر آن دو برادر، زن دائی من بود. من تازه عروسی کرده بودم. پسردائی که از جانب مادرش، عموزاده‌ی من بود و از جانب پدر، دائی‌زاده‌ام، ما را به خانه‌‌اش دعوت کرده بود. پسر دائی‌ام، مردی دوست داشتنی است. مادرش نقشه‌ئی کشیده بود برای رفع کدورت موجود میان پسر عموها و برادرهای‌ش را نیز دعوت کرده بود. زنگِ در به صدا درآمد، در را باز کردند، آقائی کوتاه و سیاه‌چرده با خانواده‌اش وارد خانه شد، مستقیمن به سمت من آمد، روی‌ام را بوسید، دستم را فشرد و گلایه کرد که: پسر عمو چرا سراغی از ما نمی‌گیری؟ د‌‌ل‌خوری من از او بسیار بود. دوازده، سیزده ساله بودم که با پدر به دیدارش رفته‌بودیم. او جوان بود و صاحب پست ‌و مقامی شده بود، از پذیرفتن ما سرباز زد. این کار زشت او مرا سخت رجانید. اما او پا به سن گذاشت به سراغ پدر آمد، نمی‌دانم عذرخواهی کرد یا نه. پدر روی اعتقادات مذهبی‌اش، به روی او نیاورد. اما من همیشه از حرکتی که او کرده بود دل‌چرکین بودم. پسر عمو آن‌شب اصرار داشت که سفارش مرا به وزیر وقت کشور " حسن زاهدی" که مدعی دوستی با او بود، بکند. ضمن تشکر، سفت و سخت به او گفتم که از عهده‌ی حل مشکلاتم به تنهائی برخواهم آمد و رابطه‌ئی گه‌گاهی بین ما برقرار شد، چند باری هم‌دیگر دیدیم اما: بندی که برید می‌توان بست/ لیکن گرهی در میان هست. ده نفری راهی بندر عباس شدیم. داستان‌اش را این‌جا نوشته‌ام. هم‌دوره‌ئی بوشهری، راهی چهارمحال بختیاری شد و دل‌چرکین، که چرا ما "سرحدی‌ها" جنوب را انتخاب کرده بودیم. دو سال پیش، پسرعموی‌اش که زمانی در اداره‌ی حقوقی گمرک ایران همکارم بود، خبر مرگش را به من داد. پسر عموی بزرگتر، پیش از انقلاب راهی آمریکا شد، مدت‌ها دچار آلمایزر بود و سخت بیمار بود. پارسال چشم از جهان فروبست. آن دیگری که به هنگام پیروزی انقلاب، استاندار سمنان بود، دچار قهر انقلابی شد، مدت‌ها فراری بود. نهایت زندانی گردید. در مدتی که فراری بوئ، دو سه باری به من تلفن کرد و جویای حالم شد. او زودتر از برادر بزرگش مرد، سکته کرد.