۱۳۸۵ آبان ۲۷, شنبه

و جنگ این گونه آغاز گشت

یکی دو روزی از درد خبری نبود. اما زمانی که برگشت، زمین‌گیرم کرد. یادم نیست چگونه به بیمارستان برده شدم. این بار روز بود. تیم پزشکی مرا پذیرفت. دکتری معاینه‌‌ام کرد و گفت: علاوه بر سنگ کلیه، فشار خون‌ات هم شدیدن پائین است. بستری‌ام کرد. علاوه بر دو مسکن تزریقی قوی، سِرُم قند هم گرفتم تا فشار خونم بالا رود. دکتر به بالنیم بازگشت. هنوز دردم کاهش نیافته بود. دستور داد مرفین را بجای تزریق توی عضله، داخل بطری سِرُمی کنند که به رگ دستم وصل بود. با گرفتن سرم و استراحت، کم کم، فشار خونم به بالای ده رسید. گرفتن مرتب مرفین احساس درد را کاهش داد. بعد از ظهری بود، چند نفری از دوستان و همکاران بدیدنم آمده بودند. داخل اتاق هم گرم بود و هم برای همه، جا نبود. صندلی‌ها را به بیرون منتقل کردیم و زیر درخت اوکالیپتوسی نشستیم. صاحب، یکی از هم‌کاران، که چند سالی از من بزرگ‌تر بود و بعد از سال‌ها انتظار فرزند، پیش از آغاز جنگ دوقلوئی گیرشان آمده بود. او وضع مالی‌اش خوب بود و خانه‌ی خوبی در بخشی از جزیره‌ی مینو داشت. با شروع جنگ خانواده‌اش را به بهبهان برده بود. در آنجا نتوانسته بود شیرخشکی برای دوقلوهایش تهیه کند. به آبادن آمده بود تا شیرخشک‌های موجود در خانه‌اش را ببرد که از وضع من باخبر شده‌بود. دوستان می‌کوشیدند راهی برای فرستادن من از آبادان پیدا کنند. کلیه‌ی راه‌های زمینی بسته بود. تنها راه مطئن، گذر از شط بهمنشیر بود با قایق. بعد باید مسافتی را پیاده می‌پیمودی تا به جاده‌ی بندر امام‌خمینی می‌رسیدی و از آنجا با وسیله‌ی نقلیه‌ی موتوری، خود را به مقصدت می‌رسانیدی. من توان آن همه راه رفتن‌ام نبود. صاحب پیشنهاد تهیه‌ی الاغی را داد که پس از گذشتن از بهمنشیر، سواره تا کناره‌ی جاده بروم. او اصرار داشت که این کار را بکنم و می‌گفت گه تهیه‌ی الاغ را نیز خودش به عهده خواهد گرفت. در این میان صدای زوزه‌ی خمپاره‌ئی به گوش رسید، به جائی اصابت کرد و منفجر شد. شاخه‌ی کلفتی از درختی که زیر آن نشسته بودیم، از تنه‌ی درخت جدا شد و به روی میز سقوط کرد و میز را درهم شکست. رضا، خاله زاده‌ام، رد ترکش را گرفت. توی دیوار آجری نشسته بود. خواست آنرا در بیاورد. دستش سوخت. فردای آن روز، پس از صبحانه ما را با اتوبوس به پادگان خسروآباد منتقل کردند، اتوبوس پر بود از زخمی‌های جبهه. شاید بیش از چهل نفر بودیم .خسروآباد، مرکز نیروی دریائی ژاندارمری بود و زیر آتش شدید دشمن. بما گفتند که در محوطه متفرق شویم. آنان را که توان رفتنشان نبود، از کمک مامورین بهداری برخوردار شدند. من کناره‌ی تپه‌ئی شنی پناه گرفتم. ولی شدت آتش اجازه‌ی ماندن در آنجا را بمن نداد، مرتب جا عوض می‌کردیم. درد دو باره برگشته بود. همراهان برای گرفتن کمک به بهداری مراجعه کرد. درجه‌داری بدیدن من آمد، تصادفن او مامور رابط گمرک و ژاندارمری بود و مرا خوب می‌شناخت. شدت درد و گرسنه‌گی موجب شده بود که ترش شدن معده‌ام شده بود . او رفت تا برای من غذائی بیاورد، ولی جز یک بسته بیسکویت، لیوانی شیر و یک شیشه شربت آنتی اسید، چیز دیگری گیرش نیامد. به فرمانده‌اش که از هم‌کلاسی‌های من بود، تلفنی وضع مرا خبر داده بود. ولی سرهنگ در ماموریت بود. سرکار استوار گفت که قرار است مرا با اولین هلیکوپتر به بند امام اعزام کنند. حدود پنج بعد از ظهر بود که صدای هلیکوپتری به گوش رسید. همه‌ی چشم‌ها متوجه آسمان شد. نخل‌ها مانع دیده شدن هلیکوپتر بودند. آتشباری دو طرف شدت گرفت، خمپاره‌ئی در نزدیکی ما منفجر شد ولی به کسی صدمه‌ئی نزد. صدای انفجار شدیدی بگوش رسید، دود سیاهی به آسمان رفت. صدای هلیکوپتر خاموش شد. هلی‌کوپتر هدف قرار گرفته بود. ساعتی بعد هلیکوپتر دیگری رسید. این بار دو هلی‌کوپتر جنگده آن را اسکورت می‌کردند و تا زمانی که هلی‌کوپتر حمل و نقل از زمین برخاست، مثل دو عقاب هوشمند از بالای مراقب آن بودند. افسر مربوطه مرا برای سوار کردن به پای هلی‌کوپتر برد. دو سه جوان زخمی، روی برانکارد، در کناره‌ی هلی‌کوپتر دراز کشیده بودند. وضع سلامتی‌شان خیلی بد بود. من از سوار شدن امتناع کردم. افسر همراهم گفت: در پرونده‌ی شما نوشته شده که وضع شما اورژانس است و وضع بهتری از این ها ندارید. ولی من ترجیح دادم که بمانم. حدود دوازده شب بدنبال ما آمدند. مقداری پیاده رفتیم. اتوبوسی در انتظارمان بود. گفتند امکان اعزام هلی‌کوپتر نیست، قرار است ما را با هاورکرافت به بیمارستان نیروی دریائی واقع در بندر امام اعزام کنند. در کناره‌ی بهمنشیر هاورکرافت منتظرمان بود. هشتاد نفری شده بودیم، چند خانواده‌ی سالم هم در میان ما دیده می شد. ساعت از نیمه شب گذشته بود که سوار هاورکرافت شدیم. داخل سالن تاریکی مطلق حکم‌فرما بود. هرکسی دنبال جائی برای نشستن بود که هاورکرافت حرکت کرد. صدای موتورها، زمزمه‌ها را فرو خورد. کف سالن مملو بود از گازوئیل و خون و ادرار و... وحشتی سنگین بر ما سایه افکنده بود. عده‌ئی مرتب دعا می‌خواندند. همه نگران حمله‌ی دریائی دشمن بودیم. من کنار موتور تا صبح سرپا ایستادم. با روشن شدن هوا ، ساحل بوشهر را شناختم ولی کسی حرفم را باور نکرد. هاورکرافت در کناره‌ی پادگان نیروی دریائی بوشهر لنگر انداخت. افراد نیروی دریائی با محبتی فراوان ما را به بیمارستان راهنمائی کردند. من به دستشوئی رفته و سروروئی شستم. بعد از یک شبانه‌روز، صبحانه‌ی مفصلی خوردم. به دفتر بیمارستان رفتم و اجازه مرخصی خواستم که پس از تایید این که ارتشی نیستم، اجازه‌ی خروج داده شد. با اولین وسیله به دادگستری بوشهر رفتم، پیش دوستم که مدیر دادگاه بود. شب را در فضای باز جلوی خانه‌های سازمانی به صبح رسانیدیم. نیمه‌ی شب هواپیماهای عراقی جزیره را خارک را زیر آتش گرفتند. از شدت انفجار، زمینی که ما رویش دراز کشیده بودیم، می‌لرزید. در همان شب سنگ کلیه‌ی من هم دفع شد. فردایش با اتوبوس راهی تهران شدم.

11 نظرات:

شراره شریعت زاده در

همچنان دنبال می کنم.... منتظر ادامه...موفق باشید

ناشناس در

خوب، بالاخره رسیدی تهرون! / نمیدونستم جنگ را اینطور از نزدیک تجربه کرده ای.

ناشناس در

بسيار جالب و بقول يكي از دوستاني كه كامنت مي گذارد صادقانه مي نويسيد
فرصتي شود به شما سري ميزنم و خاطراتتان را مي خوانم

ناشناس در

آقا عجب حافظه اي دارين شما
با اينكه در روز 29 خرداد " سالروز وفات يا شهادت دكتر شريعتي "سال 64 تركش خمپاره خوردم
درقسمت انگشتان پاهام
ولي هر قدر سعي ميكنم خاطرات آن روز لعنتي رو بياد بيارم حافظه ام قد نميدهد البته داستان دل انگيزي نبود و خوشحالم كه يادم نمونده

ناشناس در

خوبست ميداف جان
ببخشين اروند جان
در لينك گذاري
مورد مرحمتمون فرمودين
ما " يك اهري و اتفاقات ساده " بوديم
به لطف تان
شديم
"يك اهري و اتفاقات تازه "
خوبه به علي
شايد شما راستگوتر باشين
البته ما بين حرف "س" و "ت" قرابتي قرين است
سرفراز بمانين

ناشناس در

ممنون برادر
همينكه
ساده
با
تازه
معوض
ميشود
كلي
حرف
توش
ميتواند باشد

ناشناس در

عمو اروند عزيز
آدم با خواندن اين دردنامه‌ي جنگي تو، احساس مي كند كه خودش يكي از مسافران آن هاورکرافت خون‌آلود است ... فقط مي‌توانم از پروردگار مهربان بخواهم كه ديگر هيچ جنگي را بر هيچ ملتي تحميل نكند ...

Elu در

سلام. هرچند جنگ یکی از چیزهای زشت زندگی آدمی‌است ولی با جلوه‌های زیبا مثل همین خاطره نویسی و توسل به نوشتن و ادبیات، می‌شود به چیزهای زیبا پیوندش زد. در ضمن در مورد آب پیاز هم با شما موافقم چون اینجوری بیشتر اشک آدم درمی‌آید! موفق باشید

ناشناس در

و جنگ و جنگ و جنگ و جنگ....

ناشناس در

جنگ تجربه تلخی بود عمو اروند عزیز
آرزو می کنم که در جهان صلح برقرار شود هر چند که آرزوئی محال است .
شهربانو

ناشناس در

salam
ye ja engar az Iraj tarif karde boodin
manam khoshhal shodam
goftam arze adabi konam

bargharar bashid

ارسال یک نظر