۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه

مرگ یک دوست

قراری می‌گزاریم چون همیشه در میدان انقلاب. در اولین تماس تلفنی که داشتیم برایم گفته‌بود که حال‌‌اش خوش نیست. اما دیدن قیافه‌اش شوکه‌ام می‌کند و می‌پرسم:
چه بر سر پسر "ممد پهلوان"1 آمده‌است؟
در جوابم می‌گوید:
که عمل پروستات داشته‌ام و چندی‌است سرماخورده‌گی شدید ول‌کنم نیست و...
 به شوخی می‌گویم‌اش:
چرا چنین نزاری؟
ترش می‌کند و می‌گوید:
در این میان چی گیر تو میاد؟
می‌گویم‌اش:
ترش مکن! نگران سلامتی‌ات هستم. همین چند روز پیش بود که پز ترا به هم‌کاران سوئدی‌ام ‌دادم و گفتم دوستی دارم هم‌سن و سال خودم. او هنوز هم به جنگ صخره‌ها می‌رود و قله‌های مرتفع را به راحتی فتح می‌کند، کاری که دیگر از من ساخته نیست.
می‌گوید:
من هم دیگر نمی‌توانم به کوه روم. ولی تمرین صخره‌نوردی را در ورزش‌گاه امجدیه ادامه می‌دهم. نیروی کمتری می‌برد.
و اضافه می‌کند که گلوبول‌های سفید خون‌اش کم شده‌است. قبلن گفته بود که در حال نوشتن کتابی است در باره‌ی کوه‌های ایران. و با چه دل‌گرمی، علاقه و پشت‌کاری و به‌منظوز پرهیز از احتمال اطلاع‌دهی نادرست، خود را به قله‌ی کوه‌ها می‌رساند تا هم عکس‌هائی مطمئن تهیه کند و هم کروکی صحیحی ارائه دهد. و من می‌دانم که این صعودها برای او کلی هزینه بر‌ می‌دارد و بر حجم بدهی‌های او می‌افزاید. لذا از سرنوشت کتاب‌اش می‌پرسم. می‌گویدم:
هنوز نتوانسته‌ام تکمیل‌اش کنم. دو سه قله‌ی دیگر باید صعود می‌کردم. فعلن که توانش نیست، تا بعد.
باهم سری به کتاب‌فروشی‌ها می‌زنیم. فهرست درخواستی کتاب‌های همسرم را نگاهی می‌کنم و از او برای پیدا کردن‌شان کمک می‌خواهم. در بین راه می‌گوید: تقاضائی دارد و می‌خواهد من بدون تعارف به خواسته‌ی او جواب مثبت دهم. می‌گویم:
ما که از ابتدا با هم بی‌تعارف بوده‌ایم. مگر اتفاق تازه‌ئی افتاده است که چنین چیزی را عنوان می‌کنی؟
می گوید:
نه! و یک قطعه چک‌پول به دستم می‌دهد. می‌پرسم:
مگر وامی گرفته‌ئی؟
و او شرح می‌دهد که بده‌کار دوستان‌اش است. می‌‌پرسم‌اش:
نکند نام مگر مرا از فهرست دوستانت حذف کرده‌ای‌‌؟
نه! این‌طور نیست. این بدهی با دیگر بدهی‌هایم فرق دارد. این بدهی روح مرا مثل سوهان می‌خورد چرا که این پول پیش من امانت بود و من بدون اجازه‌ی تو آن‌را مصرف کرده‌بودم و...
می‌پرسم‌اش چقدر بود؟
پنجاه هزار تومان. پول دوربینی است که پیش من بود و من فروختمش.
می‌گویم:
من به این پول فعلن نیازی ندارم و حتا توان پرداخت بخشی از قروضت را نیز دارم. تشکر می‌کند و می‌گوید که نیازی ندارد. به یاد آخرین دیدارمان در یک ونیم‌سال پیش می‌افتم. من تعدادی کتاب خریده‌بودم. او هم با تردید کتابی را برداشت. دوباره زمین‌اش گذاشت و نهایت به شک‌اش فائق شد و کتاب را برداشت. خواستم پول کتاب او را هم من بپردازم. نپذیرفت. فردای ٱن شب تلفن کردم و از او خواستم تا پیش ما بیاید که صاحب‌خانه نیز سخت مشتاق دیدار او بود. گفت که پول کرایه آمدن تا آن‌جا را ندارد که خرید کتاب سبب خوردن کف‌گیر به ته دیگ شده اشت. رفتم و از دوستی پنج‌هزار تومانی قرض کردم تا آخر برج. .
و من می‌دانستم که هشتاد درصد حقوق بازنشسته‌گی‌اش صرف اجاره‌ی خانه‌اش می‌شود. به راهمان ادامه می‌دهیم. توی کوچه‌ای داخل می‌شود.
می پرسم‌اش کجا؟
می‌گوید:
 سراغی از حلیمی2 بگیریم. باید توی آتلیه‌اش باشد. ده سالی می‌شد که حسین را ندیده بودم. به دیدارش می‌رویم. مشغول نوشتن است، با دست و با آن خط بس شیوای‌اش. پس از حال و احوالی صحبت را به نمایش‌گاه هنرهای معاصر می‌کشاند و می‌خواهد بداند که ما هم دیداری از ‌آن‌جا کرده‌ایم. جواب فریدون مثبت است. حسین شدیدن توصیه‌ی بازدید از نمایش‌گاه را می‌کند. صحبت عوض می‌شود و حسین دنبال کتاب او را می‌گیرد. و گله می‌کند که چرا تعجیلی نمی‌کند که چهار سال از شروع نوشتن‌اش گذشته‌است. بیاد می‌آورم که فریدون گفته بود که امتیاز کتاب را پیش‌خور کرده است. صحبت از کوه می‌شود. حسین اصرار دارد که جمعه سه نفری تا ایستگاه پنجم با تله کابین برویم و سپس مابقی راه را تا قله، پیاده طی کنیم. که لاله‌ها فغان کرده‌اند و حیف است به زیارتشان نرویم.
فریدون می‌گوید:
نه! من نمی‌توانم، نمی‌کشم. حال‌ام خوب نیست.
حسین باورش نمی‌شود و مصرن می‌گوید نه! تو که میدانی راه چندانی نیست، کمک‌ات می‌کینم. تا جمعه فرصت داریم. با هم تماس می‌گیریم. ممد هم می آید، مگر نه؟
حسین را ترک می‌کنیم. او تا خیابان کارگر مرا همراهی می‌کند تا راه بازگشتم را به من نشان دهد. هم‌دیگر را ترک می‌کنیم. شب با پرویز، تلفنی تماس می‌گیرم. او از آمدن من بی‌خبر است. صحبت به فریدون ‌کشیده می‌شود. او سخت نگران سلامت برادر است. داستان بیماری‌اش را برایم شرح می‌دهد. دلم می‌گیرد. تلفن‌های مکرر من به فریدون بی‌جواب می‌ماند. به پرویز زنگ می‌زنم و متوجه می‌شوم که از فردای ملاقات ما بستری شده‌است. و ملاقات ممنوع و من راهی همدانم. ولی دلم پیش اوست. به حسین زنگی می‌زنم. نیست. برایش پیامی می‌گذارم مبنی بر بستری شدن فریدون. و امروز تلفنی پسر خاله‌ام خبر مرگ‌اش را به من می‌دهد.

۱. زنده یاد محمد اسماعیل‌زداه، پدر فریدون در جوانی از ورزشکاران باستانی همدان بود.
۲ . دکتر حسین حلیمی استاد دانشگاه تهران، دانشکده‌ی هنرهای زیباست.