۱۳۸۵ بهمن ۲۸, شنبه

و جنگ این گونه آغاز گشت، بخش یک

 توی اتاق کارم نشسته بودم که سر و صدای« وا اماما»ی مردی از میان سالن بگوشم رسید. رفتم بیرون و از بالا، نگاهی به داخل سالن کردم. مامورین گارد بندر وگمرک و تعدادی ازهمکاران دور مردی که هیستریک جیغ می‌کشید و امام را به کمک می‌طلبید، جمع شده‌ بودند. مسئول صندوق اداره سخت عصبی بود. دیگران مشغول ساکت کردن مدعی بودند. پائین رفتم و جویای مسئله‌ی مورد اخ تلاف شدم. شاکی با قیافه‌ی حق بجانبی رو بمن کرد و گفت:
می‌بینید! دو ماهه که برای ترخیص این کالا مرا سر می‌گردانند.
نگاهی به اظهارنامه‌ئی که به طرفم دراز کرده‌بود، کردم. امضایم زیر آن بود و تاریخ همان روز را داشت. چند دقیقه‌ی پیش موافقتم را با گرفتن چک بانکی از صاحب کالا در عوض وجه نقد و یا ضمانتنامه‌ی بانکی، به امور مالی اعلام کرده بودم. پرسیدم:
تو همانی نیستی که چند لحظه پیش به دلیل وضع موجود و علی‌رغم بخشنامه‌های اداری، با پرداخت حقوق و عوارض گمرکی‌ات بصورت چک، موافقت نموده‌ام؟
طرف نگاهی بمن کرد. به جایم آورد و آهسته گفت:
بله.
پرسیدم پس داد و فریادت برای چیست و چرا چنین سر و صدائی راه انداخته‌ای؟ من منی کرد و آهسته گفت:
دو ماه است گرفتار اداره‌ی بندرم. ولم نمی‌کنند.
پرسیدم: تو چه نوع تاجری هستی که تفاوتی میان بندر و گمرک را نمی‌گذاری؟ زیر یک سقف یا در یک محیط بودن که صدای غرش هوا پیماهای جنگی و صدای انفجارهای پیاپی، گفتگوی ما را قطع کرد. تا بخود آمدم، همه رفته بودند و اظهارنامه، دردست من باقی‌مانده بود. سالن تهی از مردم بود. متصدی صندوق مشغول قفل کردن محل کارش بود.
رضا مسکوچی، هم‌کار و خاله‌زاده‌ام، اظهار نامه‌ای در دست داشت، آرام و با رنگی پریده، بی‌حال و ترسان، بسوی من می‌آمد. بمن که رسید گفت:
آقا! فکر می‌کنم بمب به خانه‌ی سازمانی پشت اداره اصابت کرده، بریم سری به اونجا بزنیم. بیرون رفتیم. هم‌کاران ایستاده بودند و هریک تفسیری می‌کرد. مردم جمع شده بودند. عده‌ای کف می‌زدند. علی با سبیل‌های کلفت آنچنانی‌ و قد بلندش، جلو در ایستاده بود و با حرارت به لهجه‌ی غلیظ آبادانی توضیح می‌داد که:
جت‌های خومون بودن. بصره را کوفتن و سلامت برگشتن.
صدای الله اکبر از جانی بلند شد و اوج گرفت و همه با آواز دهنده، هم‌صدا شدیم.
گفتم علی؟ رضا می‌گه: بمب به خانه‌های سازمانی اصابت کرده و نگران خانواده‌ی توئه. تو می‌گی جت‌های خومونی بوده‌اند؟
جواب داد:
نه آقا. من خونه بودم. بچا سالمن واللا. بمب‌با اون‌ور کارون منفجرشدن.
رضا نفس راحتی کشید. همکاران، دوره‌ام کردند. یکی حرفی می‌زد، دیگری سئوالی می‌کرد و سومی به جای من، جواب‌ او را می‌داد.
ما از روزها پیش نگران حمله‌ی عراقی‌ها بودیم. من مات و مبهوت، گاهی به این و زمانی به آن، گوش می‌کردم. بچه‌ها رفته بودند تهران. هم نگران آنها  بودم و خوش‌حال از نبودشان در ابادان. یکی از هم‌کاران به میان آمد و گفت:
ادارهِ‌ی آموزش و پرورش کلن نابود شد، با تمام کارمندانش. دود تمام منطقه را فراگرفته و آتش از همه جا زبانه می‌کشه.
سکوتی سنگین بر قرار شد. مات و مبهوت بهم نگریستیم. علی نطق‌اش کور شد. از حسرت و درد، موهای سبیلش را کند. فحشی نثار صدام کرد و دیگر حرفی نزد.
خبر سوختن کودک نوزاد یکی از هم‌کاران، که با اتومبیلش از منطقه‌ی مورد حمله در حال عبور بود، سکوت را بیشتر کرد.
حالا دیگر سکوت تنها نبود. ترس بود. ترس مرگ و نگرانی اعضای خانواده. صدای غرش توپ‌ها از دو سوی کارون بلند شده بود. کبوتران درحال پرواز، با شنیدن شلیک توپ‌های عراقی، به این طرف کارون می‌آمدند و از ترس غرش صدا توپ‌های خودی، به طرف عراق، پناه می‌برند. ادارات عملن تعطیل شد. به کنارهِ‌ی شط رفتم. گاردی‌ها، نگران تحرکات آن سوی کارون بودند. با شنیدن صدای سوت ممتد خمپاره‌ها، که بعدا ؛خمسه خمسه؛ نام گرفتند، جای امنی، در آن ناامن‌آباد جستجو می‌کردند. صدای مهیب هر انفجاری، صدای شیون و زاری مادری در غم از دست دادن همه چیز را بدنبال داشت. ولی هنوز عمق فاجعه پیدا نبود. صدای انفجار و خرد شدن شیشه‌ها مرا به خیابان عقب اداره کشاند. بمبی در همان نزدیکی‌ها اصابت کرده‌بود، گلوله‌ی توپی بود یا خمپاره‌، نمی‌دانستیم. کناره‌ی دیواراداره ایستاده بودیم که ناگهان و خود جوش بانگ زیبای سرود:
«ای ایران ای مرز پر گهر» بلند شد. همه با هم به خواندن سرود پرداختیم. آری! جنگ آغاز شده بود. عصر که به خانه رفتم، ازفرط خسته‌گی متوجه سکوت محل‌مان نشدم. برق رفته بود. «جنراتورهای پالایشگاه از کار افتاده بود».عملی که تا دیروز، اتفاق‌اش برای آبادانی‌ها محال می‌نمود، به واقعیت پیوسته بود. دوشی گرفتم و تشکی ابری توی حیاط عقبی «بوی روم» پهن کردم و بلافاصله به خواب عمیقی فرو رفتم. بیدار که شدم « باوارده » را تاریکِ تاریک یافتم و خانه همسایه‌گان تهی از سکنه بود. تلفن‌هایم را کسی جواب نگفت. نه! زنده بشری در بوارده‌ی جنوبی پیدا نمی‌شد. تنها ایستاده بودم و فکر می‌کردم که چه بلائی به سر همسایه‌گانم آمده است که صدائی پرسید:
کی هستی و اینجا چکار می‌کنی؟
پاسدار ایستگاه تلویزیون بود. جلو آمد. مرا شناخت و پرسید که آیا داخل خانه رفته‌ام. گفتم: آری. دو ساعتی داخل خوابیده بودم.
پرسید:
توی این گرما؟
نه توی حیاط پشتی.
پرسید:
 پس باید متوجه مورد اصابت قرار گرفتن اتاق پشتی شده‌باشی! در یخچال باز بود. ما درش را بستیم. ولی سوراخ بزرگی توی دیوار پشتی ایجاد شده است.
احوال همسایه‌ها را پرسیدم. گفت:
همه را تخلیه کردیم. این جا منطقه‌ی جنگی اعلام شده. تانک فارم زیر آتش مدام عراقی‌هاست و ایستگاه تلویزیون نیز. اگر جائی داری، از اینجا برو! و اگر هم جائی نداری، پتوئی بردار و بیا پیش ما. ماندن در اینجا خطرناک است. ما سنگری موفتی کنده‌ایم. برای تو هم جا هست.
ماشینم را سوار شدم و برای همیشه خانه‌ام را ترک کردم. 

 تا بامروز به آنجا برنگشته‌ام.

1 نظرات:

afrasiabi در

روزگار سختی بود

ارسال یک نظر